سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

سلام عروسک قشنگم.

بالاخره 90 رو تحویل دادیم 91 رو گرفتیم...

این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود دارم با تاخیر زیادی به روز می کنم

طول کشید تا حجم عکسا رو کم کنم آپلودشون کنم و بعد هم بذارمشون اینجا

ولی خب بالاخره همت کردم

امسال خیلی خدا ما رو تحویل گرفت موقع تحویل سال قم بودیم حرم حضرت معصومه (س)

بعد هم نهار به خاله لیلا زحمت دادیم و تا حدودای سه خونه خاله لیلا بودیم و بعد حرکت کردیم به سمت اصفهان و تقریبا حدودای شش خونه عمه فاطمه بابا حامد بودیم

خاله لیلا هنوز کامل خوب نشده اما واست قورمه سبزی گذاشته بود که خیلی دوست داری

اینقدر دوست داری که هروقت ازت می پرسم غذا چی دوست داری ؟ می گی قورمه سبزی (حتی تو رستوران!!!)

عمه فاطمه هم قورمه سبزی درست کرده بود چون قبلا پرسیده بودن فاطمه چی دوست داره؟

خوش به حالت همه اینقدر دوست دارن

خونه عمه فاطمه یه خورده اولش معذب بودم. بار اول بود می رفتم اصفهان و مهمون فامیل باباحامد می شدم. اما خیلی زود به خاطر خصلت خونگرمی و مهمون نوازی اصفهانی ها، احساس راحتی کردم و مدتی که اونجا بودیم خیلی به هممون خوش گذشت. فکرشو نمی کردم اینقدر راحت باشم و اینقدر بهم خوش بگذره چون من برعکس بابا حامد، چون خارج از تهران فامیل نداشتیم، عادت به اینجور مهمونی رفتن که چند روز خونه کسی زحمت بدیم ندارم. اما واقعا خیلی خوش گذشت.

از اصفهان خیلی خوشم اومد. شهر تمیز و مرتبیه. اولین چیزی که به شدت نمود می کنه می دونی چیه؟ البته واسه تهرانی ها! اینکه همه خونه ها یا اکثریت قریب به اتفاقشون کوتاهن. دو یا سه طبقه که باعث می شه همه جای شهر، آسمونو ببینی. درست برعکس تهران که هر طرف می چرخی روبروت دیوار و سنگه. جدا گاهی دقت می کنم چقدر کم آسمونو می بینیم و چقدر هم برعکس تو روحیه تاثیر داره. آدم وقتی زیاد به آسمون نزدیکه و زیاد می بیندش شاید خودش خیلی متوجه نباشه اما خیلی آروم تر و سرحال تره تا بیاد تو چهار دیواری سیمانی تهران، زیر سقف ضخیمی از دود و سرب و هر آلودگی ای که ممکنه تو این دنیا وجود داشته باشه!!

جدا نزدیکی به آسمون خیلی باعث نشاط و سرزندگی می شه..

دومین چیزی که به شدت نمود می کنه (بازم واسه تهرانی ها!) اگه گفتی چیه؟ اینکه هیچ جای شهر، متکدی (در هر سایزی که فکرشو بکنی و به هر شکل و سر و وضعی که در تصور می گنجد!!) دیده نمی شه. یعنی تو بگو یه دونه! اصلا گدا و دست فروش بین ماشین ها نمی پلکه. حتی یه دونه. درست برعکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــس تهران!!

هوا خیلی خوب بود یعنی با اینکه تهران سرد بود و ما لباس گرم با خودمون برده بودیم هوا کاملا بهاری و حتی گاهی گرم بود. البته شب ها خنک بود و تو اون اتاقی که ما می خوابیدیم بخاری روشن بود و من می چسبیدم به بخاری. اما روزها خیلی خوب بود و می گم گاهی گرم بود یعنی آفتابش می سوزوند.

یه چیز دیگه اش هم خیلی دوست داشتم: اینکه شب ها آسمون اصفهان اینقدرررررررررر ستاره داره که نمی تونی بشماریش. خیلی زیاد. من شب ها به آسمون زیاد دقت می کنم. تو تهران درست دو و گاهی سه تا ستاره تو آسمون دیده می شه. چی بشه باد و طوفانی شده باشه بارون شدیدی اومده باشه و درهای رحمت الهی به رومون گشوده شده باشه که نهایتا شمار ستاره هامون به ده تا برسه. ولی همیشه یه ستاره پررنگ با یه ستاره کم رنگ تو آسمونه. یکی دیگه هم گاهی هست گاهی نیست. باید دقت کنی. چند وقت دیگه همین ماه هم تو آسمون تهران دیده نمی شه. اما آسمون اصفهان تا دلت بخواد ستاره داره.

این چیزایی که اینقدر برام جلب توجه کردن شاید در برابر زیبایی اصفهان خیلی چیز خاصی نباشن منتها از این نظر می نویسم که زیبایی تاریخی و آثار هنری اصفهان مثلا دیگه نیاز به تعریف و تمجید من نداره. کیه که از زیبایی پل ها و مثلا آثار فوق العاده ای مث منارجنبان و بقیه اماکن تاریخی اصفهان یا آثار هنری فوق العاده اش چیزی به گوشش نخورده باشه. ما که هیچی تو همه دنیا اصفهان شناخته شده اس ولی بعضی چیزا تو سفر برای آدم تازگی داره.

یا مثلا یه چیز جالبی که زیاد تو شهر شاید توریست ها توجه نکنن جوی های آبیه که وسط کوچه ها به صورت یه نهر پهن وجود داره که بهش می گن " مادی ". این مادی ها هرکدومشون یه شماره دارن و درست وسط بیشتر کوچه ها قرار دارن که باعث سرسبزی و زیبایی خاصی تو کوچه ها می شه و یه احساس آرامش خیلی خوبی می ده. صدای آب، پرنده ها و اون سرسبزی حاصل از آب. فکر کن جلوی خونه ات یه دونه از این مادی ها داشته باشی جدا دیگه غم دنیا رو فراموش می کنی!!

البته اینجور که می گن به خاطر خشکسالی معمولا اکثر مادی ها خالی از آب می شن در طول سال و توی فصل هایی مثل بهار و لابد تابستون که فصل های توریستی به حساب میان اونا رو مجددا آب می کنن مثل زاینده رود که آقا محمد می گفت تا قبل از عید کاملا خشک بود جوری که وسطش فوتبال بازی می کردن! اما به هوای توریست ها دوباره آب رو باز کردن. می گفتن خشکی زاینده رود خیلی تو روحیه مردم اصفهان اثر گذاشته بود و درصد افسردگی بالا رفته بود که خب کاملا هم طبیعیه. کسی که بین اینهمه زیبایی بزرگ شده باشه مطمئنا نمی تونه نبودنشو تحمل کنه. اینهمه زیبایی مخصوصا زیبایی شورانگیز زاینده رود، خیلی بده که موقتی باشه و در طول سال خبری ازش نباشه.

یا مثلا فرهنگ مردم.. اینکه می گن اصفهانی ها فلان خصلتو دارن یا ترکا یا لرا یا شمالی ها یا بقیه اقوام واقعا ظلم بزرگیه. چون آدم وقتی وارد این شهرها می شه ناخودآگاه دنبال این صفت بین مردمش می گرده. ولی جدا بی تعارف به نظر من اصفهانی ها خسیس نیستن. برعکس چیزی که من دیدم و بین مردمش زندگی کردم این بود که واقعا دست و دلبازن و واقعا برای مهمون سنگ تموم می ذارن. یعنی ما تهرانی ها شاید اینجوری نباشیم با همه ادعامون. اما من خیلی رو این چیزا دقت می کنم واقعا اینکه می گن اصفهانی ها خسیسن حرف بی ربطیه. اتفاقا برعکس، ما هرجا رفتیم بهترین پذیرایی رو ازمون کردن و چیز دیگه ای که خیلی توجهمو جلب کرد این بود که خیلی خیلی خونگرمن. یعنی با وجود اینکه خب من بار اول بود بینشون می رفتم اما واقعا احساس غریبگی نکردم. البته قبلا هم فامیل بابا حامدو دیده بودم اما خب گذرا در حد یه نیم روز با هم بودن. با اینحال همیشه می گفتم که مثلا دختر عمه هاشون انگار دختر عمه های منن اینقدر با هم راحت و صمیمی هستیم. اما خب اینکه بری چند روز خونشون مهمون باشی و باهاشون زندگی کنی چیز دیگه ایه. یعنی شناخت بیشتر و دقیق تری می شه به دست آورد.

وقتی اومدم خاطرات امسالو شروع کنم حرف خاصی برای نوشتن نداشتم چیزی به ذهنم نمی رسید و اصلا قرار نبود در مورد این چیزا بنویسم چون اینا خاطرات منه نه تو

ولی خب اونکه انگشتامو هدایت می کرد دوست داشت این چیزا ثبت شه

اینکه امسال اینقدر ریلکس سفر کردم و نگران از دست دادن دیدنی های شهر نبودم به این دلیل بود که قبلا یه بار دیگه رفته بودم اصفهان با خانواده خودم و تمام جاهای دیدنی رو دیده بودم چون خیلی برام مهمه چیزی رو از دست ندم ولی خب این سفر یه نمای دیگه ای داشت شاید از این نظر که با اینکه فرصتم کم بود اما زیاد نگران مراکز خاص نبودم و همین باعث شد نکات دیگه ای توجهمو جلب کنه و درواقع با یه فراغ خاطری اینبار سفر کردم. مثلا همین مادی ها که گفتم اگه نگم یکی از زیباترین دیدنی های شهره اما واقعا چیزیه که لااقل برای ما تهرانی ها، از دست دادنش جدا حیفه. کسی بخواد بره اصفهان حتما پیشنهاد می کنم یه سری به کوچه پس کوچه ها بزنه چون هر طرفش می چرخی چیزای شگفت آوری می بینی.

یه چیز جالبی که اکثر مساجد اصفهان دارن اینه که یه زنجیری جلوی درشون آویزونه البته اینو من تو سفر قبلی فهمیدم و امسال که دوباره دیدمشون تجدید خاطره شد. عکسشو ندارم متاسفانه اما این زنجیر به صورتی بسته شده که موقع ورود به مسجد باید سرتو خم کنی از زیرش رد شی تا اون حالت خضوع و احترام برای ورود به حریم خدا رو داشته باشی. اینم از نکات خیلی جالبی بود که معمولا کم اطلاع دارن در موردش.

معمولا وقتی به اینجور جاهای تاریخی می ریم بیشتر توجه به زیبایی بنا داریم و انصافا هم گاهی زیبایی بنا به کل آدمو می گیره و توجه آدمو از مسائل اصلی دور می کنه. در حالی که بناهای تاریخی ما فقط زیبایی ندارن اکثرشون خارق العاده اند از نظر هنر معماری و تکنیک های ویژه ای که هنوز که هنوزه است نتونستن پی به راز و رمزش ببرن و فقط تو شگفتیش موندن.

در مجموع به قدری از اصفهان خوشم اومد که اگه می تونستم این اقوام درجه یک رو از تهران تکون بدم، می رفتم اونجا زندگی می کردم.

اصلا خیلی خوبه آدم وارد شهری می شه با مردم اونجا آشنایی داشته باشه و بینشون زندگی کنه و در مورد شهر و آثار تاریخی اش از زبون خودشون بشنوه.

پسر عمه بابا حامد (آقا محمد) همه جا همراهمون بودن و این باعث شد خیلی بهتر شهرو ببینیم و بهتر با آثارش آَشنا بشیم

تو روت نمی شه اسم ببری می گی پسر عمه فاطمه، پسر عموی منه!! (تو نسب ها به شدت مشکل داری!!)... می گم خب پس عموت کیه اونوقت؟ می گی عمو احسان!! (شوهر خاله آزاده!!!!!!!!!)

یا مثلا می گی عمه فاطمه عمه ی منه نه بابا حامد. عمه بابا حامد عمه نفیسه است، عمه نهاله است... (خواهرای بابا حامد!! یعنی عمه های خودت). دست به عوض کردنت هم خیلی خوبه. مثلا می گی علی داداش تو باشه مهدی داداش من. حالا هم عمه ها رو عوض کردی!! مامانی هم که خیلی وقته مامان تو شده و من دیگه بزرگ شدم نباید مامان داشته باشم!!

یا مثلا نوه عمه فاطمه (زهرا). خیلی دوسش داری و می گی زهرا خواهرمه. اینقدر با هم جور شده بودین که انگار واقعا خواهر بودین. هرجا می رفتیم دست همو می گرفتین با هم شعر می خوندین بازی می کردین... بعد می گفتی زهرا خواهر منه منم پسرخاله اشم!!! (پیدا کنید پرتقال فروش را!!)

یه شب زهرا خونه عمه فاطمه موند به هوای اینکه ما اونجا بودیم و تو بودی. تو اینقدر نگران بودی که الان مامانش رفت خونشون زهرا پیش کی می خوابه پس؟ آخه خودت حتما باید پیش من بخوابی یعنی هرکی رو هرچقدر دوست داشته باشی همینکه چشمات بی حس خواب می شه فقط دیگه منو می شناسی. اگه من نباشم خوابت نمی بره.

گفتم خب عمه فاطمه مامانی زهراست دیگه. پیش مامانی اش می خوابه. مگه می تونستی این قضیه رو هضم کنی؟ همش نگران بودی و سوال پشت سوال!!

راستی یه کاسکو هم داشتن. خیلی بامزه بود. شب اول که خوابیدیم خیلی خسته بودیم همش تو راه بودیم و شب هم دیر خوابیدیم. از اون خواب هایی بود که با توپ بیدار نمی شدم! هفت صبح دیدم یکی می گه: سلام، صبح بخیر! برپا!!

به زور چشمامو باز کردم دیدم کاسکوه داره با خودش حرف می زنه. اینقدر قشنگ می گفت انگار آدمیزاده. واسه خودش صدای تلفن درمیاورد خودش جواب می داد. ادای دیگرانو درمیاورد همینجوری از هفت صبح که یه ذره نور اومده بود تو، شروع کرد به حرف زدن. اینقدر خندیدم که خواب به کل از سرم پرید و اتفاقا خوب هم شد چون تو سفر واسه محدودیت زمانیش دوست ندارم بخوابم. خیلی از دستش خندیدم خیلی بامزه بود. بابا حامد می گفت فکرشو نمی کردم بتونی بیدار شی!

واجب شد یه کاسکو بخریم!

کبوتر هم داشتن. اکثر خونه ها ویلاییه. حیاط خوب و با صفایی دارن از اون حیاطا که من عاشقشم. جون می ده واسه انواع گل و گیاه و مرغ و خروس و این کبوترا و هرچی فکرشو بکنی...

خونه عمه نرگس هم یه شب خوابیدیم. روزها هم می گشتیم و نهار و شام هربار خونه یکی از فامیل بودیم.

دایی مهدی هم اومده بود با دوستاش اصفهان و یه روز هم سی و سه پل با هم قرار گذاشتیم و دیدیمش. اما دیگه با هم نبودیم اون با دوستاش بود و ما هم اینور با فامیل بودیم.

اون زودتر برگشت.

وقتی می خواستیم بریم اصفهان بابا حامد می خواست جو مثبت ایجاد کنه بهت گفت می خوایم بریم خونه محمد صدرا، محمد طاها... خبر نداشت که قبلا با هم کنتاکت داشتین و دل خوشی ازشون نداشتی! تو هم گذاشتی رو اون دنده که من اصفهانو دوست ندارم  و خلاصه با گریه سوار ماشین شدی و ناچار شدیم بگیم اصلا اصفهان نمی ریم داریم می ریم قم خونه خاله لیلا.

وقتی رفتیم خونه عمه فاطمه اینقدر خوشت اومده بود گفتی مامان اینجا اصفهانه؟ گفتم آره. تو فکر کردی همون خونه فقط اصفهانه یعنی اصفهان یعنی خونه عمه فاطمه. اینقدر خوشت اومده بود می گفتی من خیلی اصفهانو دوست دارم همینجا بمونیم. مثلا از اونجا رفتیم خونه عمه نرگس دیگه اونجا اصفهان نبود. اصفهان تو فرهنگ لغت تو فقط شامل خونه عمه فاطمه می شد. بعد کم کم فهمیدی بقیه جاها هم اصفهانه. خونه عمه نرگس، دختر عمه ها، دایی بهمن و ....

خب دیگه به عکسا برسیم که خیلی طولانی شد:

************

ما امسال سفره هفت سین ننداختیم. یه سری چیزاشو داشتیم اما چون تهران نبودیم نشد بندازیم. وقتی از سفر برگشتیم این سفره رو با تو چیدیم که بدونی سفره هفت سین چیه و چه چیزایی توشه. عوضش هفت سین قرانی رو نوشتم با زعفرون و بردیم قم سال که تحویل شد شربتش کردیم و خوردیم... تو خونه هم نوشته بودم گذاشته بودم.

به هرحال این سفره هفت سین امسالمون بود تو بالکن:

رستوران دارآباد، مهمونی مکه مامان زری:

اینم عکسای اصفهان:

سی و سه پل:

میدون امام:

پل چوبی:

این هم پارک همونجاست بعد قایق سواری. به ترتیب از سمت راست: هانیه سادات (دختر عمه)، نخود فرنگی!، زهرا (نوه عمه فاطمه)

اینم شب پل خواجو: (یه چیز جالبی که پل خواجو داشت و من تو سفر قبلی ام به اصفهان متوجه نشده بودم این بود که یه سمت پل که حرف بزنی سمت دیگه صداتو می شنون. باید حتما امتحان کنی که بفهمی چی گفتم. از عجایب معماری اصفهانه که معمولا توریست ها خیلی اطلاع ندارن و ما هم می گم به یمن محمدآقا از این نکات بهره مند می شدیم)

این یه عکس تاریخیه. خیلی وقته دنبالش بودم این عکسو بگیرم که اتفاقی بالاخره موقعیتش حاصل شد و شکر خدا تو هم خوش اخلاق بودی درست وایستادی.

پنج تا فاطمه ح تو فامیل بابا حامد داریم خدا همتونو حفظ کنه دوست دارم یه بار از همه پنج نفرتون عکس بندازم اما این هم غنیمته.

بزرگترین و کوچکترین فاطمه ح:

اینجا خونه خاله مهدیه است (دختر عمه نرگس). این هم محمد طاها پسر خاله مهدیه است.


اینجا نزدیک باغ پرندگان بود. باغ پرندگان که چه عرض کنم باید بگم باغ انسان ها!! به قدری جمعیت تو این باغ بود که ما به جای پرنده فقط آدم دیدیم. کلا اصفهان خیلی شلوغ بود یعنی همش به لطف محمدآقا از ترافیک خیابونا در می رفتیم وگرنه که تمام مدت تو ترافیک بودیم. هر جا هم می رفتیم جمعیت موج می زد. اینجا ماشینو پارک کردیم که بریم باغ پرندگان. تو هم جدیدا هرجا می خوایم بریم یه پلاستیکی پاکتی چیزی جور می کنی یه عالمه خورده ریز می ریزی توش و می گیری دستت میاری. فقط هم چیزای ریزه میزه رو جمع می کنی میاری. از خودت هم جداش نمی کنی:

به اون می گن لک لک!!... بیچاره منگ شده بود اینقدر دور و برش جمعیت جمع شده بود:


فاطمه و محمد امین (برادر هانیه سادات):

آخییییییییی! چه خلوت قشنگی... چه سکوتی... چه آرامشی... زندگی یعنی این:

خیلی هم جدی نگیرید!! کدوم آرامش؟!!

این هم یه نمای مینیاتوری از خونه های قدیم اصفهان (همون باغ پرندگان):

هی می گن مردم نرید توش. دست نزنین خب پدرشون درومده اینا رو ساختن ببینین می تونین بزنین خرابش کنین یا نه؟! هی توش رژه می رن. بچه ها که دیگه فکر کنم دخلشو آوردن از رو این دیوار می پریدن اونور. درا رو باز و بسته می کردن و خلاصه حسابی آبادش کردن!! بابا یه خورده هم مراعات کنیم جنبه زیبایی داشته باشیم همه چیز که برای تخریب کردن نیست!

این مرغ و خروسه خیلی با مزه بودن خیلی کوچولو (نصف نمونه های معمولی) و فوق العاده زیبا هستند. انگار دور پرهاشونو یکی یکی خدا با رنگ مشکی دورگیری کرده:

برگشتنه از اصفهان می خواستیم بریم ابیانه اما به لطف تابلوهای دقیق و عالمانه ای که یهو وسط جاده تغییر هویت می دن متاسفانه خروجی شو رد کردیم و نشد که بریم واسه همین برای اینکه خیلی هم دپرس نشم رفتیم کاشان. باغ فین و حمام فین رو دیدیم و یه چرخی زدیم اومدیم سمت قم و بعد هم تهران.

عکسای کاشان همشون دسته جمعی بودن و فقط این یکی رو می شد برات بذارم که اونم نهایت فاصله رو با محمد امین حفظ کردی!!:

***

این چند تا عکس هم مال قبله که فرصت نشده بود بذارم...

دی ماه 90، چالوس:

فکر می کنم بهمن 90 باشه:

اینا هم عکسای مشهده که اسفندماه رفته بودیم و چقدر هم سفر خوبی بود. برای بار اول اینقدر حرمو خلوت می دیدم و خلاصه خیلی بهم چسبید:

وقتی می خوابی یادم می ره چه قدرت تخریــــــــــــــــــــــــــــــــــــب بالایی داری!!! خیلی معصوم می شی...

خیلی دوست دارم گل نازم...

الان داری دیگه غرررررررر می زنی چون طولانی شده و حوصله ات سر رفته...

روزا می برمت پارک دیگه هوا خوب شده و روزایی که خونه ایم هرروز میریم با هم پارک. تو با دوستات بازی می کنی و منم فرصتی پیدا می کنم کتابامو بخونم. هوا خیلی خوبه و اصلا عاقلانه نیست آدم تو خونه بمونه...

خب دیگه دادت درومد...

تا بعد...


[ چهارشنبه 91/1/23 ] [ 3:26 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 100
بازدید دیروز: 97
کل بازدیدها: 567001