سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

به نام خدا

سلام نازگلم؛

خب فاطمه بانو! بفرما دیگه وبلاگتو تحویل بگیر، شرمنده یه مدتی به کل لباس سیاست تنش کرده بودم!

این روزها حسابی سرم شلوغه، نمی فهمم شب و روزم چطور می گذرن،

بعد از تموم شدن انتخابات (و پیش از اعلام نتایج) با خودم گفتم: "یه مرخصی طولانی!"..

یاد کتابام افتادم که با چه عشقی خریده بودمشون.. خیلی وقت بود فرصت نکرده بودم یه کتاب بخونم!

کتابخونمو باز کردم وایستادم یه خورده تماشاشون کردم.. چه آرامشی داره نگاه کردن به کتابایی که عاشقونشونی چشمک

اما باورت نمی شه تا همین الان که فرصت کردم بعد از مهمونی اخیر، کامی رو وصل کنم هنوز نشده برم سراغشون..

امسال تصمیم گرفتم چون روز تولد حضرت ابوالفضل علیه السلام به دنیا اومدی، تولدتو قمری حساب کنم و مولودی بگیرم..

از یه هفته قبلش که شدیدا مریض بودم و با اونهمه کاری که داشتم و حدود پنجاه نفری که دعوت کرده بودم اصلا نمی تونستم از جام بلند شم که به کارام برسم..

خلاصه مولودیمون روز تولد امام حسین علیه السلام و شب تولد حضرت ابوالفضل علیه السلام برگزار شد و الحمدلله به همه خوش گذشت و همه چیز خیلی خوب بود..

بعد از اینکه برنامه خانم تموم شد کیک آوردیم و شمع ها رو هم فوت کردی و چنین شد که پنج ساله شدی! بووووس

هنوز تزئینا به قوت خودشون باقین!

***

از دیروز کلاس اسکیتت شروع شده و روزای فرد می ریم باشگاه. برنامه خوبیه چون منهای رفت و اومدش و گرمای عجیب هوا، یه ساعت فرصت دارم کتاب بخونم! مؤدب

این پنج شنبه هم باید بریم برای ثبت نام مدرسه ات! دیگه خانوم شدی دیگه داری می ری پیش دبستانی عسلکم!

اصلا باورم نمی شه. چقدر زود می گذره. با همه تلخی ها و شیرینی ها، واقعا زندگی زود می گذره...

اول قرار بود نیمه دومی حسابت کنن چون جدیدا از تیر به بعد رو نیمه دوم حساب می کنن اما باهام تماس گرفتن و گفتن که می تونیم ثبت نامت کنیم..

یه روز هم قراره به حول و قوه الهی برم دانشگاه ، دیگه هی اصرار می کنن می گن تو رو خدا بیا مدرکتو بگیر! مدرک داشتن فقط یه ماه بود می خواستم زنگ بزنم دانشگاه فرصت نمی شد! فکر کن!!

و خبر دیگه اینکه دیروز بعد از کلاس، بردمت آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردم! بدین ترتیب هر دومون راحت شدیم! البته همسایه ها هم! جالب بود

تازه یه شاهکار دیگه هم کردم... بالاخره موفق شدم به خاله لیلا زنگ بزنم! پوزخند

به اضافه اینکه امروز موفق شدم به حول و قوه الهی یه سری به بالکن بزنم و به گل ها هم رسیدگی کنم!

به شدت در برابر ابراز احساساتم نسبت به غیر (= هرکس و هرچیز غیر از تو) حساسی و واکنش نشون می دی..

وقتی می رم سراغ گل ها میای از پنجره نگام می کنی.. بعد می گی: آخه تو چقدر اینا رو دوست داری... خوب منم گلتم! گل تقدیم شما

البته این حساسیت خیلی هم بد نیست چون گاهی ازش سوء استفاده می کنم.. مثلا به ببوش می گم: من تو رو خیلی دوست دارم چون همیشه حرفامو گوش می دی! معلومه خیلی دوستم داری...

خب گاهی در پیشبرد اهداف مفیده و گاهی هم جواب نمی ده و نتیجه اش اینه که ببوش با خاک یکسان می شه! جالب بودبیچاره ی بی گناهِ از همه جا بی خبر! دلم شکست

البته شاهکارهای اخیرم اینقدر زیادن که فرصت اشاره به همشون نیست ولی اینو هم بگم که امروز طی یک عملیات کولاکی موفق شدیم اتاقت رو -که در جریان جنگ جهانی اخیر (مهمونی) به کلی تخریب شده بود- بازسازی و مرتب کنیم.. یه خورده هم تغییر دکوراسیون دادیم چون بابا حامد مهربون تصمیم گرفته غیبت هاشو با اسباب بازی جبران کنه و اخیرا یک عدد خونه برات خریده که واقعا جا دادنش از جون دادن سخت تر بود!

***

تو اردیبهشت رفتیم قمصر کاشان برای گلابگیری.. اول رفتیم قم یه سر به دانشگاه زدم یه سری مدارکمو دادم و کارامو انجام دادم.. تو ماشین بی هوا گفتی: پس ما کی می ریم کربلا؟! گفتم می ریم ان شاءالله...

از قمصر که برمی گشتیم هوا بارونی شد و تو یه فاصله زمانی کوتاه تگرگ اومد در حد توپ بسکتبال! به عمرم همچین تگرگی ندیده بودم! به قدری شدید بود که مدتی کنار جاده توقف کردیم تا سبک تر بشه.. چنان باد شدیدی میومد که جلوی چشممون یه درختو از جاش کند و پرت کرد اونطرف تر! واقعا صحنه های بدیعی بود!! ترسیدمماشین طوری تکون می خورد که یاد کارتون جادوگر شهر اُز افتادم که گردباد خونه رو از جا کند و تو یه شهر دیگه گذاشت رو زمین! پوزخند

هوا که آروم تر شد رفتیم به طرف مشهد اردهال که فقط در این حد می دونستم که امام زاده ای هستن در اطراف کاشان که خیلی می گفتم محل باصفائیه و خیلی مقرب هستند و ...

اما وقتی رسیدیم متوجه شدم که این محل به کربلای ایران معروفه و واقعا فضای عجیبی داشت.. ایشون برادر امام جعفر صادق علیه السلام هستند و حضرت سلطان علی نام دارند..

خوشحال شدم بهت گفتم ببین اینجا کربلای ایرانه.. دیدی بالاخره اومدیم کربلا؟ تو هم خیلی خوشحال شدی.. گفتی: یعنی برگردیم مامان جونی اینا خونمونو چراغ می زنن؟! (=چراغونی می کنن) بووووس

***

روز انتخابات، هر جا می رفتیم فوق العاده شلوغ بود و مردم در صف های طولانی ایستاده بودن.. اتفاقا فوق العاده هم گرم بود.. دست آخر رفتیم مدرسه اندیشه نزدیک خونه مامان جونی اینا.. اصرار داشتی که تو هم انگشت بزنی! آخر سر مسئول صندوق یه کاغذ باطله داد و تو هم دستتو محکم فشار دادی رو استمپ و انگشت زدی خیالت راحت شد.. بعد رفتیم خونه مامان جونی و به قول خودت "رأیتو" به همه نشون دادی! چقدر ذوق می کردی که انگشت تو هم جوهریه! دوست داشتن

***

چقدر زمان زود می گذره...

این روزا ورد زبون همه همینه!

خیلی دوست دارم، خیلی وقته می خوام از نقاشی هات عکس بندازم و بذارم رو وبلاگت اما واقعا فرصت نکردم.. ان شاءالله اگه شد در ادامه همین پست می ذارم..




[ دوشنبه 92/3/27 ] [ 4:52 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 36
بازدید دیروز: 97
کل بازدیدها: 566937