EMOZIONANTE | ||
به نام خدا سلام به دسته گلای نازم؛ فاطمه بانوی قشنگم؛ آقا علی اکبر گلم؛ سلام به خودم که از همه گل ترم!! والااااا! همش که نباید شماها گل باشین :) خیلی مدت زیادی گذشته از آخرین باری که وبلاگ رو براتون نوشتم.. راستش هم سرم خیلی شلوغ تر از گذشته شده و هم مثل قبل انگیزه ی چندانی برای نوشتن تو وب ندارم.. تنها چیزی که باعث شد برگردم و براتون بنویسم اول این بود که پس فردا آقا علی اکبر دلخور نشه که چطور به ما که رسید وارسید؟! و دوم مرور خاطراتی بود که همراه با کلی تصویر تو این فضای بی نهایت می تونستم براتون به یادگار بذارم و امیدوار باشم که روزی با اشتیاق همشو می خونین و لذت می برین.. خلاصه.... اومدیم! این مدته خیلی تغییر تحولات اساسی داشتیم؛ از جابجایی مکانی مون تا جریان غرق شدن خونمون زیر سیلاب و .. این مدته همش مهمون داشتیم؛ از مولودی ای که نذر کرده بودم تا جابجایی مون زودتر و بهتر اتفاق بیوفته و پشت سرش هم تا بخواین هی رفت و هی آمد... این جمعه هم کلی مهمون داریم.. عمه نرگس و عمه منصوره و ... تا زن عمو کوچیکه و خانواده اش.. فاطمه بانو روز به روز بزرگتر و خانوم تر می شه.. راستش اصلا احساس نمی کنم یه دختر هفت ساله دارم.. همش حس می کنم یه دختر نوجوان دارم که از همه چی سر در میاره.. خیلی خوب تحلیل می کنه.. خیلی خوب می فهمه و خیلی هم خوب بیان می کنه.. آقا علی اکبر هم روز به روز بزرگتر و آقا تر می شه.. از دیدن شیطنت های پسرونه اش و هوش و ذکاوت خاصی که مثل خواهرجونش بروز می ده خیلی به وجد میام و همیشه خدا رو برای داشتن این دسته گلا شاکرم.. دایی مهدی عقد کرده و دیگه به کل پیداش نیست.. عمه مهیا هم همچنان در کشاکش جداییه.. من این روزها بیشتر به بچه ها سرگرمم و کلاسای دکتر غلامی رو دنبال می کنم و درگیر پژوهش فضه هستم.. یه کار تالیفی هم به پیشنهاد عمه مهیا انجام می دادم که فعلا متوقف شده تا برنامه ی قراردادش روشن شه.. حالا عکسا رو با هم ببینیم که خیلی وقته نذاشتم؛ فرشته های زیبای مامان: یه خانوم و آقای گوگور که مثل یه خانوم و آقای گوگور نشستن برن گردش: درضمن خیلی هم به تاب بازی علاقمندند: من هیچ حرفی ندارم! : در حال پاک کردن ته کاسه ی خورشت ماست: اولین باری که پسرم موهاشو اصلاح کرد: (توسط مامان هنرمندش) این عکس جدیده؛ داشتیم می رفتیم مشهد: چراغونی عید فطره: طبقه ی پایین هتل درویشی: دوست دارم سفر نجف و کربلا رو هم مثل مدینه و مکه مسکوت بذارم، فقط عکساشو با هم می بینیم: الهی فقط قربون اون ژستات برم!!!! تولد حسین صدرا تو خونه ی ما: ای واییییییی! چه آقا پلیس جیگریییییییییییییییی: پارک ملت: کلاس تابستونی فاطمه بانو در فضه: بدون شرح: من دیگه حرفی ندارم!!! اولین چهاردست و پایی علی اکبر: اولین ایستادن های علی اکبر: جشن شکوفه های دختر گلم: شمال/ دزدک: غذا خوردن به سبک آقا علی اکبر گلم: وقتی بچه رو می سپری دست باباش!!:
و اماااااا ........ دودورودودودوووووووووووووووووووووووو........ نفر اول مسابقه عکاسی مدرسه بین تمام پایه ها........... فاطمه بانوی من! آفرین دسته گلم... این دو تا عکست بین تمام عکس های بچه های مدرسه اول شدند.. واقعا بهت افتخار می کنم عزیزم (یعنی به خودم!! ): باز هم و اماااااااااااا.. آقا علی اکبر جدیدا می تونه قدم برداره و تعادلشو حفظ کنه... بیست و چهارم مرداد اولین قدم هاشو برداشت و کلی ذوق کرد و جییییییغ کشیددددد... می ریم عقب تر، بیست و ششم فروردین اولین دندونش درومد.. پایین سمت راست (اینا رو تو تقویمم نوشتم) ......................... خیلی دوستتون دارم.. خدا رو شکر که همچین دسته گلایی به من داد.. شما هم باید همیشه شاکر پروردگارتون باشین که همچین مامان گلی بهتون داد! والاااااا!!! |
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |