سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

به نام خدا

 

استکان چای حوصله نداشت. دست بر کمر باریکش زده بود و تند تند آه می کشید. بخار از سرش بلند بود. نعلبکی شیشه ای گوشه ای کز کرده بود و زیر چشمی نگاهش می کرد. قندها اما همچنان سرخوش بودند. می گفتند و می خندیدند. یکی یکی از قندان چاق گل قرمز بیرون می پریدند و غش غش می خندیدند. بعد دوباره به سختی از دسته های باریک قندان بالا می رفتند.

سینی مثل مادری مهربان همه را یکی یکی از نظر می گذراند. رو به استکان گفت: چرا اینقدر بی تابی می کنی؟ چشم روی هم بگذاری...

باقی حرفش را با نگاه تند استکان قورت داد. چشمان استکان به گل های درشت لاله افتاد که میان دستان سینی بود. به لبخند پهن همیشگی اش که حالا زیر هاله ای از تردید پنهان بود. قدری آرام گرفت. بخار سرش کمتر شد. دست نعلبکی را گرفت و کشان کشان او را به سمت سینی برد. هر دو با هم در دامان سینی جا گرفتند.

قندها هم دست از شیطنت برداشتند و همراه قندان به آنها پیوستند. باریکه ای از آفتاب از لابلای پرده های ضخیم اتاق خزید و کنارشان نشست.

صدای پایی آمد. همه آرام گرفتند. دستی پرده ها را با عجله کنار زد و آفتاب را با همه وسعتش بر سر حضار ریخت. چای را با عجله هورت کشید و چیزی از روی میز برداشت و رفت.

قندها دلخور شدند. اخم کردند. استکان اما خوشحال بود. حسابی خنک شده بود و لب های باریکش می خندیدند. سینی تکانی به خود داد و گفت: خب کارمان تمام شد. محکم بنشینید تا به خانه برگردیم.

 


http://www.axgig.com/images/72967290125698115244.jpg


[ دوشنبه 95/11/11 ] [ 8:35 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 568340