سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

به نام خدا

 

یک وقت هایی دلم می خواهد فقط بنویسم. هیچ هم نمی دانم چه. انگار چیزی در دلم مانده که یادم رفته بگوییم یا نشده بنویسم. انگار حرفی - مانند پرنده ای اسیر- بر در و دیوار بسته ی دلم می کوبد.

اینطور وقت ها معمولا نمی نویسم. چون پیدایش نمی کنم. می دانم که چیزی هست ولی سرِ نخ دستم نیست. یعنی جمله ای برای شروع و موضوعی برای نوشتن ندارم. راحت ترین کار ننوشتن است و به آن تن می دهم.

اما این بار می خواهم بنویسم. آن قدر بنویسم تا پیدایش کنم. ببینم چه ته دلم جا مانده که این همه سنگینی می کند. از چه غافل شده ام که این قدر بی تابم. هوای دلم طوفانی است. فکرم شروع به کار کرده؛ به سراغ خودم می روم... یاد مولای غایبم می افتم... از مشهد سر در می آورم... چشمانم نم می کشد. کاغذ پشت پرده مه آلود نگاهم گم می شود. دلم رفت پیش از آن که خیالم اذن پرواز بدهد. رفت و رسید. بر در و دیوارش دست می سایم. بوی عطر نابش جایی در سینه ام ذخیره است. یادش که می کنم عطرش بلند می شود. هیاهوی حرمش در سرم می پیچد. گنبد طلایی اش همه ی نگاهم را پر می کند...

کبوترها روی سقاخانه اش آرام گرفته اند. ابرها به دور مسند باشکوهش طواف می کنند. خورشید سر به زیر انداخته و آماده خدمت گوشه ای از آسمان ایستاده است. باد نوید بر هم خوردن بال های ملائکه را دارد که دسته دسته اذن دخول می گیرند...

مردم گوشه گوشه ی فرش های محبتش زانو زده اند. عده ای مثل من مبهوت زیبایی های وجودش چشم می گردانند از سقف تا کف. عده ای مشغول نماز و دعا و زیارت نامه اند. عده ای خستگی راه از تن باز می کنند. بچه ها خوشحال و رها می دوند. خانه خودشان است. جیغ می کشند، می خندند. اسباب بازی هایشان را به هم نشان می دهند. همه دارند؛ اسباب بازی های کوچک ارزان قیمتی که چراغ می زنند یا صدایی دارند. توپی، ماشینی، عروسکی... بازار هم مهربان است.

بچه ها همه شادند. همه عین همند. همه عین همیم. همه مهمانیم و همه صاحب خانه. همه خوشحالیم...

حالا یادم آمد. لب تاپ را باز کرده بودم که از شما بنویسم مولای مهربانم. حتی عکس ها را انتخاب کردم. نمی دانم چه شد که رفتم...

این روزها چقدر به یادتان می افتم. چقدر بی تاب شده ام.

هوا سرد است نه؟ شنیده ام حسابی برف می آید. خوش به حال برف. بر سراپای آستانتان بوسه می زند. کاش برف بودم. در گرمای محبتتان آب می شدم، پایین می ریختم. زیر پایتان محو می شدم. بدجور هوایی شده ام. خیال پریدن دارم. دلم تنگ است.

یادم نمی کنید؟

 


http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1393/1/6/529522_833.jpg


[ یکشنبه 95/12/1 ] [ 8:1 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 108
بازدید دیروز: 97
کل بازدیدها: 567009