سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

به نام خدا

 

ساعت، 16.

در ترافیک همیشگی نیایش، ترمز دستی را کشیده ام و کتابم را می خوانم. عاشق این ترافیکم. یکی از طولانی ترین ترافیک های دنیاست؛ آدم کلی به کارهایش می رسد.

کسی به شیشه ماشین می زند:

- گل نمی خواین خانوم؟ ارزون می دما.. آخریشه..

سرم را بلند نمی کنم. چند بار دیگر به شیشه می زند و بعد با لهجه غریبی، بد و بیراه بارم می کند و می رود. مردم اعصاب ندارند!

گه گاهی به ماشین جلویی نگاه می کنم که یک قدم مورچه ای جلوتر رفته. حالا باران هم شروع به باریدن کرده و می دانم که با ترافیک هم دست خواهد شد. کمی نگرانم که به موقع نرسم.

کم کم نرده های سبز رنگ دانشگاه پیدا می شوند. راه نما می زنم که به سمت ورودی پارکینگ بروم. چند ماشین با لجبازی از اندک راه سمت راستم سبقت می گیرند. فکر کنم کارشان رانندگی است و بارشان همیشه وسط این طور ترافیک هاست. مردم اعصاب ندارند!

بالاخره راه می گیرم و وارد می شوم. مسیر ورودی تا پارکینگ اصلی دانشگاه پر است از سرعت گیرهایی به قامت یک دیوار! سر هر کدام باید کامل توقف کنم و با سلام و صلوات رد شوم وگرنه سر از ابرها در می آورم. فکر می کنم آن که این سرعت گیرها را زده هم اعصاب نداشته!

فقط پنج دقیقه وقت دارم. دیر سر قرار رسیده ام. از ماشین تا ورودی قرارگاه را می دوم. باران تند شده.

ورودی کوتاه است، باید سر خم کنی تا بتوانی داخل شوی. هم زمان سلام می کنم.

فضای دایره ای شکل بزرگی مقابلم ظاهر می شود که به قدر پله ای بالاتر از ورودی است. دیواره ها را با چوب های نی ساخته اند و روی سقف گنبدی شکلش، پلاستیک ضخیمی کشیده اند که سوراخ بزرگی در میان دارد. از همان سوراخ، قطرات باران پایین می ریزند و موکت خاکستری کف را خیس می کنند. کفش هایم را در می آورم.

اول می روم سراغ او که کوچک تر است. با کف دست، خاک سر و رویش را پاک می کنم. 18 سال دارد. گل های خشک را جمع می کنم. بطری گلاب را از کیفم در می آوردم و سر و رویش را صفا می دهم. عطر گلاب و باران دست به دست داده اند، چه هوایی است.

آن یکی 21 سال دارد. خوب که تمیز شد، با گلبرگ های خشک آرایشش می کنم. روی پایش سر می گذارم، در آغوشش می کشم. دلم ابری می شود. با آسمان می بارم.

وقتم تمام شده، باید بروم. بار بی اعصابی ها را زمین می گذارم. چقدر آرامم. مثل آسمان که یک دل سیر باریده و حالا در سکوت، دانه های شفاف شبنم را بر تن گیاهان باغچه تماشا می کند. من هم محو این همه زیبایی ام.

به سرعت می روم. خداحافظی را کش نمی دهم. قول می دهم هفته دیگر زودتر بیایم و بیشتر پیششان بمانم. خیلی دوستشان دارم.


http://img.tebyan.net/Big/1389/09/17915416166241142179228854515223540105151231.jpg


[ یکشنبه 95/12/8 ] [ 5:55 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 38
بازدید دیروز: 64
کل بازدیدها: 568147