EMOZIONANTE | ||
به نام خدا
بعد از اون، گرفتار نظرات اعضای خانواده میشی. پدرم خیلی اصرار داشت ریاضی بخونم. چون فکر میکرد من خیلی شبیه خودشم (که هستم) و چون هستم باید پا جای پای خودش بذارم ( که احتمالا خودشم اوّلین "سختترین" امّا "بهترین انتخاب عمرش" این بود که ریاضی خوند). تازه همه اینا رو نادیده بگیری، میفتی تو تور مشاور تحصیلی مدرسه که خیال میکنه بهتر از خودت میتونه برات تصمیم بگیره!
دیگه اینکه ساعت 9 و 10 شب از دانشگاه برسی خونه و یه شام سرپایی بخوری و دو ساعت بخوابی فقط واسه اینکه نمیری! و بعد بلند شی تا صبح برای کلاسای فردات اتود بزنی و اجرا کنی و برای ژوژمانات جون بکنی، و هر روز قدر یه وانتبار، بند و بساط بکشی دنبالت و صرفهجویی کنی که پول تو جیبیت کم نیاد و خانوادهت نفهمن چقدر هزینه ابزار و وسایل میدی (که البته بازم کم میاوردم و میفهمیدن :) )، و اینکه روزی 2 ساعت راه داشته باشی تا دانشگاه و 2 ساعت تا برگردی خونه و اون مسیر انتهایی تا خونه رو که باید وسط ردیف شمشادها تو اون ساعت خلوت و تاریک شب تنها راه بری و با یه دست چادر و وسایلتو سفت بچسبی و با یه دست، کاترت رو توی جیبت لمس کنی و خیال کنی اگه اتفاقی بیفته از اوناشی که بتونی ازش استفاده کنی! و اینکه هر حربهای به کار ببری، باز از بخت بدت مجبور شی با مدیر گروه سختگیر و انعطافناپذیرت کلاس برداری و کل ترم جلوی چشمش آفتابی نشی و اتود نشون ندی و اونم زیر چشمی بپادت و هی بیاد سروقتت که یعنی حواسم بهت هست و هی فشار بخوری، و اینکه تو دفاعیهت گیر بده و به چالش بکشدت و تو اضطرابتو قورت بدی، و اینکه استاد طراحیت تصمیم بگیره از جنوب شهر بکشدت بالای شهر موزهی حیات وحش برای واحد طراحی از حیوانات و بعد نیم ساعت بعدش، استاد معارفت توقع داشته باشه جنوب شهر تو کلاس حاضر باشی و اینکه ... عاشقی و این حرفا حالیت نیست. پای انتخابت وایستادی تا آخرین قطره خون! ................ 2. دومی به لحاظ زمانی :)) |
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |