سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام؛ 

سیستم عشق اصلا سیستم عملیاتیه. تمام متعلقاتش هم به عمل وابسته‌اند؛ هواخواهی، مشتاقی، دلدادگی، و کل واژه‌های زیبای شعبه‌یافته از عشق، همگی مفهوم عملی دارند.

به عمل کار برآید به سخن‌دانی نیست!

اصلا زشت و مشمئزکننده است کسی به "زبان" ادعای عاشقی کنه. تملق ببافه و زبان‌بازی کنه و بعد هم سر بزنگاه، میدان رو خالی کنه.

در کلام "به فیض جرعه جام تو تشنه‌ایم" باشه ولی در عمل "نمی‌کنیم دلیری نمی‌دهیم صُداع".

زشت و نفرت‌انگیزه کسی دم از محبت بزنه ولی اهل دردسر نباشه.  اینجوریه دیگه! میدان سخن، انتها نداره. دردسر هم نداره. میشه تمام عمر، بافت و بافت. پای کار که میرسه، معلوم میشه کی چند مرده حلاجه!

من که سر درنمیارم از این حرفا. نه اهلشم، نه با اهلش حشر و نشر دارم. کلا در کوی نیک‌نامان ما را گذر ندادند ... 

ولی اهالی دیار عاشقی رو که از دور تماشا می‌کنم و نسیم وجودشون به عالم تنگ و تاریک وجودم سرمی‌کشه، می‌بینم نه خبری از حرفه، نه از ادعا، نه از نمایش، نه از خود، نه از هیچی!

هیچی نیست جز "او" که اینقدر پیداست که چیز دیگری جز او قابل تصور و قابل وجود و حضور نیست. هیچ چیز مستقل دیگه‌ای ممکن نیست. به هر طرف نگاه کنی فقط و فقط جلوه‌های وجود "او" پیداست و دیگر هیچ. 

اهالی دیار عاشقی اینقدر خالی‌اند از همه‌چیز و همه‌کس که دیگه خودشون هم وجودی ندارن و چون وجود ندارن، طبعا چیزی هم برای از دست دادن ندارن که نگرانش باشن. سبک‌بار، خالی، آزاد...

رقص و جولان بر سر میدان کنند

رقص اندر خون خود مردان کنند

چون رهند از دست خود دستی زنند

چون جهند از نقص خود رقصی کنند

باید خیلی جذاب باشه. خوش به حال اونایی که می‌بینن و درک می‌کنن و اهل‌اند. 

خوش به حال اونایی که می‌تونن تمنا کنن "اللهم ارزقناه"...

و بد به حال من بی‌چاره که جا موندم و بر جا خواهم ماند.

  ....................

پ.ن. 

1. بچه‌ها آینه‌های زلال پدر و مادرند. هرچقدر تظاهر کنی و ریا، حقیقت وجودت در گفتار و کردار بچه‌ها ظاهره و این ظهور، اجتناب‌ناپذیره. پس اگر دیدی بچه‌ات اونی نیست که می‌خواستی، به خودت رجوع کن.

2. اصلا نوشته بدون پ.ن. نمک نداره.       






تاریخ : جمعه 101/3/27 | 2:46 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛ 

توی بحث تربیت، یه نکته ریزی وجود داره که خیلی مهمه و غالبا ازش غفلت می‌کنیم.

اینجوری بگم، ما یه حدود شرعی داریم (که چهارچوبا و قواعد مشخص داره)، و یه حدود اخلاقی. بحث شرعی رو که بهش ملزمیم و همچنین موظفیم که عزیزانمونو به سمتش سوق بدیم. مثلا منِ مادر موظفم به بچه‌هام قواعد نمازخوندن رو یاد بدم و وقتی به سن قانونی رسیدن، اونا رو ملزم کنم و همراهیشون کنم تا براشون ملکه شه و سهل‌انگاری نکنن. ولی اینکه اصرار داشته باشم حتما مستحبات نماز رو هم به‌جا بیارن و مثل مُبصر بالاسرشون وایستم و هی تذکر بدم، نه وظیفه‌مه، نه اجازه‌شو دارم، و نه اصن فایده داره. بلکه هم نتیجه عکس می‌ده و می‌رسیم به جایی که یهو می‌بینیم بچه کلا بی‌نماز شد.

بحث اخلاقیات، اصلا وابسته به عشقه و تا این محبت عمیق و حقیقی شکل نگیره، اخلاقیات معنا پیدا نمی‌کنن.

نمی‌دونم حج مشرف شدین یا نه. توی حج، واجبه هفت بار با شرایط مشخص دور کعبه بگردیم، اما هیچ ذکر واجبی در این حرکت وجود نداره. با این‌ حال غالبا کسانی که حج مشرف می‌شن، تمام هم و غمشون اینه که تمام مستحبات حج رو هم به‌جا بیارن و کلی ذکر برای طواف دستشونه. یعنی تو اون مرکز نور و انرژی، قلب آدم با اکتفا به واجبات آروم نمیگیره و می‌خواد با مستحباتِ بیشتر و بیشتر، خلوص و بندگیشو بیشتر اثبات کنه و اصن اینجوری فقط جگرش خنک می‌شه. یه عشق خاصی در وجود آدم شکل می‌گیره که در برابر اون عظمتی که به وضوح احاطه‌ش کرده، هر کاری می‌کنه حس می‌کنه بازم کمه و هَل مِن مَزید طلب می‌کنه...

کسی که ملزم به واجبات و حدود شرعی باشه، مِن حَیثُ لا یَحتَسِب به عشق دچار می‌شه؛ چه بخواد چه نخواد. یه روز برمی‌گرده پشت سرشو نگاه می‌کنه می‌بینه هیچ شَیء مَذکوری نبوده و مبهوت فضل و بزرگی پروردگارش میشه که تو تمام اون لحظاتی که فقط خدا می‌دونه و خودش، لحظه‌ای رهاش که نکرده هیچ، بلکه بهش آبرو داده و بین مردم خوش‌نامش کرده و بهش مقام و منزلتی بخشیده که خودش می‌دونه لایقش نیست. آدم -آدمی که ملزم به حدود شرعی باشه- بالاخره عاشق میشه و راهشو پیدا میکنه: إِن تَتَّقُوا اللَّهَ یَجعَل لَکُم فُرقانًا.

سر به سر بچه‌ها نذاریم! خیلی جذابه یه دختر دو-سه ساله روسری و چادر بپوشه، در حدی که چهارتا عکس بگیریم و دلمون قنج بره و تمام. فکر نکنیم اگه از اون سن مجبورش کنیم به حجاب، عادت می‌کنه و براش ملکه می‌شه. یه جایی دیگه نمیشه بهش زور بگیم، یهو چپ می‌کنه و مقصر ماییم. پا تو کفش خدا نکنیم و قد گلیم خودمون قدم برداریم. یه وقت نشیم مصداق لا تَرَى الجاهِلَ إلاّ مُفرِطا أو مُفَرِّطا.






تاریخ : دوشنبه 101/3/23 | 1:26 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا
سلام؛

نگاهمون به جریانات هستی، نگاه فانتزیه. دنبال قشنگی و بامزگی‌ایم.
مثلا 01/01/01 جون می‌ده برای ثبت اتفاقات خارق‌العاده زندگیمون، مثل تولد نوزاد. حالا اخبار پر میشه از این تلاش‌های مذبوحانه که به اصرار، بچه رو می‌خوان تو این تاریخ به دنیا بیارن. کاری هم ندارن دست و پا و کلّه‌ی بچه شکل گرفته یا نه!
به مسائل بزرگ‌تر و اساسی‌تر هستی هم به چشم فانتزی نگاه می‌کنیم. مثلا بامزه است اگر ظهور منجی عالم (ارواحنا فداه) جمعه‌ای باشه که نیمه‌ی شعبانه و مقارن با بهار. خیلی جذابه. از 01/01/01 هم همه چیز گل و بلبل می‌شه و تامام!
می‌گما
به نظرم
امام زمان ارواحنا فداه
آدمی نیست که
شرایط ظهور مهیّا باشه و
منتظر فانتزی‌های فصلی و رقمی بمونه.
پاش بیفته
یه دوشنبه‌ی چلّه‌ی زمستون هم
می‌تونه روز ظهور باشه.
آقا به اَمرِ فَرَجِ عالَم و آدَم، از بنده و شوما مشتاق‌تره.

قرار نیست شرایطو، تغییر فصل و چرخش ارقام مهیّا کنه!
کار بنده و شوماست.
مایی که به انتظار نشسته‌ایم،
در حالی که باید در انتظار بدویم.

 






تاریخ : جمعه 100/12/27 | 1:23 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا
سلام؛

آرامش، می‌تونه تو گوش کردن به صدای بارون باشه،
یا تو تماشای دریا.
می‌تونه تو سکوت و تنهایی باشه،
یا دیدن رفقا.
می‌تونه تو کاری باشه که دوسش داری،
مثلا خلق یه اثر هنری،
یا خوندن یه کتاب خوب ...

یا هر چیز دیگه.

در هر حال،
تک‌تک ما،
تو لحظه‌لحظه زندگی‌مون،
پیِ آرامش دَوانیم.
هرجا،
به هرشکلی که پیدا بشه.

ولی
همه اینا،
با همه آرامشی که برات به ارمغان میارن،
خیلی زودگذرن.
می‌رن و آرامششونم با خودشون می‌برن،
و باز تو می‌مونی و دغدغه جایگزین کردن یه چیز جدید،
چیزی که آرامش راست‌راستکی بیاره برات،
و هی عین ماهی سُر نخوره از دستت.

ما آدما، عین رودی هستیم که "باید" به دریا بریزه.
راه دیگه و کارکرد دیگه‌ای هم نداریم!
پس هرچی به دریا نزدیک‌تر شیم،
به هدف حقیقی‌مون نزدیک‌تریم،
و درنتیجه آرام‌تریم.
و برعکس ...

این وسط، هرچیزی که ابزاری بشه برای نزدیک‌تر شدنمون به هدف، حالمونو خوب‌تر می‌کنه.
اگه درس خوندنم،
غذا خوردنم،
حرف زدن و سکوتم،
و خلاصه

دونه دونه قدم‌هایی که برمی‌دارم،
برای اینه که به دریا نزدیک‌تر شم،
اول و وسط و آخر همه این کارها، آرامش دارم.
آرامشی که می‌مونه.

وجود ما، از خدا و وابسته به خداست و جز بازگشت به آغوش خدا، غایتی نداریم.
پس "باید" خدایی شیم.
تو این راه، سنگ‌ریزه هست،
لغزش هست،
سختی و تنگنا هست،
ولی اول و وسط و آخرش آرامشی هست که بهت انگیزه حرکت می‌ده.
به خودت و هرکس که باهات در ارتباطه.
نیرویی که می‌کشه و می‌بره و به مقصد می‌رسونه.
هر کاری که رابطه‌تو با خدات قوی‌تر کنه،
آرامشتو بیشتر و حالتو خوب‌تر می‌کنه.

........................
پ.ن.
1. الا بذکر الله تطمئن القلوب؛ "ذکر" یعنی یادت باشه، یادت باشه، یادت باشه ...
2. آرامش، یعنی خودِ تو، که دستگیر و پناهی و می‌بَری و به مقصد می‌رسونی (إِنْ ذُکِرَ الْخَیْرُ کُنْتُمْ أَوَّلَهُ وَ أَصْلَهُ وَ فَرْعَهُ وَ مَعْدِنَهُ وَ مَأْوَاهُ وَ مُنْتَهَاه). تولدت مبارک آرامِ دل.
3. آخرین جمعه سال و نیمه شعبان و اول بهار و قرن نو و دلِ بی‌چاره‌ای که محکوم به صبره ...

 






تاریخ : سه شنبه 100/12/24 | 11:57 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به‌نام خدا
سلام؛

آمیزاد، قدرت متحیرکننده‌ای در چرخش‌های ناگهانی داره.
مثلا می‌تونه یهو بی‌هوا یه موضعی اتخاذ کنه قشنگ 180 درجه مقابل موضع قبلیش.
"قبلی" هم یعنی نه خیلی قبل‌ها. مثلا همین دو دقیقه پیش.
مورد داشتیم اصلا همین یه لحظه پیش.
یه نمونه متبحرتر هم مشاهده شده که قادره هم‌زمان دو موضع مخالف داشته باشه.
در هر صورت، موضوع این پست اصلا این حرفا نیست!
می‌خواستم بگم سال 1400 هم گذشت. 401 و 402 و 500 و 600 هم می‌گذره و هیچ کدومشونم اثری تو عمر من و شما ندارن!
جدی می‌گم!
اینها فقط یه مشت عدد و رقم‌اند.
حرکت وضعی و انتقالی زمین، هیچ ربطی به زندگی و عمر نداره.
ساعت، دقیقه، ثانیه، روز، ماه، سال، و تمام محاسبات دقیقمون برای گردش ایام، فقط و فقط جنبه "نظم‌دهی" به زندگی رو دارن و هرگز به معنی خود زندگی نیستن و برای ما "سن و سال" نمی‌شن. یعنی نمی‌شه بگم من به قدرِ "20 بار گردش زمین به دور خورشید" زندگی کرده‌ام، یا بزرگ‌تر شده‌ام، یا چیزی مثل این.
اون چیزی که "زندگی" نام داره و بهش می‌شه گفت "رشد"، مقدار حرکت خود ماست. مقدار تلاش و مقدار تعالی‌مون.
من که صفر کیلومترم :) هرجوری حساب کنیم تازه به دنیا اومدم! شماها رو نمی‌دونم.
ان‌شاءالله عمر باعزت و پربرکتی داشته باشین.
سرشار از رشد و موفقیت‌های راست‌راستکی.
از اونا که اول و وسط و آخرش، آرامشه.
سال نو و ماه نو و هر روز و هر ثانیه‌تون هم مباااارک.

 

...............

از وقتی پ.ن. رو پَ نَ خوندی دیگه نوشته‌هام پ.ن. نداره! :)






تاریخ : سه شنبه 100/12/17 | 9:45 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 به‌نام خدا
سلام؛
کسی هست که متوجه سرعت برق‌آسای زمان نشده باشه؟!
زمان البته مدت‌هاست رو دور تند افتاده. ولی این 1400 دیگه بدجوری سریع گذشت.
حرکت زمان مثل حرکت زمین نیست که آدم متوجه‌ش نشه!
پس بهتره بپرسم عایا (:چون غلظت سوال بالاست) کسی هست که از این موضوع ناراحت باشه؟
خدا- پیغمبری‌شو هم که بخواییم در نظر بگیریم، هیچ‌چیزی پیدا نمی‌کنیم که بخواییم به‌خاطرش زمانو متوقف کنیم.
هیییییییچ چیز قابل ذکری!
به‌جاش کلی چیز هست که به‌خاطرش تمنّا کنیم بگذره این زمانِ بی‌صاحب مانده!
شایدم زد و اونجور که باور داریم "گذر زمان همه‌چیزو درست کرد". همچین خود به خود (هرچند تا امروز عکسش ثابت شده)!
بگذریم!
غرضِ اول اینکه: حالا که زمان چیزی رو درست نکرد، و ما هم که اهل صلاح و اصلاح به‌نظر نمی‌رسیم، و هرچه می‌دویم هم به گرد زمان نمی‌رسیم، پیشنهاد می‌کنم عوضِ هفته، دهه داشته باشیم، بلکه توی هفت‌شنبه و هشت‌شنبه یا لااقل تو جمعه‌ی بعد از نه‌شنبه، بشه یه نفسی بکشیم ببینیم کجاییم!
بلکه هم فرجی شد!
غرضِ آخر هم اینکه "تعقّل کنیم"، تا از اونجایی که تعقّل قاعدتاً به یه اقدامی ختم می‌شه، فرجی رخ نماید.
بلکه هم!
...............
پ. ن.
1: انَّ فى ذلِکَ لَأیَةً لِقَومٍ یَعقِلون (نحل/67)
2. خداوکیلی تا حالا "پ. ن." رو "پَ نَ" می‌خوندی؟! چرااااااا ؟!






تاریخ : شنبه 100/12/7 | 2:2 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به‌نام خدا
سلام؛

چرااااااا اینقدر درس میخونیم؟
چرا اینقدر می‌ریم دانشگاه؟
چرا تمومش نمی‌کنیم؟ :)
آدم باید یه جایی تو زندگی، تو یه سنی دیگه از دانشگاه بیاد بیرون. باید بفهمه کتاب خوندن و مقاله نوشتن، "هدف" نیست.
یه کم از چهارچوب تنگ آموزه‌های دست و پا شکسته و ناکارآمد دانشگاه خودمونو رها کنیم و بریم سفر.
هیچی مثل سفر، آموزنده نیست.
تجربه کنیم.
آدم‌ها رو ببینیم.
آداب و رسوم و فرهنگ‌های مختلف رو بشناسیم.
زبان‌ها و گویش‌های مختلفو تجربه کنیم.
شهرها رو ببینیم. از مرزها عبور کنیم.
با سبک‌های مختلف زندگی آشنا شیم.
دوستان جدید پیدا کنیم.
بوها، رنگ‌ها، و طعم‌های مختلف رو امتحان کنیم.
زندگی کنیم!
زندگی!
مدتی رو به تماشای آسمون بگذرونیم.
مدتی دغدغه هیچی رو نداشته باشیم.
خلوت کنیم.
به تماشای خدا بنشینیم.
ببینیم که هرروز آسمون رنگ دیگه‌ای داره.
هر شب تعدادی ستاره پیدا و تعدادی دیگه پنهان می‌شن.
بفهمیم که لبخند ماه هربار شکل عوض می‌کنه.
به ابرها خیره بمونیم،
پرواز کبوترها رو دنبال کنیم.
از کوه بالا بریم.
خلوت کنیم.
دانه‌ها رو فراموش نکنیم.
به میوه‌ها اهمیت بدیم.
رها شیم از انبوه استرس‌های بی‌موردی که برای خودمون ساختیم.
ساعت‌ها به صدای طبیعت گوش بدیم.
منتظر طلوع آفتاب بمونیم.
غروب رو از دست ندیم.
به دریا فکر کنیم.
روی گذر رودها تمرکز کنیم.
از رقص چمن در آغوش باد غافل نشیم.
بفهمیم دنیای کوچیکمون چقدررررر بزرگه.
بگردیم و انسانی پیدا کنیم.
دور و برمونو با انسان‌ها پر کنیم.
یه جایی تو زندگی، مقصدمونو ببینیم و "حرکت" کنیم.
هیچ کتاب و دفتر و مقاله‌ای،
هیچ مدرک تحصیلی‌ای،
ما رو به مقصد نمی‌رسونه.
کی دیگه می‌خواییم زندگی کنیم؟
کی دیگه باید یاد بگیریم؟

 






تاریخ : دوشنبه 100/10/6 | 8:4 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛ 


هرکدوممون خیلی چیزا تو زندگی داریم.

خانواده، دوست، فرزند،

دارایی، خونه، ماشین،

اعتبار، تحصیلات، شغل،

دل‌خوشی‌هایی که خیلی بهشون مشغولیم،

و هرکدومشون، یه گوشه از دلمونو پر کردن.

خدا هم هست.

خدا هم هست.

اون هم یه گوشه‌ای از دلمون جا داره بالاخره.

خدای ما، خیلی کوچیکه!

جای زیادی نمی‌گیره.

اونقدری جا نگرفته که اگر یه کدوم از این دل‌خوشی‌ها رو از دست بدیم، بتونه جای خالی‌شو پر کنه.

برای همینه که حالمون اینهمه بده.


این روزها که دور و برم پر از اتفاقای غم‌انگیز و از دست‌دادنای جان‌کاهه، خیلی به فراغ فکر می‌کنم.

به اینکه اگر هرکدوم از عزیزانمو از دست بدم، چی می‌شه؟

من که برای غم یه آدم غریبه اون سر دنیا از خواب و خوراک میفتم، نوبت خودم بشه چه واکنشی دارم؟

با شناختی که از خودم دارم، قطعا توی داغ خیلی بی‌جنبه‌ام! و بعید می‌دونم بتونم خودمو سر پا نگه دارم.

خیلیای دیگه‌مونم اینجوری هستیم بی‌تعارف.

خیلیامون.


چهل روز، شش ماه، یک سال و بلکه سال‌ها از فقدان عزیزمون می‌گذره، هنوز داغونیم. هنوز نمی‌تونیم به زندگی برگردیم. هنوز حالمون خیییییلی بده.

علتش چیه؟ 

چرا اینقدر ضعیفیم؟

چون توی دلمون، یه قسمت بزرگ خالی شده که با هیچی نمی‌تونیم پرش کنیم. چون هرکدوم از دلبستگی‌هامون، جای خودشونو گرفتن و نمی‌تونن هم‌زمان، جای دیگری رو هم پر کنن. چون دلبستگی‌های ما، مثل خودمون محدودن (یعنی حد و مرز دارن، اندازه دارن، بی‌نهایت نیستن که بشه بیشتر ازشون توقع داشت).

حتی خدا.

خدای ما اینقدرررر کوچیکه که (اگه نگم کمتر) به اندازه یکی از اون دلبستگی‌های محدودمون جا گرفته و وجود نامتناهی‌شو اینقدر تو زندگیامون محدود کردیم، که عملا خاصیت چندانی نداره.

(اگه می‌خواییم ببینیم خدا چقدر تو زندگیامون جا داره، به واکنشمون نسبت به داغ عزیزهامون نگاه کنیم).

خدای ما یه موجود نامرئیه که یه روزی‌ای می‌رسونه و ما هم ازش تشکر می‌کنیم. 

آرزوهامونم در گوشش می‌گیم و امیدواریم (و درواقع توقع داریم)  برآورده کنه.

اما

امان

از 

وقتی

که

فراغ

برسه،

که

روز 

هجر

سیاه

باد

و 

خانمان

فراغ!

اونوقت دیگه خدا رو بنده نیستیم (البته قبلشم بنده نبودیم، طلبکار بودیم). زمین و زمانو به هم می‌پیچیم. به همه اعتقاداتمون بدبین میشیم. به خدای کوچکی که وظیفه‌اش (نعوذبالله) برآورده کردن خواست و نظر ما بوده و حالا (نعوذبالله) تخلف کرده!!

خدای ما اینقدر بزرگ نیست که همه دلمونو پر کنه. که سایه‌اش همه زندگیمونو پوشش بده و گرمای وجودش، جلوی نفوذ هر سرمایی رو بگیره. اینقدر تو زندگیامون جا نداره که اگه جای کسی یا چیزی خالی شد، متوجه‌ نشیم، یا لااقل نابود نشیم!

زندگی‌های ما پر از درد و رنج‌های ناشی از نقص دلبستگی‌هامونه. دلبستگی‌هایی که موندنی و تموم‌نشدنی نیستن. و اون کمالِ مطلقِ بی‌نهایت هم حقیقتاً تو زندگی‌های ما جای چندانی نداره.

همه این حرفا رو دارم به خودم می‌زنم! این "خود"ی که وضعش از همه وخیم‌تره. 

یه تصوری از خدا واسه خودم ساختم که گاهی جلوش دولا راست می‌شم و گاهی هم باهاش قهرم!

من خدا رو واقعا نمی‌شناسم!

اون خدایی که اینقدرررر بزرگه که با وجودش، هیچ نقص و هیچ کم‌بود و هیچ غم و هیچ ترسی باقی نمی‌مونه رو نمی‌شناسم. لمسش نکردم. نمی‌فهممش!

بلد نیستم درهای قلبمو جوری به روش باز کنم که همه دلمو پر کنه.

که دیگه کم نیارم. 

که دیگه محتاج و متحیر نمونم.

که بزرگ شم.

اینقدری که هیچ غمی، هیچ دردی، هیچ وحشتی، زورش بهم نرسه.

من نمی‌فهمم اون ثروت عظیمو که با وجودش، هرچی از دست بدم، هیچه. 

حالیم نمیشه، 

بلد نیستم، 

نمی‌فهمم.

و نمی‌دونم باید چجوری به این درک برسم!

خوش به حال اون قطره‌هایی که چنان در این دریای بی‌کران حل شده‌اند که توی غم‌ها هم شکرگزارند.

که اگر از داغ عزیزی اشک می‌ریزن، از اون طرف هم پشتشون به خدای بزرگشون گرمه. 

اون خدایی که برای بنده‌اش کافیه و با وجودش، دیگه محتاج هیچی و هیچ‌کس نیستی.

اون خدایی که همه زوایای زندگیتو پوشش می‌ده.

اون ثروت تموم نشدنی،

و عشق بی‌پایان،

که یه‌دونه است ولی برات بسه.

 






تاریخ : سه شنبه 100/9/16 | 10:46 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛


نمی‌دونم ما خیلی کم‌طاقت شدیم،

یا حجم مصیبت‌ها یهو خیلی زیاد شده.

دنیا، دنیای از دست دادنه.

دنیای فراغه.

قراره دلبستگی‌هامونو یکی‌یکی از دست بدیم.

داشته‌هامونو،

عزیزانمونو،

اعتبار و آبرومونو، 

دلخوشی‌هامونو.

همه اون چیزی که بهش چسبیدیم و دست و پامونو بسته.

هرچی که برای پرواز، داره سنگینی می‌کنه.


قراره همه رو همینجا بذاریم و بریم.

و این -بی‌تعارف- سخته.

برای همه جور آدمی سخته.

خیلی سخته.

آدم گریه‌اش می‌گیره.

و سعی می‌کنه آتش دلش رو به بارون اشک بشوره تا تسلّا پیدا کنه.

ولی هرچقدر برای مصیبت‌های دنیا گریه کنی، حالت خوب نمی‌شه.

هرچقدر اشک بریزی، 

ناله کنی،

بی‌تابی کنی،

حالت خوب نمی‌شه. 

چه بسا بدتر هم می‌شی.


شاید واسه اینه که فرمودند:

إن کُنتَ باکِیاً لِشَیءٍ فَابکِ لِلحُسَینِ (علیه السلام)

یعنی مسیر گریه‌اتو هدایت کن،

اشکت که جاریه،

نمی‌تونی جلوشو بگیری،

ولی نیّت کن،

چون إِنَّمَا الْأَعْمَالُ بِالنِّیَّات.

نیّت کن اشکی که می‌ریزی، خرج مصائب اباعبدلله (علیه السلام) باشه.

این کار چند تا فایده داره.

اولش اینه که حواسمون باشه، هر مصیبتی سرمون میاد،

اگر عزیز از دست دادیم،

اگر غارت شدیم،

اگر توهین و تحقیر دیدیم،

اگر آواره شدیم،

هر مصیبتی که ممکنه سر هر کدوممون بیاد،

دربرابر مصائبی که در یک روز بر اباعبدالله و خاندان پاکش (علیهم السلام) گذشت، هیچه.

فَابکِ لِلحُسَینِ


یه خاصیت دیگه‌اش اینه که گریه بر مصائب اباعبدالله نشاط‌آوره.

دیدین وقتی روضه تموم می‌شه،

همون آدمایی که تا چند لحظه پیش گریه می‌کردن و بر سر و سینه می‌زدن،

مشغول صحبت و شوخی و خنده می‌شن؟

می‌گن شیعیان افسرده‌اند.

همش دنبال غم و روضه و مصیبتند.

اگه اینا افسردگی میاره، پس اون نشاط بعدش چه توجیهی داره؟

از کجا میاد؟

گریه بر مصیبت اباعبدالله (علیه السلام)،

دل‌ها رو جلا می‌ده.

عقده‌ها رو باز می‌کنه.

حال آدمو خوب می‌کنه.

فَابکِ لِلحُسَینِ

 






تاریخ : شنبه 100/9/13 | 9:9 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

بسم الله الرحمن الرحیم

سَلامٌ عَلَی آلِ یاسین


آسون‌ترین کار دنیا، ادّعاست. 

اینکه هر سال منتظر شیم محرّم از راه برسه، 

پیرهن مشکی‌هامونو بپوشیم،

سیاهی به در و دیوار شهر آویزون کنیم،

بریم روضه،

گریه کنیم،

نذری پخش کنیم،

دسته راه بندازیم ... 

همه اینا ساده است، خرجی نداره... هم فاله هم تماشا!

سخت، اینه که پای کار باشی.

که در راه امامت هزینه کنی.

امامی که حیّ و حاضره.

سخت اینه که به درد بخوری،

فایده داشته باشی.

آدم باشی.

ولی چه میشه کرد؟

تهِ تهِ هنر امثال من، حرفه،

حرف هم که باد هواست!

.

می‌گن وقتی نامه امام حسین (ع) رو برای مردم کوفه می‌خوندن،

همون بسم الله اوّلش، صدای ضجّه و گریه کوفیان به آسمون بلند می‌شد.

اینجوری بی‌تاب امامشون بودن.

خیلی امامشونو می‌خواستن.

خیلی با امامشون کار داشتن ... 

.

از دهه اول محرّم، نیمی رفته و نیمی دیگر هم به چشم به هم زدنی می‌‎گذره.

می‌گذره و سیاهی‌ها رو جمع می‌کنیم و می‌بندیم واسه سال دیگه.

باز همون آش و همون کاسه.

هی تکرارِ مکرّراتِ بی‌حاصل!

بالاخره که چی؟

تهش قراره چی بشه؟

گاهی پیام میاد: خدایا اگه می‎‌خواستی تنبیهمون کنی، دیگه تنبیه شدیم!

اگه می‌خواستی آدممون کنی، دیگه آدم شدیم!

بیا و این بلای کرونا رو از ما بردار! 

ای وای!

ای داد!

تا کی می‌خوایم بشینیم و این کلاف بی سر و ته شعرو به هم زنجیر کنیم؟

چقدر مزخرف می‌گیم؟ چقدر سخیف فکر می‌کنیم؟

چقدر نمی‌فهمیم؟

چرا از خودمون خجالت نمی‌کشیم؟ چرا دست بر نمی‌داریم؟

.

تهِ همه دعاهامون، همه خواسته‌هامون، همه اشک و مویه‌هامون،

منفعتِ پست و بی‌ارزش خودمونه!

تهِ همه العجل‌هامون،

همه ادعاهامون،

همه شعرهامون،

این خودِ لعنتی‌ نشسته!

فقط سنگِ این وجودِ بی‌ارزشو به سینه می‌زنیم!

ما همونیم که وسط معرکه، امام زمانمونو تنها میذاریم و برای حفظ خودمون و منافعمون از ولی خدا میگذریم!

تمام ادعاهامون، بادِ هواست!

چِکِ بی‌محله! 

پوچ و تو خالی و بی‌حاصل.

ما اهل درد سر نیستیم!

به فیضِ جُرعه‌ی جامِ تو تِشنه‌ایم وَلی،

نمی‌کُنیم دَلیری، نمی‌دَهیم صُداع!

.

می‌بینم که اوضاع این هم بدتر خواهد شد.

می‌بینم که فاجعه از این هم جانسوزتر خواهد شد.

می‌بینم که آبی از ما گرم نخواهد شد که نخواهد شد که نخواهد شد.

نه خیری در خودم می‌بینم، نه در کسی!

جز انگشت‌شماری که مسلم‌وار، تنها گذاشته شده‌اند.

خدا شما را از شرّ ما حفظ کند!

خدا شما را از ما نجات دهد!

خدا فرج شما را زودتر برساند!

خدا بهتر از ما را نصیب شما کند ...

کسانی که دوستشان دارید،

و دوستتان دارند،

و دروغ نمی‌گویند،

و شعر نمی‌بافند.

گروهی که آدم‌اند،

و اهل اصلاح ...


..................................................................


برخیزم و بگشایم بند از دلِ پر آتش

وین سیلِ گدازان را از سینه فرو ریزم










تاریخ : شنبه 100/5/23 | 5:41 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.