EMOZIONANTE | ||
آخرین مطالب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه |
به نام خدا باز همنشین انار شده ام. دست که در دستانش می گذارم، رنگ او را می گیرم. دستان حنایی ام مرا به یاد مادربزرگ می اندازد. انارها را با وسواس دانه می کرد مبادا دانه ای جا بماند. می گفت یکی از این دانه ها بهشتی است، باید همه انار را خورد. بعد پیاله پیاله میانمان تقسیم می کرد. انار را با چاشنی گلپر و عطر دستان مادربزرگ می خوردیم به امید آن یک دانه بهشتی. غافل از این که روی زانوان بهشت جا خوش کرده ایم. انار همنشین خوبی است؛ او می گوید من می شنوم، من می گویم او لبخند می زند... با آن دانه های سرخ شیرینش...
|
درباره وبلاگ
آرشیو مطالب
امکانات وب بازدید امروز: 48 بازدید دیروز: 97 کل بازدیدها: 566949 |
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |