EMOZIONANTE | ||
به نام دوست نه که حرف نداشته باشم، این مدت خیلی آمدم بنویسم، دیدم پیمانه هنوز آنقدرها پر نشده که بخواهد سر ریز شود. فکر میکنی خدا شب را برای خواب و استراحت آفرید؟ شاید هم. ولی من فکر میکنم خدا، خواب و استراحت را برای وقتی پسندید که از این وسیلهی نقلیه که اسمش را گذاشتهایم "تن"، پیاده میشویم و پارکش میکنیم گوشهای تا خوووب استراحت کند. حسااابی بخوابد. حتی غلت هم نزند، نفس هم نکشد. نه از حال، که از دنیا رفته باشد. آخ که چه گواراست این خواب. چه شیرین است. فکر میکنم شب را آفریدند تا این بندگان بینوای گرفتار -که هرچه میدوند، به جایی نمیرسند و هرچه میکاوند، کمتر مییابند- در دامان آرام و مهربان شب، به داد خودشان برسند و خود را برسانند به عقبافتادهها و تلنبار شدهها و راه به جایی نبردهها. به حجم انبوه کارهایی که در تمام طول روز، نمیشود که بشود. زمانی حجم کارم زیاد بود. کم سن بودم و بیتجربه. کنجکاو و بازیگوش. همزمان ویراستاری و گاهی ترجمه میکردم، گرافیست بودم و طراحی جلد و صفحهآرایی میکردم، و البته فیلمبردار بودم و دائم در سفر. خواستم درد تنهایی را لابد مرهم بگذارم، ولی دردهای بیشتری را افزودم! نیازی به کار برای کسب نداشتم، و همیشه سوارِ کار بودم و با شرایطم راه میآمدند. ولی خواستم سرم را شلوغ کنم و رسیدم به جایی که اینقدر فشار و استرس کارم -و البته زندگی- زیاد بود که به سرعت بیمار شدم. شبها با خستگی مفرط، روی تخت دراز میکشیدم و از پشت پلکهای به زور بسته نگه داشته شده، که هرگز گرفتار خواب نمیشدند، انتظار صبح را میکشیدم؛ زجرآور و خردکننده. خیلی زود وزن کم کردم و بیاشتها و رنگپریده، برای استراحت برگشتم ایران. یادم دادند زندگی را سخت نگیرم، و خوب شدم و باز از شببیداری لذت بردم. اما نه، بیخوابیهایم مال خیلی پیشتر از اینهاست. مال وقتی که نوجوان بودم. دوازده-سیزده ساله. و عاشق شببیداری. نه، شاید هم قبلتر. آن وقتها که پدرم تا نیمههای شب، درس میخواند. مسئولیتش زیاد بود و یاد ندارم شبی زود به خانه آمده باشد. وقتی میرسید، در حد شامی و استراحت کوتاهی، و بعد درس میخواند. آن زمان ارشد میخواند و میز تحریرش را برده بود گوشهی سالن که از اتاقخوابها جدا باشد و نور چراغ و سر و صدای کاغذها، ما را بیخواب نکند. بچهمدرسهای بودیم و باید شب، زود میخوابیدیم که صبحِ زود سرحال باشیم. ولی من نمیتوانستم بخوابم وقتی پدرم با خستگی بیدار بود. پاورچین بلند میشدم و در بیصداترین حالت ممکن -که مادرم بیدار نشود- برایش چای دم میکردم و میبردم کنارش. حس میکردم خیلی خوشحال میشود که تنها نیست. هی میگفت: برو بخواب بابا. الکی میگفتم: خوابم نمیاد. حالا علی اکبر هم همین کار را با مادر شبزندهدارش میکند و به بهانههای مختلف، کنارم بیدار میماند. نوشته در هم و بر هم و مغشوش، ماحصل ذهن خسته و به هم ریختهای است که نوشتن، خلوت و آرام و منظمش میکند. غالب اینها خواندنی نیستند و اینجا هم به ندرت کسی میخواند (جز پایهثابت خواندن این چرندیات). |
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |