سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

غرق شده‌ام وسط دریایی که هر موجش، تن بی‌دفاعم را به سویی می‌کشد. صدای همهمه و هیاهو را می‌شنوم. صدای خنده‌ی بچه‌ها و صدای قدم‌هایشان که دنبال توپی می‌دوند.
یک زانو را ستون کرده‌ام زیر سرم. به دانه‌های تسبیح نگاه می‌کنم که بی‌قرار می‌چرخند و بر هم می‌ریزند. توپی قل می‌خورد وسط سجاده‌ام: "خاله خوبین؟ چی شده؟ دارین گریه می‌کنین؟"
سر بلند می‌کنم و به روی علی لبخند می‌زنم. کی اومدن اینها؟ دست می‌کشم به خیسی گونه‌هام: "گریه؟ نه بابا ... چشمام خسته است ... دیشب نخوابیدم"
توپش را بر میدارد و چند قدم عقب میرود. همینطور که مظنون نگاهم میکند. بعد میچرخد و میدود و باز صدای هیاهوی بچه‌ها.
دیشب علی اکبر خانه خاله‌اش ماند. یک کوچه فاصله داریم. صبح با علی آمدند. نمی‌دانم من در را رویشان باز کردم یا چی؟ نمی‌دانم چند وقت است رسیده‌اند و چقدر وقت است دارند بازی می‌کنند. اصلا چیزی خورده‌اند؟ بعد از ظهر کلاس دارم. بچه‌ها بعد از فاصله‌ی کوتاهی که افتاد، منتظرند و باید انرژی داشته باشم. خوب است امروز برایشان میوه ببرم.
طرح‌هایم بر زمین مانده. دست و دلم به کار نمی‌رود. فایل کتاب دوست‌داشتنی‌ام، مدت‌هاست باز نشده. باید فکری کنم.
باید بروم دنبال فاطمه. کلاس است. مدرسه رسما شروع شده. صبح زود از زیر قرآن ردش کردم، در حالی که خواب می‌دیدم و صداها را، انگار از ته راهرویی خالی به نجوا می‌شنیدم.
غرق شده‌ام در قصّه‌ای که جانم را به آتش کشیده.
می‌سوزم.
می‌سوزم.
و جز این،
هنر دیگری ندارم.
خسته نیستم.
دل پر از دردم، شکسته.
و عصاره‌ای شفاف، از میان خرده‌هایش آن بر زمین می‌ریزد.
اشک، این عصاره‌ی لطیف و گریز ناپذیر عواطف آدمی.

این آبِ بر آتش.

مجال و حوصله‌ای برای قیل و قال نیست.
خسته نیستم.
نه.
دلگیرم.
دلم از تهی‌دستی به تنگ آمده.
دلم از خودم،
از این حجاب غلیظ بی‌پایان،
دلم از همه‌چیز گرفته.
دلم هوای تازه می‌خواهد.
دوست دارم برگردم.

 


[ یکشنبه 102/4/18 ] [ 12:52 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 97
بازدید دیروز: 137
کل بازدیدها: 571349