EMOZIONANTE | ||
به نام خدا سلام؛ فکر کنم کلاس پنجم بودم که معلم سر کلاس گفت: قبیلهای در افریقا وجود داره که زنهاشون لب پایینشون رو برمیگردونن سمت چونه و میدوزن و این رسمشونه. عزیز دلم! ......... پ.ن. خیلی کوچولو بودم. یادمه هنوز بعضی واژگان رو درست نمیگفتم و وقتی بعد از چند بار تکرار میدیدم بازم بزرگترا نمیفهمن، کفری میشدم. پیش خودم فکر میکردم من که عین بزرگا حرف میزنم. وقتی حرف میزدم، صدای خودمو همینجوری میشنیدم که الان هست و خودم رو همینجوری درک میکردم که الان. واقعیت اینه که ما، یک روح بزرگیم که در بدنی کوچک جا شده. این بدن هرچقدر بزرگ بشه، ما همونیم؛ خیلی بزرگتر. پیر هم که بشه باز همونیم؛ جوان، قوی، پرشور. بدن، کهنه میشه ولی ما نه. سرزندگی و طراوت رو میشه در یه فرد 90 ساله هم دید. میگن دلت جوون باشه ولی من میگم اصل انسان از اول تا آخر دنیا، جوون هست و تغییرات بدن، روح رو فرسوده نمیکنه. زمان و سن و سال و سیر کودکی تا پیری، همهاش مال بدنه و بدن ابزاره، اصل نیست. روح، یه حقیقت مشخص داره که رشد و تغییرش، سایزی و فرمی نیست. [ یکشنبه 102/5/15 ] [ 10:38 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا شنیدهام زمانی که فرعون، ادعای "انا ربکم الاعلی" کرد، جبرئیل به خداوند گفت: چطور فرعون را رها میکنی در حالی که چنین ادعایی کرده؟! و پرورگارِ صبر و سکون، پاسخ داد: این حرف را کسی میزند که مثل تو نگران از دست رفتن "زمان" باشد! یعنی من دیرم نمیشه، غصهی زمان رو ندارم. اصلا زمان تو کار من دخالتی نداره. لذا اساسا دغدغهی زمان رو ندارم. حق هم داری پروردگار جان! حق هم داری حضرت حق! منتها ما یه تعدادی بندهی بینوا هستیم که نه نگران، بلکه گیر و گرفتار زمانیم! ما مصیبتزدهی خاکنشین زمانیم! این زمانی که تو نگرانش نیستی، آیا نگران بیچارگی ما هم نیستی؟! ............... پ.ن. صبر است مرا چارهی هجرانِ تو لیکن چون صبر توان کرد؟ که مقدور نماندست ... [ جمعه 102/5/6 ] [ 11:58 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا بعضی خواستنیها، آرزوی محالند. این مدل خواستنیها،
[ پنج شنبه 102/5/5 ] [ 7:33 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا
و ما علیک الا البلاغ جهت یادآوری: برادران، مردم! و باز جهت یادآوری: هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را میکوبد همان جبهه خودی است ( #شهید_همت ) همین که نگاه کنیم ببینیم با کی همداستان شدیم، و کار ما، حرف ما، عمل ما، به مزاج کی شیرین میاد، اتمام حجته. #حاج_قاسم [ چهارشنبه 102/5/4 ] [ 6:50 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا همراه این مسجد، من هم ساخته میشم. آجر به آجر. وجب به وجب. طولانی، سخت، طاقتفرسا.
[ چهارشنبه 102/5/4 ] [ 12:29 صبح ] [ آگاهی ]
به نام دوست سلام؛ اول اینکه ما نمیتونیم چیزی رو برای خودمون نگه داریم. دوم اینکه دعاهایی که میخوانیم، اظهار عجز و نیازه و بس. سوم اینکه هر آدمی، به قدر و اندازه وجودیش از هستی ارث میبره. آخر اینکه به نظر میرسه بهتر باشه تو این جهان، خوبها بیشتر بمونن و بدها، کمتر. و آخرتر اینکه دلم سخت گرفته. [ جمعه 102/4/23 ] [ 7:50 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ إِنَّا أَنْذَرْناکُمْ عَذاباً قَرِیباً یَوْمَ یَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ یَداهُ وَ یَقُولُ الْکافِرُ یا لَیْتَنِی کُنْتُ تُراباً (نبا، 40) جز اطلاعات اندکی که از طرق مختلف رسیده، خبری نداریم که بعد از مرگ با چی مواجهیم؛ بهشت چیه، جهنم چجوریه، و ماجرای ثواب و عذاب چیه.
لطف پدر، نه خواست و تمنای فرزند، که احتیاج شدید اونه. و فرزند به این لطف زنده است. یَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا إِنَّا کُنَّا خَاطِئِینَ (یوسف، 106)
[ شنبه 102/4/17 ] [ 5:8 عصر ] [ آگاهی ]
به نام حضرت حق 1. میگن محلهای، بچههای شر و شیطونی داشت. کارشون بود چراغای محل رو با سنگ میشکستن. دوباره شهرداری میومد چراغ جدید میبست، باز اینا میشکستن. اینقدر تکرار شد، که دیگه براشون چراغ نبستن. محله رو تاریکی گرفت و خطرش، بزرگترا رو وادار کرد برن ریش گرو بذارن که بچهها رو ببخشن و باز چراغ بیارن براشون. اونام اینبار یه لامپ صد بردن براشون بستن. گفتن این امتحانی. اگر تونستین نگهش دارین، براتون چراغ میاریم. 2. طولانی شد نه؟ خیلی طولانی شد. 3. مهاجر، همینجوریش هم بیچاره است. دستخالی که باشه، بیچارهتر. هست آیا کسی که به بیچارگی این مهاجر، قدری دلش به رحم بیاد؟ 4. به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم 5. شماره چهار. 6. شماره چهار. 7. شماره چهار. اصلا تا ته دنیا، شماره چهار. [ جمعه 102/4/16 ] [ 11:41 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا
اینکه درک کنی هرچی تو این دنیا جلوی دستته، هرچی به اصطلاح "مالِ تو" و در اختیار توست، همگی امانتند و موقت و از دست دادنی، این درک، بزرگت میکنه. خیلی بزرگ. یه مدل دیگه با هستی و ما فیها، تا میکنی. یه رقم دیگه زندگی میکنی. عیارت، زمین تا آسمون عوض میشه (اینا شنیدههاییه که دوست دارم روزی قدّم، به دیدن و لمس کردن و چشیدنشون برسه). همین که حس کنی چیزی مالِ تو نیست، بلافاصله تعلّقت از اون چیز بریده میشه. مثل وقتی رفتی سفر. هتل یا هرجای دیگهای که اقامت کنی، میدونی موقته. تمام لوازمش، موقتند و خیلی زود میذاریشون همونجا و میگذری. پس غصهشو نمیخوری، خودتو مشغولش نمیکنی، دغدغهشو نداری، به اندازه نیازت ازش استفاده میکنی و میری دنبال کاری که واسش اومدی مسافرت. دنیا هم اینجوریه. یه روز از این تن پیاده میشیم. از این قفس تنگ که فقط دست و بال نه، که چشم و گوشمونم بسته. آزاد میشیم و همه چیز و همه کس رو میذاریم و میریم.
این بچهها امانتند. رسم امانتداری، اینه که امانت رو صحیح و سالم تحویل صاحبش بدی؛ همونجور که بهت تحویل داده. رسمش اینه فطرت نورانی بچهها رو با دلخواههای آلوده خودمون، خراب نکنیم و نذاریم خط و خشی به ضمیر نورانیشون بیفته. رسمش اینه دائم به خودمون و اطرافیان هشدار بدیم: مواظب باش، این امانته. میشه واقعا. هنوز خیلی دلگیرم از اینکه کسی، کتابهای نازنینمو امانت برد و بعد از یک سال، اونم با پیگیری خودم برگردوند، در حالی که توی کتابهام یادداشت کرده بود! یا کسی -اون زمان که هنوز باور نکرده بودم امانتسپاریها رو باید جایی یادداشت کنم که بعد پیگیرش باشم!- کتابهامو هرگز برنگردوند. میتونم هزار بار کتابی نو بخرم و جای اونا بذارم توی کتابخونهام، اما این رنجش رو هرگز نمیتونم از ذهنم پاک کنم که وقتی ما در مورد چیزی که میدونیم امانته، اینهمه بیتوجهیم، در مورد چیزهایی که خیال میکنیم مالِ خودمونه، چه رفتاری داریم؟ در حالی که خودمونو مسلمون و مذهبی میدونیم! سعی میکنم یاد بچههام بمونه که زندگی، همهاش امانته؛ همهاش، بی برو برگرد. سعی میکنم یادشون بمونه و توی گردش ناگزیر ایام و احوال، فراموش نکنن که هرچی از داشتنیهای دنیا جمع کنی، به زحمتت اضافه کردی و دردسر خریدی، وقتی درنهایت، همه اینا از دستدادنیاند. که در حد ضرورت و نیاز باید برداشت و عبور کرد. که باید از امانت، عین چشمها مراقبت کرد. که باید جواب پس داد. که زیاد موندنی نیستیم ... .
[ سه شنبه 102/4/6 ] [ 4:51 عصر ] [ آگاهی ]
سر و کله دلتنگی که پیدا میشه، انگار یکی بیهوا شمعِ روشنِ دلخوشیتو فوت کرده. گم میشی تو کنج تاریک تنهایی. دوری میکنی و تو این سکوت و کنارهنشینیها، میکوشی روی دل تنگت مرهم بذاری. زمان، گویا کارش گذشتن و نزدیک کردن اون اتفاقیه که منتظرشی. یا لااقل توقع ما از زمان اینه. اما نمیدونم چرا وقتش که میرسه، اون وقتی که دقیقا باید تندتر بگذره، با لجاجت میایسته و قدم از قدم برنمیداره! تا غافل شی. ناچاری عوضِ زمین و زمان، تو یکتنه بدوی.
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |