سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

به نام خدا

سلام؛


تا فاطمه از راه رسید پرسیدم رفتی پیش مدیر؟

گفت بهم چهارشنبه وقت دادن، 20 دقیقه!

- مگه کاخ ریاست جمهوریه!


میگه مامان یه چیز باحال واست بگم. امروز قدیانی (ناظم دیگه) از صبح باهام مهربون شده بود، مث پروانه دورم می‌گشت و هی میگفت "فاطمه جان" خوبی؟ جات تو کلاس خوبه؟ ...

- پوف! خب کادر مدارس غیرانتفاعی معمولا فک و فامیلن و لابد به گوشش رسوندن که حکاکان میخواد بره پهلوی مدیر زیرآبتو بزنه! خصوصا که تو جلسه آخر منم حسابی بهش توپیدم و احتمالا آمار اومده دستش.

- ولی اینقدر مهربون شده بود، دلم واسش سوخت!

با هیجان و خنده‌ای که هیچ‌قت نمی‌تونم قایمش کنم میگم: الان با دو تا "فاطمه جان" شل شدی و آرمان‌هاتو!! فراموش کردی و دیگه اعتراض نداری؟!

زود میگه نههههه میرم... رفتنش که میرم ... البته خب بهار نمیاد. مامانش باهاش دعوا کرده که حق نداری بری (بهار؟ خواهر دوقلوی بارانه دیگه، همون که دیروز نیمکت پرت کرد!)

- خب نیاد. تو برو. همه‌شو هم بگو. اینم بگو که چرا اردو نمی‌برنتون.

.........................

اصلا هیچ اولویت دیگه‌ای تو زندگیم ندارم جز اینکه حرف زدنتو ببینم. میخوام نترسی. بری حرف حقت رو بزنی. میخوام بلد باشی از خودت دفاع کنی. میخوام اعتماد به نفستو ببینم. وسط اینهمه مشغله، وسط اینهمه دوندگی، جداً منتظر چهارشنبه‌ام و میخوام ببینم تو دختر خودمی.





[ سه شنبه 101/12/9 ] [ 12:7 صبح ] [ آگاهی ]

 

به نام خدا
سلام؛

زیاد صحبت می‌کنیم با فاطمه بانو. گفتم که بچه‌هام هوش کلامیشون بالاست!!! :)
وقتی شروع می‌کنه، اول تون صداش آرومه. قشنگ معلومه هیچ حرفی نداره‌ها. ولی می‌خواد با هم گپ بزنیم. بعد موتورش روشن میشه و هی تندتر و تندتر حرف می‌زنه و با هیجان دستاشو تو هوا تکون میده و حالت چهره‌اش، کاملا جدیه.
چقدر بزرگ شده. گاهی وسط گفتگو سعی میکنم چهره تپل و معصوم بچگیاشو تو این صورت جدید، پیدا کنم تا مطمئن شم این همون فاطمه کوچولوی خودمه.
خوب حرف می‌زنه، قشنگ استدلال می‌کنه، خوب می‌تونه مسائل رو تحلیل کنه، ولی یه پاکی و زلالی خاصی داره که ته تهش، باعث میشه دلم براش بسوزه و نگرانش بشم.

امروز، روز پرتنشی تو مدرسه داشتن. بچه‌ها تو سن نوجوانی هستن و بعضیاشون مشکلات جدی زیادی دارن که آدم واقعا دلش میسوزه. همون اول که نگاهشون میکنی، میفهمی این بچه تو یه خانواده متشنج داره روزاشو شب میکنه و شباشو روز.
خیلی غصه میخورم. خیلی لجم میگیره از مامان باباهایی که هنوز قدرت حل مسئله و رفع اختلافات رو ندارن، هنوز بی‌مسئولیتن، و اونوقت بچه‌هایی تا این حد مظلوم و بی پناه دارن که ناچارن معضلاتشونو هر روز، قاطی کتاب دفتراشون بریزن تو کوله‌پشتی‌هاشون و به مدرسه بیارن.

یه ناظم دارن که برخورد تند و بی‌ادبانه‌ای داره و به قول فاطمه، اصن شان دانش‌اموزو در نظر نمیگیره. دانش‌آموز که هیچی، خودم چند بار پرم به پرش گیر کرده و این بار آخری، دست از خانومی کشیدم و حالشو کردم تو قوطی! یه لحن زننده و تحقیرآمیزی داره. چیزی بسیار شبیه بی‌شعوری. فقط هم این یه نفر تو کادر مدرسه، وصله ناجوره.
بچه‌ها پشت سرش بد و بیراه می‌گن و رو تخته کلاس، بهش توهین می‌کنن ولی جلوش موش میشن. امروز یکیشون که از دست ناظم عصبانی بود، نیمکت خودشو پرت کرده اون طرف کلاس و کلی وقت جیغ کشیده. بعد هم خودش ساکت شده.

فاطمه میگه: میخوام فردا با فلانی و فلانی برم پیش مدیر و از رفتار بد ناظم شکایت کنم. بهش بگم در شان ما نیست بعد از زنگ تفریح هلمون بده که چرا نمیرین سر کلاس، یا باهامون با لحن دعوا حرف بزنه. ما دبیرستانی هستیم. شخصیت داریم ...
بعد از هیجان میفته و با صدای آروم میگه: به نظرت برم؟
میگم: اره حتما برو و همه حرفاتو بزن.
میگه: اگه اون دو تا نیومدن چی؟ اخه اونا می‌ترسن‌ ازشون انضباط کم کنن!
میگم: اگه هیچ کس نیومد، تنهایی برو. ترس نداره. برو کاملا محترمانه همه حرفاتو بزن. اصلا نترس. اونی که می‌ترسه، حق اعتراض نداره. حقشه بهش توهین شه، حقشه تحقیر شه، و هر روز یه آدم بدرفتار و بی‌تربیت رو تحمل کنه. تو ولی اعتراض کن. هیچ اتفاقی نمیفته.
باز آروم‌تر میگه: مامان نکنه واقعا انضباطمو کم کنن!
کارد بزنی خونم درنمیاد!
وای فاطمه تو دختر منی! از چی میترسی؟ باید بری ناراحتی‌تو بیان کنی. درموردش حرف بزن. هر اتفاقی بیفته مهم نیست. لازم باشه خودم پا میشم میام مدرسه.

اغتشاش وقتی راه میفته که آدم حرفشو از مجرای صحیحش نمیزنه و پیگیر حقش نمیشه. بعد تو خلاءهای قانونی و هر فرصتی که دست بده، عصبانیتشو با تخریب و فحاشی و آزار و اذیت سایرین نشون میده.
اگه امروز باران به جای پرت کردن نیمکت و جیغ کشیدن رو سر هم‌کلاسی‌های بی‌گناهش و ناراحت کردن اونا، به ناظم بابت رفتار زشتش اعتراض می‌کرد و نهایتا شکایتشو پیش مدیر می‌برد، مفیدتر نبود؟
اگر بچه‌هایی که روی تخته فحاشی می‌کنن و تو جمع خودشون و پشت سر ناظم بد و بیراه می‌گن، فردا همشون با هم برن پیش مدیر، معقول‌تر و اثرگذارتر نیست؟
نمیدونم چرا دوست دارم امیدوار باشم که نسل آینده مثل ما برای مطالبه حقش، دست به اغتشاش نمیزنه و خرابی بر خرابی نمیریزه و نسل تعقل و تفکر و اصلاحه.
نمیدونم چرا.
ولی امیدوارم.


[ یکشنبه 101/12/7 ] [ 12:14 صبح ] [ آگاهی ]

 به نام خدا
سلام؛


- بلدین خودتون سِرُم رو بکشید؟
- جان؟ بله بله، تخصص دارم...
و می‌خندم.

فاطمه هم که تا حالا داشت از درد اشک می‌ریخت، پقی می‌زنه زیر خنده. خانم پرستار هاج و واج نگاهمون می‌کنه. کوتاه و چاقه و موهای نامرتب کوتاهشو، چند روزی هست که نشسته. عوضش لاک‌های صورتیش، تازه و قشنگن. صورت نمکینی داره. چشم و ابروی مشکی کشیده و ... باقی‌ش زیر ماسکه. نگاهش مهربون و لحنش خودمونیه.
میگم: دفعه قبل یه خانم پرستاری زحمت سرم فاطمه رو کشیدن و بعد گفتن کشیدنش راحته. تموم شد در بیارین و چسب بزنین. منم گفتم باشه. سرم که تموم شد، 5 دقیقه طول کشید تا بتونم آنژیوکت رو از دستش بیرون بکشم، وقتی بالاخره درومد فشارم افتاد، خیلی حالم بد شد. من اصلا استعداد خون و خون‌ریزی ندارم!
هر سه می‌خندیم.
میگه: یک: این پیچ رو به سمت پایین بکش تا سرم قطع شه، دو: این چسبو آهسته دربیار، سه: این پد رو بذار رو محل آنژیو و با دست دیگه‌ات آهسته درش بیار. حله؟!
بععععله که حله! یعنی من لنگ مراحلش بودم؟ آقا من هنرمندم! دل این کارا رو ندارم. به کی بگم؟! هرکسی را بهر کاری ساختند...
الانم نشستم اینجا، بالا سر فاطمه که حالا زیر سه تا پتو خوابیده، و چشمم به سرمه که رو به پایانه! پرستار هم که رفته. خدایا حالا چیکار کنم؟
یکی دو روزی هست حالش خوب نیست. انگار مسموم شده. با دو تا پزشک متخصص تلفنی مشورت کردم و نسخه گرفتم.
از صبح هوا به هم پیچیده، کولاکه. برف، به زانو نرسیده ولی از صبح یک بند می‌باره. من که همیشه از برف ذوق می‌کنم ولی با مدرسه لابی کردم کلاسا رو مجازی کنن. کی تو این هوا میره مدرسه؟ آخ وزیر آموزش و پرورش دیشب تو جشنواره فجر بود. کاش یه عرض ارادتی بهش می‌کردم!
نسخه رو برام فرستاده بودن، ولی دلم نیومد تو این هوا آقا باری رو بفرستم داروخانه. عصری جلسه شورای فرهنگی بود. با چه وعضی رفتم (خودم می‌دونم وضع چجوری نوشته میشه! گاهی دوستان چنان اظهار ارادتی می‌کنن آدم هاج و واج می‌مونه!). بعد از جلسه که نه تو تایمش شروع شد، نه تو تایمش تموم شد (به رسم همیشگی ملت شریف ایران که نمی‌دونم چرا تو کت من یکی نمی‌ره) رفتم از داروخانه داروهاشو گرفتم.
باورم نمیشد کسی تو این کولاک بیاد برای تزریق ولی خدا خیرش بده، بالاخره یکی ساعت 11 شب اومد.
خوابش برده.
سرم داره تموم میشه.
یکی بیاد سرمو بکشه!



[ دوشنبه 101/11/24 ] [ 12:26 صبح ] [ آگاهی ]

به نام خدا

سلام؛

میدونی سخت‌ترین قسمت دخترداری چیه؟ اینکه دخترت جلوی چشمات قد بکشه و هر روز صبح با تعجب وراندازش کنی و نخوای باورت شه که راست راستی بزرگ شده. هی بری باهاش قد بگیری تا ثابت کنی هنوز تو یه سانت بلند‌تری.

اینکه هنوز باورت نشه مدت زیادی از ازدواج خودت گذشته و حالا همونا که دیروز پاگشاتون می‌کردن، یکی یکی به بهونه‌های مختلف بیان خونه‌ت و از سن و سال و مدرسه و رشته‌ی تحصیلی دخترت بپرسن و زیر زیرکی و رو روئکی ورندازش کنن و هی ایشالا ماشالا تحویلت بدن.

اینکه دلت نخواد این مدل تازه‌ی نگاه‌های چسبنده و لبخندهای کجکی و واژه‌های قنداق‌پیچ رو تحمل کنی و دلت نخواد باور کنی بزرگ شده و خواه ناخواه یه روز باید به همه‌ی اینها تن بدی.

آخ چقدر سخته.

مادر زن شدن چه ریختیه؟!

 

.............

پ.ن.

هنوز 14 سالشه و آدم، وقتی این حرفا پیش میاد انگار قراره بچه‌شو ازش بگیرن. انگار قراره از دستش بده. دیگه مامان و بابا یه جوری با دخترشون مهربون میشن و تو نگاهشون، یه حس و حال دیگه‌ایه. مثل وقتی که برای اولین بار میخواست ازمون جدا شه و بره مدرسه. دل آدم پایین میریزه. حسی شبیه این سوال تو دل آدم وول میخوره که یعنی قراره اینهمه ساعت تو مدرسه بدون من چیکار کنه؟

مامان و بابا با هم پچ پچ میکنن و موقع حضور سرزده دختر، موضوعو عوض میکنن و نگاهشونو ازش می‌دزدن و خودشونو به کار دیگه‌ای مشغول میکنن. در حالیکه گاه و بی‌گاه، ناخودآگاه، آه می‌کشن!

با فاطمه که بیرون میریم، بهش میگم اینقدر جلوی بقیه مامان مامان نکن، می‌فهمن چقدر پیر شدم!! :)

معمولا کسی باور نمی‌کنه ما مادر و دختر باشیم و اظهار تعجبشون فاطمه رو ناراحت می‌کنه. خیال می‌کنه چون شبیه نیستیم تعجب می‌کنن. می‌گه: چرا من شبیه تو نیستم؟! همه‌ی دخترا شبیه ماماناشونن!

خب آره همه‌ی دخترا اینجورین ولی منم شبیه مامانم نبودم! بعد هم بهتر نیست عوض این حرفا آدم خیال کنه مامانش هنوز جوونه؟! عه!

آدم همینجوری هی جوونه و هی جوونه بعد یهو بی‌هوا میشه مادربزرگ! دندوناش میریزه، یه عینک گنده میاد رو صورتش و یه مشت نخودچی کیشمیش میره تو جیبش. یهویی!


[ شنبه 101/11/15 ] [ 6:52 عصر ] [ آگاهی ]

 به نام خدا
سلام؛

 

همه‌ی شیطونیاشو می‌کنه، همه‌ی شلنگ‌تخته‌هاشو می‌ندازه، از صبح تا شب نمی‌گه حالت چطوره، وقت خوابش که میشه یهو میشه فرشته‌ی مهربون.
هی میگه: قربون چشات برم، قربون لپات برم، قربون دماغ چاقت برم ... بعد که تموم میشه، پتو رو با لگد میندازه پایین، میگه حالا تو بگو...
آخه من قربون چیت برم؟

- سرده.. پتو رو نزن کنار..

- خییییلی گرممه!

- قربون چشمای قشنگت برم، قربون لپای گردالوت برم، قربون اون دندونت برم که یه ساله افتاده دیگه درنمیاد، قربون.... قربون این انگشتت که بریدی برم...

ادای بریدن انگشتشو درمیاره، صداشو هم: خیششش!

- نمیخوام بگی! واقعا بی‌عقلی بزرگی کردی!

- میخوام بی‌عقلیمو برات تعریف کنم ... داشتم در پاستیلو اینجوری می‌بریدم (رو هوا، چاقوی خیالی رو تو دستش حرکت میده) یهو تخت تکون خورد و خیشششش، رفت تو دستم! (با دقت تو چشمام نگاه میکنه تا مطمئن شه دلم قشنگ ریش شده).

آخرشم که تعریفش تموم میشه، میگه: با تشکر از شکیبایی شما! و ریز میخنده!
الان من قربون چی‌چیت برم؟ اون زبونتو بدم گربه‌ها بخورن؟!

-چشماتو ببند!

- اصن این چسبه نمیذاره بخوابم.. صدا میده!

- فاطمه کوچیک بود، میخواست نره مدرسه، صبح هی میگفت سرم درد میکنه، دلم درد میکنه، بعد که میدید حربه‌هاش کارگر نیست، میگفت اصن این پشه‌هه نذاشت من دیشب بخوابم!

- میشه چسبشو باز کنم؟

- نه بذار فردا بیدار شدی باز میکنم.

- اگه خوب نشده بود چی؟

- میرم از اون مورچه‌ها میارم، بخیه صحرایی میزنیم! (تو یه کلیپ دیدیم بومیان افریقایی برای بخیه کردن زخم‌هاشون از مورچه‌های وحشی استفاده میکردن. اونا رو میگرفتن رو محل زخم، جوری که وقتی گاز میگیره، دو طرف زخم به هم بچسبه. وقتی گاز میگیرن دیگه دهنشونو باز نمیکنن و اونا هم تن مورچه رو جدا میکنن و اینجوری چند تا بخیه‌ی طبیعی روی زخمشون میمونه و مانع عفونت میشه).

غش غش میخنده! بچه پررو!
بوی شامپو اکتیو میده. دیگه بزرگ شده خودش میره حموم. میرم می‌بینم لیفش خشکه، یا برس پشتش. میگم پس خودتو چجوری شستی؟ میگه مامان من بزرگ شدم، خودمو قشنگ شستم. موهاشم خودش سشوار میکشه، یه گروه میرن چپ، یه گروه راست، یه عده هم رو پا وایستادن! داره بزرگ میشه...

 خوش به حال بچه‌ها. یهویی خوابشون میبره. عین این ماشین کنترلی‌ها که از در و دیوار بالا میرن، سر و صدا راه می‌ندازن، بعد یهو شارژشون تموم میشه یه گوشه غش میکنن!
فارغ از همه چیز و همه کس...
بی‌خیال عالم و آدم...

...............
پ.ن.
علی اکبر الان 8 سالشه. از این کارای عجیب هیچ وقت نمیکنه. اهل خرابکاری و کارای خطرناک نیست. برای همین وقتی دیدم از دستش شرشر خون میریزه، شوکه شدم. برق از سه فازم پرید. ولی خب، وقتی بابام میگه بخیه نمیخواد، یعنی دیگه شکر خدا، لازم نیست دنبال مورچه‌گازی بگردم! ((لبخند شیطانی))




[ دوشنبه 101/11/10 ] [ 12:36 صبح ] [ آگاهی ]


به نام خدا
سلام؛


اوّلین "سخت‌ترین" امّا "بهترین انتخاب عمرم" انتخاب رشته دبیرستانم بود (دومیش انتخاب همسرم :) ). خیلی انتخاب سختی بود. رفاقت‌های نوجوانی، رفاقت‌های عمیق و محکمی هستن. به این راحتی‌ها نمی‌تونی بشینی و ببینی یه عده از دوستات می‌رن ریاضی، یه عده تجربی، یا انسانی. خیلی جدا شدن از رفقا سخته و روی تصمیم‌گیری آدم اثر می‌ذاره.

بعد از اون، گرفتار نظرات اعضای خانواده می‌شی. پدرم خیلی اصرار داشت ریاضی بخونم. چون فکر می‌کرد من خیلی شبیه خودشم (که هستم) و چون هستم باید پا جای پای خودش بذارم ( که احتمالا خودشم اوّلین "سخت‌ترین" امّا "بهترین انتخاب عمرش" این بود که ریاضی خوند).

تازه همه اینا رو نادیده بگیری، میفتی تو تور مشاور تحصیلی مدرسه که خیال میکنه بهتر از خودت می‌تونه برات تصمیم بگیره!


به هر حال، من دو سه سالی بود که راهمو پیدا کرده بودم، سفت و سخت. بی برو برگرد روزها رو می‌شمردم که سال اول دبیرستان تموم شه و برم گرافیک. ثانیه‌ها رو می‌شمردم و انتظار رو نخ به نخ می‌کشیدم. بی‌قرار بودم و عاشق. اینقدر که هیچ طرح و نظری، قدر سر سوزن نمی‌تونست اراده‌مو سست کنه و دست آخر هم هرجور بود رفتم و گرافیک خوندم.
اون وقتا نزدیک‌ترین هنرستان به ما، منطقه یک بود، تجریش، هنرستان آزادگان. از شهرک غرب می‌کوبیدم میرفتم تجریش و برمی‌گشتم. ولی بی‌شک و بی‌اغراق، امروز هرچی تو زمینه هنر دارم، از تحصیل تو اون مدرسه دارم. و البته یکی از بهترین رفقای زندگیم، مهدیه رو. و بخشی از بهترین خاطرات عمرمو.
آره، اینجوریه. گاهی انتخاب‌ها، عین تیری که قشنگ بشینه وسط هدف، درست و دقیقه. وقتی انتخابت، عاشقانه است، دیگه پای همه‌چیزش وایمیستی.

دیگه اینکه ساعت 9 و 10 شب از دانشگاه برسی خونه و یه شام سرپایی بخوری و دو ساعت بخوابی فقط واسه اینکه نمیری! و بعد بلند شی تا صبح برای کلاسای فردات اتود بزنی و اجرا کنی و برای ژوژمانات جون بکنی، و هر روز قدر یه وانت‌بار، بند و بساط بکشی دنبالت و صرفه‌جویی کنی که پول تو جیبی‌ت کم نیاد و خانواده‌ت نفهمن چقدر هزینه ابزار و وسایل می‌دی (که البته بازم کم میاوردم و میفهمیدن :) )، و اینکه روزی 2 ساعت راه داشته باشی تا دانشگاه و 2 ساعت تا برگردی خونه و اون مسیر انتهایی تا خونه رو که باید وسط ردیف شمشادها تو اون ساعت خلوت و تاریک شب تنها راه بری و با یه دست چادر و وسایلتو سفت بچسبی و با یه دست، کاترت رو توی جیبت لمس کنی و خیال کنی اگه اتفاقی بیفته از اوناشی که بتونی ازش استفاده کنی! و اینکه هر حربه‌ای به کار ببری، باز از بخت بدت مجبور شی با مدیر گروه سخت‌گیر و انعطاف‌ناپذیرت کلاس برداری و کل ترم جلوی چشمش آفتابی نشی و اتود نشون ندی و اونم زیر چشمی بپادت و هی بیاد سروقتت که یعنی حواسم بهت هست و هی فشار بخوری، و اینکه تو دفاعیه‌ت گیر بده و به چالش بکشدت و تو اضطرابتو قورت بدی، و اینکه استاد طراحی‌ت تصمیم بگیره از جنوب شهر بکشدت بالای شهر موزه‌ی حیات وحش برای واحد طراحی از حیوانات و بعد نیم ساعت بعدش، استاد معارفت توقع داشته باشه جنوب شهر تو کلاس حاضر باشی و اینکه ...
خلاصه اینکه هر بلایی سرت بیاد، هر میزان سختی و خستگی و دردسر داشته باشه، عاشقی!

عاشقی و این حرفا حالیت نیست. پای انتخابت وایستادی تا آخرین قطره خون!
واقعا!
همه جوره پاش وایمیستی.
همه جوره.
تو بگو قله قاف.
آره فاطمه جان!
دوست دارم اگر انتخاب میکنی،
نه نگاه کنی به حرف و نظر دیگری که میخواد خانواده باشه یا فامیل یا حتی مشاور مدرسه،
نه نگاه کنی به پرستیژ اجتماعی و کلیشه‌ها و باورهای عمومی،
نه هیچ چیز دیگه‌ای جز اون چیزی که واقعا و عمیقا عاشقشی.
دوست دارم یه روز بهم بگی:
اوّلین "سخت‌ترین" امّا "بهترین انتخاب عمرم"، انتخاب رشته دبیرستانم بود ( و البته دومیش انتخاب همسرم :)) ).

................
پ.ن.
1. اینو تو لیله الرغایب برات نوشتم، بس که عشقی.

2. دومی به لحاظ زمانی :))


[ جمعه 101/11/7 ] [ 12:20 صبح ] [ آگاهی ]

 به نام خدا
سلام؛

بچه که بودم، وقتی یکی می‌گفت 17 سالمه، خیال می‌کردم اوووووه چقدر بزرگه! چقدر 17 سالگی خاص و چقدر ازم دوره. بچه‌ی رویاپردازی بودم. اهل قصه. می‌نشستم با خودم خیالش رو می‌بافتم که مثلا وقتی 17 سالم بشه، کجام و دارم چیکار می‌کنم. چه شکلی‌ام، چه اتفاقایی برام افتاده، و ...
از همون بچگی، دفتر خاطرات داشتم. نه فقط خاطره، همه‌چی می‌نوشتم و بعد هم نقاشی‌شو زیرش می‌کشیدم.
نوجوون که شدم، یه بخش دفتر خاطراتم این شد که برای "آینده‌ی عزیزم" نامه بنویسم. براش می‌نوشتم که الان چند سالمه و دارم چیکار می‌کنم. به چی فکر می‌کنم و چیا برام مهمه. بعد می‌نوشتم: "خب، حالا تو بگو. آینده چه خبره؟!"
وقتی 17 سالم شد، به گذشته‌ام نوشتم که اینجا هیچ خبری نیست. وقتی 20 سالم شد هم هیچ خبری نبود. و امروز که چهل ساله شده‌ام هم هیچ خبری نیست.
حالا دیگه نه برای گذشته‌ی از دست رفته‌ام نامه می‌نویسم، نه برای آینده‌ای که می‌دونم هیچ خبر جدیدی برام نداره. توی چهل سالگی یاد گرفتم زندگی همین الانه. فرصت، موقعیت، رشد، رسیدن به آرزوها، ساختن، و خلاصه، هرچی فکر می‌کنی تو آینده باید باشه یا آرزوشو داری، همین الانه. همین الان، تو همین لحظه باید قدم برداری. گذشته، اثراتشو گذاشته ولی تموم شده، نه می‌تونی حذفش کنی، نه برگردی درستش کنی. دستت فقط به "حالا" میرسه و بس!
توی چهل سالگی یاد گرفته‌ام که آدم، بزرگ نمیشه. آدم در نهایتِ بزرگی به دنیا میاد. یه نوزاد، سرشار از عظمت خالقش به دنیا میاد چون میراث‌دار روح عظیم پروردگاره [1]. هیچ فرقی هم نمی‌کنه کجا و تو چه شرایطی متولد شه. هیچ فرقی هم نمی‌کنه چیکاره بشه و به کجا برسه. آدمیزاد، همیشه حامل این عظمت لایتناهیه، إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا.
حالا وقتی به یه نوزاد نگاه می‌کنم، وقتی تلو تلو خوردن یه کودک نو پا، قند تو دلم آب می‌کنه، وقتی کلماتِ شکسته‌ی یه کوچولو، دلمو می‌بره، دیگه حس نمی‌کنم چقدر کوچولوعه، می‌بینم چقدر بزرگه. چه عظمتی تو وجود این مخلوقه. این بدن ماست که زمانی به ناتوانایی‌هایی دچاره، زمانی توانمند میشه و زمانی، باز دوباره به ناتوانی برمیگرده [2]. بدنی که عاریه است و مثل همه‌ی دیگر ابزارهامون، تاریخ انقضا داره.
من همون آدمِ 5 سالگی‌ام. همون که 18 سالگی‌شو با غرور و افتخار جشن گرفت، همون که از 30 سالگی وحشت داشت، و همون که حالا 40 سالگی رو تجربه می‌کنه [3].

همین دیگه، تموم شد!
خواستم ثابت کنم پیر نشدم!
تولدم مبارک :)


.................
پ.ن:
1. نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی (72/ ص) و اصلا برای همینه که شایسته سجده شدیم.
2. اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُمْ مِنْ ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا (54/ روم).
3. البته که روح آدم، رشد رو تجربه می‌کنه، ولی چیزی که از بزرگ شدن تو ذهن ماست، حاصل گردش زمین به دور خورشیده. ما در واقع اینو جشن می‌گیریم. یعنی چیزی رو که اصلا دخلی به ما نداره و تو این جریان، نقشی نداریم که بخواییم برای خودمون جشن بگیریم!
عایا این مطالب یعنی جشن تولد نمی‌گیرم و از کادو دادن خلاص شدین؟! ابدا! اینا رو همینجوری می‌گم اطلاعاتتون زیاد شه فقط! :))


[ چهارشنبه 101/10/7 ] [ 1:43 عصر ] [ آگاهی ]
[ سه شنبه 100/12/3 ] [ 12:3 عصر ] [ آگاهی ]

به نام خدا

سلام


می‌گن آدم که می‌خواد از دنیا بره، اون دم آخر، تمام زندگی‌ش براش مرور می‌شه. 

تو چند لحظه، کل زندگی از تولد تا لحظه مرگ میاد جلوی چشمش.

به نظرم برای اطرافیانش هم همین اتفاق میفته.

وقتی یکی رو از دست می‌دی، تو همون لحظه که داری زهر مصیبت رو مزه مزه می‌کنی، 

کل خاطراتش میاد جلوی چشمت.

چقدر این روزها پر از خبر بدم.

چقدر پر از خاطره‌ام.



مهدیه جان!

رفیق خوبم! دوست بامعرفت قدیمی!

وقتی چند بار تماس گرفتم دیدم جواب نمی‌دی،

وقتی نوشتی حالت خوب نیست، 

دلم هزار راه رفت.

همینجوری گوشی تو دستم بود و دلشوره داشتم.

همینجوری دلشوره داشتم و هزارجور فکر و خیال می‌کردم.

ولی یه لحظه هم به ذهنم نرسید که ...

وقتی زنگ زدی، توقع هر حرف و هر خبری رو داشتم.

ولی قبول کن این خبرو نمی‌شه هضم کرد.

آخه همسرت خیلی جوون بود،

سرحال، سرزنده، شاداب.

می‌دونی؟ خیلی خودمو باختم.

علی‌اکبرو برده بودم باشگاه، اونجا بودم که زنگ زدی.

خوبه حامد بود. یهو به قدری حالم بد شد که رو پا بند نبودم.

حتی نمی‌تونستم گریه کنم.

دم اذان بود. گفتم بریم یه مسجدی جایی.

خوب شد رفتم. داشتم می‌مردم.



مرگ حقه. اصلا قرار بر رفتنه. اومدیم که بریم.

هیچ کدوممون هم اینجا باقی نمی‌مونیم.

همه اینا رو می‌دونم ولی حالم خییییلی بده.

خییییلی.



از پنجشنبه تا الان، شب و روز، تو خواب و بیداری، همه خاطراتمون مدام تو ذهنم مرور می‌شه.

از اون موقع که دبیرستانی بودیم.

تازه انتخاب رشته کرده بودیم و به اقتضای رشته، یه مدرسه جدید رو تجربه می‌کردم.

روز اولی، همینجور تو فکر و خیال خودم بودم که نشستی کنار دستم.

اون موقع فکرشم نمی‌کردم قراره بشی بهترین دوستم. 

دوست بامعرفت و مهربونی که همیشه و همه جوره هست.

کسی که هرجای دنیا بری، کنارت احساسش می‌کنی.

رفاقتمون زود پا گرفت و خیلی به هم نزدیک شدیم.

تا بعد از ظهر که تو مدرسه با هم بودیم، بعدشم پای تلفن.

یادته مامانم همش می‌گفت شما دو تا چجوری می‌خوایین از هم جدا شین؟!

خدا رحمت کنه مادرتو. هیچ وقت یادم نمی‌ره اون موقع‌ها که مریض شد و تو بیمارستان بستری بود.

چقدر دعا می‌کردیم. چقدر بهت دلگرمی می‌دادم.

وقتی فوت کرد، انگار خودم مادر از دست داده بودم.

چقدر حالم بد بود. چقدر ناراحتت بودم.



یاد کارگاه‌های طراحی و رسم و رنگ‌شناسی،

که همه مثل آدم می‌نشستند پشت میز،

ما مرض داشتیم بشینیم کف زمین.

من و تو و عادله و ثمین و زینب.

یاد خوراکی خوردنای یواشکی سر کلاس.

خل بازی‌های سپیده.

چقدر سر به سر ثمین و زینب می‌ذاشتیم. 

چقدر خوش می‌گذشت کنار تو.

یاد اون وقتا که آقا هادی به بهانه نزدیک بودن مدرسه برادرش، گاهی میومد دنبالت.

چقدر مسخره بازی درمیاوردیم. چقدر اذیتت می‌کردیم.

وای مهدیه. همه چیز یادمه. همه جزئیات.

وقتی با هم ازدواج کردین و برای همیشه رفتی قم.

وقتی آوا به دنیا اومد. و این اواخر، تولد آرش.



می‌دونی؟ دنیا خیلی بازی درمیاره واسه آدم.

نمی‌دونی واسه یه لحظه دیگه‌ات چه خوابی دیده.

دنیا، دنیای جدایی و دوریه.

غربت دنیا، هیچ وقت واسه آدم آشنا نمی‌شه. 

اینجا همیشه غریبه. همیشه نچسبه. 

گاهی یهو درهای آسمون باز می‌شه هرچی اتفاق بده، عین تگرگ آوار میشه رو سرت.

اینقدر که یخ می‌زنی،

سِر می‌شی!



خیلی دوست دارم حرفای خوب بزنم.

خیلی دوست دارم امیدواری بدم، مثبت باشم، آروم باشم.

ولی حالم خیلی بده مهدیه. چقدر ازت دورم.

چقدر ازت دورم و چقدر دلم اونجاست.

خدا صبرت بده. خدا به تو و بچه‌های کوچیکت رحم کنه. 

پشت و پناه و یاورت باشه.



یا مُنَزلِ السّکینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.




[ شنبه 100/9/13 ] [ 8:29 صبح ] [ آگاهی ]
[ شنبه 100/8/29 ] [ 11:56 صبح ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 61
بازدید دیروز: 137
کل بازدیدها: 571313