سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

 

به نام خدا
سلام؛


من نمی‌دونم تو چرا اینقدر بی‌نظیری واقعا! ولی مطمئنم وقتی خدا کسی رو خیلی دوست داشته باشه، تو رو بهش هدیه می‌کنه. و مطمئنم خدا منو خیلی دوست داشته که رفیق بی‌نظیری مثل تو دارم. جزو عزیزانی هستی که همیشه بهشون فکر می‌کنم و تند تند دلتنگشون می‌شم، و زیاد دعاشون می‌کنم. تو سپیده‌ی سپیدفامِ سپیدقلبِ سپیدضمیرِ سپیدِ سپیدِ منی!
 

حالا این حرفا به کنار!
بگو ببینم آخه آدم اینقدر هنرمند میشه؟! اینقدر حرفه‌ای میشه؟! این چه وعضیه زندگی منو به چالش کشیدی؟!
اون از شله‌زردای بی‌نظیرت که معلوم نیست چی توش می‌ریزی که طعم بهشت میده و هیشکی نمی‌تونه شبیهشو درست کنه. حتّی ذرّه‌ای! (به قول امام صادقی‌ها!)
اونم از قیمه‌های نذری‌ت که هر بار می‌فرستی، خیال می‌کنم از آسمونِ رحمت خدا رسیده. چرا اینقدر خوشمزه است؟!
علی اکبر میگه: خوش به حال سام!
بعد که نگاه متحیر منو می‌بینه، مثلا می‌خواد زیاد بهم بر نخوره: مامان میشه شما هم نذری درست کنی؟!
و در پاسخ سکوتم ادامه میده: خب آخه خیلی خوشمزه است!
و فاطمه ماست‌مالی می‌کنه: البته ماکارونی‌های مامان هم رو دست نداره!
این درسته؟! این شد زندگی؟! تو چنین خوب چرایی؟!

............
سپیده و همسر مهربونش و سام قشنگم، دوست خانوادگی ما هستن. از اون مدل رفاقت در رفاقت در رفاقتی که از ثانیه اول دیدار شکل می‌گیره و تازه می‌فهمی چقدر ریشه‌دار و با اصل و نسبه. از اون مدل آشنایی‌هایی که پیش از خلقتت اتفاق افتاده و محکم شده و حالا باز پیداش کردی.
رفقای من غالبا خیلی سر و شکل مذهبی و حزب اللهی ندارن و شاید ظاهرشون نشون نده چقدر خوبن، ولی همه‌شون، همه اونایی که ارتباطمو به هر شکل باهاشون نگه داشتم، عجیب دلهای نورانی و شفافی دارن و اهل معرفت و اخلاقند.
سپیده هم از اون آدمای بی‌نظیره. ما زیاد با هم سفر رفتیم و از اول هم خیلی زود و راحت و صمیمی با هم ارتباط گرفتیم. آدمای زلال و بی‌پیرایه‌ای هستن. ظاهر و باطن.
سام (که وقتی خیلی دلم براش میره بهش می‌گم سامولی)، هم‌سن و هم‌دل و هم‌صحبت علی‌اکبره. یعنی اگر در سفری اینا با هم باشن، به معنی واقعی کلمه به من و سپیده خوش می‌گذره. چون  همه پرحرفیاشونو با هم شیر می‌کنن و یک‌ریز با هم حرف می‌زنن و حرف می‌زنن و اینجوری، خوب راه میان، غر نمی‌زنن، خسته نمی‌شن، حتی گشنه و تشنه هم نمیشن.
فاطمه هم عاشق خاله سپیده است، و البته سپیده واقعا هم عاشق شدن داره.
خدا بهش سلامتی بده و برای هممون حفظش کنه.

اون وسطیه، سامولی منه:




[ سه شنبه 102/5/10 ] [ 10:36 صبح ] [ آگاهی ]

به نام خدا

سلام؛


علی اکبر خسته و داغون از مدرسه اومده. جواب سلاممو با ناراحتی می‌ده. کیفشو می‌ندازه یه گوشه و خودشو پرت می‌کنه رو مبل. یه زانوشو خم می‌کنه زیر دستش و چنگ می‌ندازه تو موهای سرش. همونجور با سیس ماتم‌زده نشسته و منتظره بپرسم چی شده!
بهش می‌گم: خوبی؟ مدرسه خوب بود؟ خوش گذشت؟
یهو روشن میشه، پر گاز: اصنم خوش نگذشت! مسخره‌شو درآوردن!
به زور جلوی خنده‌مو می‌گیرم: چرا مگه چی شده؟!
با دلخوری و حرارت میگه: تو این گرما [مکث می‌کنه که قشنگ روی واژه گرما تاکید شه] ورداشتن به ما بستنی شکلاتی دادن که هی آب شه بریزه!! اصنم نشد بخوریم. هی چک‌چک کرد همه حیاطمونم کثیف شد.

من، هیچ!
من، نگاه!
یعنی من فدای دلخوری‌های ناب تو!
یعنی کاش کل غم‌های دنیا خلاصه میشد توی چک‌چک بستنی شکلاتی!
یعنی من قربون اون ریخت دلخور بستنی‌آب‌شده‌ات برم!
آخه تو خودت بستنی شکلاتی هستی!

 

امروز از مدرسه برگشته، خوشحال و خندان.
لپاش از گرما سرخ شده و داغه.
همونجور که هرچی رو یه گوشه می‌ندازه، میگه: گشنمه، غذا چی داریم؟
می‌گم: چه خبر؟ مدرسه خوب بود؟
میگه خیلی. امروز بستنی پرتقالی دادن.
و به سرعت شرمی تو چشماش می‌شینه.
می‌پرسم: بستنی یخی پرتقالی؟!
با خجالت و لبخندی که زورکی جلوشو گرفته، سر تکون میده!
- چجوری تونستی بخوریش؟! تو نمیدونی من عاشق یخی پرتقالی‌ام؟!
می‌خنده. ابروهاشو می‌ندازه بالا که کارشو توجیه کنه: آخه آب میشد چجوری برات میاوردم؟!
- چاگاله‌بادوم!
ریز می‌خنده و فرو میره توی مبل.

 

می‌خواد خیلی زیرکانه از زیر کارهاش سر بخوره و فیلم ببینه: مامان! شما چه کارتونی رو بیشتر از همه دوست داری؟
می‌خندم و فکر می‌کنم: مممممم، همشونو خییییلی دوست دارم... کدومو بگم آخه؟!
- نه مثلا یکی که تازگیا با هم دیدیم!
علی! علی! من از دست تو چیکار کنم؟ فکر کردی داری با کی حرف می‌زنی؟!!
چشمامو ریز می‌کنم: پس که اینطور! مثلا ریو؟!
با هیجان میگه:  آره! خیییییلی قشنگه نه؟!
- خییییلی! عاشقشم!
- میخوای دوباره با هم ببینیمش؟!
- آره خیلی دوست دارم!! اتاقتو که جمع کردی و رفتی حموم، با هم می‌بینیمش!

 

از ساره خوشش نمیاد. چون ساره با پسرا بازی نمی‌کنه. علی هم با دخترا بازی نمیکنه. اما همش این نیست. از اون مهم‌تر اینه که من عاشق ساره‌ام و برون‌ریزی عواطفم زیاده. از اونم مهم‌ترتر، اینه که فاطمه زیادی ساره رو دوست داره و وقتی میاد، تمام توجهش به ساره است.
- ببین مامان! من اصلا حوصله ندارم وقتی خسته و کوفته از باشگاه میام، کسی اینجا باشه!
- کسی یعنی ساره؟
- آره! اون که فامیل ما نیست!
در گوشش می‌گم: بهش حسودیت میشه هان؟!
جلوی خنده‌شو به زور می‌گیره: نههههه ... آره ... اصن ازش خوشم نمیاد!
- چرا؟؟؟!

چرا علی؟ چرا؟!

ببین چه گوگوره آخه. عشقه.

 



[ سه شنبه 102/5/10 ] [ 10:30 صبح ] [ آگاهی ]

به نام خدا
سلام؛


ساره دیگه رسما شده عضوی از خانواده‌مون. دائم پیش ماست و ما رو قوم و خویش خودش می‌دونه.
همینجور هم هست.
از در که میاد تو، انگار خواهرزاده‌ام اومده. می‌پره بغلم.
بهش می‌گم سارکم، عسلکم.
یا میگم ساره عسله، عسل!
اونم کیف می‌کنه و دائم میخنده.
با فاطمه حسابی جور شده و خیلی همو دوست دارن.
زرغونه (زرگونه = مانند زر) می‌گه اینقدر فاطمه رو دوست داره، تو خونه میگه به من نگین ساره، اسم من فاطمه است!
باری و زرغونه هم به فاطمه می‌گن آبجی فاطمه.
چند وقت پیش، مادر زرغونه از افغانستان براشون هدیه فرستاده بود. یه دستبند نقره هم فرستاده بود برای فاطمه.
زرغونه به فاطمه میگه به ساره فارسی یاد بده (فارسی دری صحبت میکنن و لهجه باحالی دارن). البته الان بیشتر ما افغانستانی صحبت می‌کنیم!!
مثلا چند وقت پیش دمپایی‌ش پاره شده بود، اومده بود هی می‌گفت: چَپلونَه‌ی مَن دَریدَه!
یه عمر طول کشید تا بفهمیم چی میگه.
دیگه مگه فاطمه ول میکرد؟! هی بهش میگفت چپلونه‌تو کی دریده؟!
دست گرفته هی میخنده و تکرار میکنه.


گاهی تا ساره میاد میدوه سمت حموم اتاق من (اون سری که مامانش بیمارستان بود بردمش حموم خوشش اومده بود) میگه برم آب‌بازی. یه وقتایی هم بهش اجازه می‌دم. حامد باورش نمیشه. می‌گه تو چه حوصله‌ای داری!


گاهی براش کالا (لباس) میگیرم، و کالا براش کَلانه (بزرگه). بهش میگم اگه غذاتو قشنگ نخوری، کلان نمی‌شیا. ببین فاطمه کلان شده میره مدرسه.


وقتی میاد اینجا تا ساعت 11 شب مهمونمونه و هربار که زرغونه میاد دنبالش، میره قایم میشه و میگه هَنوز می‌خوام اینجا بِشینَم (یعنی میخوام بمونم).
تا بالاخره ساعت یازدهمیشه، بغلش می‌کنم، بوسش می‌کنم، بهش خوراکی می‌دم و میگم برو بخواب باز فردا بیا.


چند روزی که بچه‌ها رو برده بودم سفر، هر روز گریه کرده و بهونه گرفته. وقتی اومدیم، همش میگفت دیگه جایی نرینا. همینجا بمونین.
شب هم که مامانش میومد دنبالش تا توی آسانسور تکرار می‌کرد: شما هیچ جا نرین، همینجا باشین.


تو ایام محرم، دو روزشو ساره خونه ما بود و شب که میخواستیم بریم هیئت، با گریه و التماس دنبالمون راه میفتاد.
گفتم شاید پدر و مادرش دوست نداشته باشن بیاد هیئت (چون سنی هستن). و به جز این، جایی که ما میریم خیلی شلوغه و امانت مردم رو نمیتونم با خودم ببرم.
بهش گفتم باید با مامانت بری هیئت.
گفت مامانم نمیره هیئت.
گفتم بابات میره؟ گفت آره ولی منو نمیبره.
گفتم مامان جان! اونجا شلوغه، گشنه‌ات میشه، خسته میشی.
با اون زبون بچه‌گونه‌اش که نصف حرفشو با نفس زدناش قورت میده، اصرار کرد: گشنه‌م نمیشه، همینجور میشینم، دست فاطمه رو سخت میگیرم که گم نشم، میخوام اینجوری اینجوری کنم (با دستای کوچیکش میزنه رو سینه‌اش).
آخه دلمو کباب کردی تو جوجه! من از دست تو چیکار کنم؟!
خلاصه هر جور بود همراه ما اومد هیئت.
اونجا براش پاستل و دفتر خریدم و نقاشی کشید. کلی هم هدیه و نذری گرفت.
دیگه پایه ثابت هیئت شده و ول کن نیست!
باز یه شب دیگه همراهمون اومد.
تازه می‌خواست دسته هم بیاد. یواشکی رفتیم نفهمه. چون سر ظهر بود و تو اون مسیر طولانی، اذیت میشد.

  زرغونه میگه خیلی خوشش میاد شماها چادر می‌پوشین. دلش میخواد مثل شما بپوشه. نماز که میخونم میاد میشینه کنار جانماز (اونا جانماز ندارن، رو فرش خالی نماز میخونن) و مهر رو برمیداره و به تقلید از ما، بوس میکنه.  


زرغونه زیاد بیرون نمیره. از لهجه‌اش خجالت میکشه و غریبی میکنه. بچه‌ها رو توی خونه کوچیکشون نگه میداره یا گاهی میبره بیرون در پارکینگ که یه محوطه کوچیکی هست، هوا بخورن.

گاهی فاطمه رو میفرستم پیشش که به قول خودش با هم گپ بزنن.


باری هر سال تو نصب کردن پرچم محرم کمکمون میکنه. پرچم امام حسین رو می‌بوسه و نصب می‌کنه.
سنی‌زاده‌اند ولی محب اهل بیت هم هستن. آدمای خوبین.

باری، عصای دستمه. خیلی کمکه برام. هوای همو داریم.

اعضای یک خانواده‌ایم.

 


[ شنبه 102/5/7 ] [ 11:56 صبح ] [ آگاهی ]

 

به نام خدا
سلام؛


آقا! ترس، باید یه مرکزیتی داشته باشه و همه‌چیز، حول محور اون مرکز و مرتبط با اون، ترسناک باشن. یعنی آدم اگر می‌ترسه، باید علت داشته باشه و علت هم باید حتما عقلانی و محکم باشه. آدم باید از نیروی برتری بترسه که هر بلایی بخواد می‌تونه سرش بیاره و در برابرش کاملا بی‌دفاعه. یعنی از قدرت ماورایی و مطلقِ هستی.
دیگه آدم از همه چی که نمی‌ترسه!


مثلا سوسک، ترس نداره! آدم حق داره از سوسک‌ها چندشش شه. چون سوسک‌ها جز اینکه زیادی آلوده‌اند، خیلی هم خُلن. وقتی می‌ترسن، عوض اینکه اونوری فرار کنن، دقیقا اینوری فرار می‌کنن؛ یعنی میان سمت آدم! تند هم میان!
 

خرچنگ‌ها هم دقیقا همینجورین؛ اینوری فرار می‌کنن! خیلی تند! هرچند خدایی خیلی نازن. هروقت رفتم لای صخره‌ها پیداشون کنم، سعی کردن خودشونو قایم کنن. همینجوری زُل می‌زنن به آدم و تو دلشون می‌گن: یعنی چی می‌خواد؟!

خیلی دوست‌داشتنی‌اند.


از دیگر آفریده‌های جذاب و ناز پروردگار، مارمولک‌ها هستن. باید مارمولک رو از نزدیک ببینی و لمس کنی تا بفهمی چقدر دوست داشتنیه. اون چشمای گرد مظلومش با اون دستای کوتاه و انگشتای کوچولوی بی‌نظیرش و قیافه‌ای که انگار داره لبخند می‌زنه، ترس داره؟! همچین می‌گن دُمش سیانور داره که انگار مارمولک بی‌چاره، مترصد نشسته روتو برگردونی، دُمشو بندازه تو قابلمه غذا! خب بذار بره زندگیشو کنه!


عنکبوت‌ها هم جذابن. اون مدلی که دست و پاهای خیلی بلند دارن و تنشون قد یه سر سوزنه، خیلی باحالن. معلوم نیست چشمش کجاست، سر و تهش کجاست. یه نقطه است با کلی دست و پای بلند که آدم خیال می‌کنه اگه هولش کنی، تو خودش گره می‌خوره! خیلی مظلوم و آسیب‌پذیرن طفلیا.
اون مدلشون هم که کوچیکن و ورجه وورجه می‌کنن (می‌پرن) خیلی با نمکن. یه بار یکیش اومده بود خونمون، صاف تو اتاق فاطمه بانو که از کل هستی فقط از عنکبوت‌ها متنفره و داشت واسه خودش یه گوشه می‌جهید. اینقدر فاطمه بانو جیغ و داد کرد که هول شدم فکر کردم عقرب اومده! و به عنکبوت بیچاره اسپری حشره‌کش زدم. وقتی تقلاشو برای زنده موندن دیدم، خیلی غصه خوردم. واقعا بزرگترین عذاب وجدان زندگیمه که هر وقت یادم میفته قلبم تیر می‌کشه. اینقدر غصه خوردم و خودمو سرزنش کردم که حتی فاطمه بانو هم مدافع حقوق عنکبوت‌ها شد.


تا حالا فقط مارها رو لمس نکرده بودم که اونم امروز به حول و قوه الهی محقق شد! شاید تا حالا اگر با یه مار بزرگ مواجه می‌شدم، واقعا می‌ترسیدم سمتش برم. ولی امروز که یکیشو از نزدیک دیدم و لمس کردم، فهمیدم چقدر مارها جذاب و دوست داشتنی‌اند. پوستشون اصلا اونجور که به نظر میاد زبر نیست. خیلی لطیفن. بی‌خود نیست بعضیا میارن تو خونه‌هاشون و اونا رو به فرزندی می‌پذیرن! واقعا موجودات دوست‌داشتنی‌ای هستن. جدی می‌گم. قشنگ با سگ و گربه و موش و خرگوش و انواع پرندگان و چهارپایان، رقابت می‌کنن.
 

حالا جدی جدی، آدم یه وقتایی ممکنه از چیزایی بترسه، یا نگرانی داشته باشه، ولی وقتی باهاشون مواجه میشه، می‌بینه نه بابا، اونجورام نیست. بعضی چیزا، بر خلاف اون ظاهری که دارن، خیلیم جذاب و دوست‌داشتنی‌اند. خیلی چیزا رو باید از نزدیک ببینی، لمس کنی، بشناسی و بفهمیش، تا بدونی واقعا ترسناک نیست. واقعا جای نگرانی نداره.
اون چیزی که ازش بدت میاد، اتفاقا چیز خوبیه. و چه بسا برعکس!

اصلا گاهی اون چیزی که ازش می‌ترسی، خودش ازت وحشت داره. یه بار که هفت صبح رفته بودم لانه جاسوسی (که قبلا وصفش رفته)! با یه روباه فیس تو فیس شدیم. حیوونی وحشت کرد. یه لحظه از فکرش گذشت: این وقت روز این اینجا چی می‌خواد؟! و فرار کرد. نذاشت لقمه نون و پنیرمو بهش تعارف کنم بی‌معرفت. آخه من ترس دارم؟!


بگذریم.

خلاصه اینجوریه دیگه.
و حسن داشتن چنین مادری اینه که بچه‌های نترسی بار میاره، و جرات و جسارت، لازمه زندگی تو این دنیاست و اعتماد به نفس آدمو بالا میبره و حتی سبب خیر دنیا و آخرت میشه! و کلی توجیه دیگه!!
وقتی عکسای مار بازی امروزو برای حامد می‌فرستادم، می‌دونستم که در اسرع وقت زنگ می‌زنه و در حالی که سعی می‌کنه هیجان صداشو مخفی کنه، می‌گه: تو واقعا مار دادی دست بچه‌ها؟!!! چطور همچین کاری کردی؟ نگفتی خطرناکه؟ اینا یهو وحشی می‌شن می‌پیچن دور آدم!!
و من از قبل خنده‌هامو کرده بودم. ولی باز خندیدم و اضافه‌تر کردم: مارهای بوآ می‌تونن یه فیل درسته رو قورت بدن و اونوقت، شش ماه یه گوشه می‌خوابن که غذاشون هضم شه!
و حالا که دیگه کار از کار گذشته و ما زنده موندیم و اونم دستش کوتاهه، فقط می‌تونه اضافه کنه: آخه مار بوآ؟!
مارها، تنها موجود زنده دنیان که حامد جدا ازشون متنفره!


[ سه شنبه 102/4/6 ] [ 12:48 صبح ] [ آگاهی ]

 

به نام دوست


نه که حرف نداشته باشم، این مدت خیلی آمدم بنویسم، دیدم پیمانه هنوز آنقدرها پر نشده که بخواهد سر ریز شود.


فکر می‌کنی خدا شب را برای خواب و استراحت آفرید؟ شاید هم. ولی من فکر می‌کنم خدا، خواب و استراحت را برای وقتی پسندید که از این وسیله‌ی نقلیه‌ که اسمش را گذاشته‌ایم "تن"، پیاده می‌شویم و پارکش می‌کنیم گوشه‌ای تا خوووب استراحت کند. حسااابی بخوابد. حتی غلت هم نزند، نفس هم نکشد. نه از حال، که از دنیا رفته باشد. آخ که چه گواراست این خواب. چه شیرین است.
مثل وقتی بی‌هوا، در آب شیرجه می‌زنی و یهو می‌افتی در دامن سکوت. تمام اجزای بدنت، پر می‌شوند از ضربان آرام و یکنواخت سکون و آرامشی فراگیر، می‌دود در تمام مویرگ‌های وجودت. خواستنی است نه؟
خواستنی است برای مایی که هرچه به یمین و یسار می‌زنیم، رنگی از آرامش و رهایی پیدا نمی‌کنیم. انگار که دست و پا و چشم‌هایمان را بسته‌اند و در یک قفس تنگِ نفرت‌انگیز، کش‌سانیِ تلخ زمان را مزه می‌کنیم.


فکر می‌کنم شب را آفریدند تا این بندگان بی‌نوای گرفتار -که هرچه می‌دوند، به جایی نمی‌رسند و هرچه می‌کاوند، کمتر می‌یابند- در دامان آرام و مهربان شب، به داد خودشان برسند و خود را برسانند به عقب‌افتاده‌ها و تلنبار شده‌ها و راه به جایی نبرده‌ها. به حجم انبوه کارهایی که در تمام طول روز، نمی‌شود که بشود.
شب، مقرّ خوبی است و مفرّی خوب‌تر. گویا شبانه‌روز، اصلا از شب شروع می‌شود و هیاهوی روز، خواب و خیال و بازی‌گاه گیج‌کننده‌ای است که در واقع، کاری از پیش نمی‌برد؛ فقط به سردرگمی و دل‌آزردگی‌ها می‌افزاید.
چنین است و جز این نیست که شب، تماما سهم خود خود توست.


زمانی حجم کارم زیاد بود. کم سن بودم و بی‌تجربه. کنجکاو و بازیگوش. هم‌زمان ویراستاری و گاهی ترجمه می‌کردم، گرافیست بودم و طراحی جلد و صفحه‌آرایی می‌کردم، و البته فیلمبردار بودم و دائم در سفر. خواستم درد تنهایی را لابد مرهم بگذارم، ولی دردهای بیشتری را افزودم! نیازی به کار برای کسب نداشتم، و همیشه سوارِ کار بودم و با شرایطم راه می‌آمدند. ولی خواستم سرم را شلوغ کنم و رسیدم به جایی که اینقدر فشار و استرس کارم -و البته زندگی- زیاد بود که به سرعت بیمار شدم. شب‌ها با خستگی مفرط، روی تخت دراز می‌کشیدم و از پشت پلک‌های به زور بسته نگه داشته شده، که هرگز گرفتار خواب نمی‌شدند، انتظار صبح را می‌کشیدم؛ زجرآور و خردکننده. خیلی زود وزن کم کردم و بی‌اشتها و رنگ‌پریده، برای استراحت برگشتم ایران. یادم دادند زندگی را سخت نگیرم، و خوب شدم و باز از شب‌بیداری لذت بردم.


اما نه، بی‌خوابی‌هایم مال خیلی پیش‌تر از اینهاست. مال وقتی که نوجوان بودم. دوازده-سیزده ساله. و عاشق شب‌بیداری.
که از کتابخانه خانه‌مان، از لابلای کتاب‌های پدر و مادرم، قلم دکتر شریعتی را پسندیده بودم و دیوان حافظ و پروین اعتصامی را. تا آخر سر، خانواده مجبور شدند یک اتاق مجزا بدهند که برای خودم بیدار بمانم و بخوانم و بنویسم و نقاشی بکشم.
حالا کتابخانه خوبی دارم که به علاوه گلدان‌ها، خط قرمز من‌اند. زمانی اشتباه کردم و کتاب‌ها را امانت دادم به دیگرانی که بخوانند، ولی در عوض، یا گمشان کردند و یا خراب! حالا فقط بچه‌ها -فاطمه و علی اکبر- آن هم به پیشنهاد و با اجازه خودم می‌توانند از کتاب‌ها استفاده کنند؛ زیر نظر خودم، و با تدابیر شدید امنیتی!!


نه، شاید هم قبل‌تر. آن وقت‌ها که پدرم تا نیمه‌های شب، درس می‌خواند. مسئولیتش زیاد بود و یاد ندارم شبی زود به خانه آمده باشد. وقتی می‌رسید، در حد شامی و استراحت کوتاهی، و بعد درس می‌خواند. آن زمان ارشد می‌خواند و میز تحریرش را برده بود گوشه‌ی سالن که از اتاق‌خواب‌ها جدا باشد و نور چراغ و سر و صدای کاغذ‌ها، ما را بی‌خواب نکند. بچه‌مدرسه‌ای بودیم و باید شب، زود میخوابیدیم که صبحِ زود سرحال باشیم. ولی من نمی‌توانستم بخوابم وقتی پدرم با خستگی بیدار بود. پاورچین بلند می‌شدم و در بی‌صداترین حالت ممکن -که مادرم بیدار نشود- برایش چای دم می‌کردم و می‌بردم کنارش. حس می‌کردم خیلی خوشحال می‌شود که تنها نیست. هی می‌گفت: برو بخواب بابا. الکی می‌گفتم: خوابم نمیاد.

حالا علی اکبر هم همین کار را با مادر شب‌زنده‌دارش می‌کند و به بهانه‌های مختلف، کنارم بیدار می‌ماند.
در حالی که شب، غارِ تنهایی خودم است! که به آن پناه آورده‌ام!! پس به لطایف الحیلی وادارش می‌کنم بخوابد یا صبر می‌کنم وقتی خوابید، خانم چراغ‌مطالعه را بیدار کنم.
هرچند اجازه می‌دهم شب‌های تابستان‌ و شب‌های ماه رمضان البته، بچه‌ها بیدار باشند و کنار هم -بی‌ سر و صدا- به زندگی جذاب شبانه بپردازیم؛ هرکدام در غار تنهایی خود!


نوشته در هم و بر هم و مغشوش، ماحصل ذهن خسته و به هم ریخته‌ای است که نوشتن، خلوت و آرام و منظمش می‌کند. غالب اینها خواندنی نیستند و اینجا هم به ندرت کسی می‌خواند (جز پایه‌ثابت خواندن این چرندیات).
دیدم یکی از نویسندگان قدیم پارسی‌بلاگ پست گذاشته که من بعد اندی سال برگشتم و پای پستش دو تا لایک خورده (که یکیشم خودم زدم)!! اینجوریه. پارسی‌بلاگ، مدفن قدیمی‌هاییه که معلوم نیست چرا دست از سر کچلش بر نمی‌دارند (نمی‌داریم)!!
اینهمه کاغذ باطله...
بسوزد پدر اعتیاد!




[ دوشنبه 102/4/5 ] [ 2:38 صبح ] [ آگاهی ]

 

به نام خدا
سلام؛


حرف اصل و نسب که میشه، همه باید سکوت کنیم و چشم بدوزیم به لبان مبارک "پدر" و گوش بسپریم به کلامش. بی‌اینکه پلک بزنیم یا نفس بکشیم.
کافیه وسط سخنانی بدین چونان مهمی، یکی روشو برگردونه و خدای نکرده خدای نکرده، دم گوش بغل دستی‌ش پچ‌پچی کنه. پدر به سرعت صحبتش رو قطع می‌کنه و عینهو اساتید دانشگاه، از اون نگاه‌های نافذِ توام با سکوتِ خُردکننده حواله طرف می‌کنه، تا طرف از شرم و خوف، سر به زیر افکنده و عبرتی شود برای سایرین.
پدر همیشه ماجرا رو اینجوری تعریف می‌کنه، بی کم و کاست، بی کلمه‌ای تغییر:
- ما اصالتاً اهل کُمساریم [هیچ‌کدوممون -جز پدر- نمی‌دونیم کمسار کجای دنیاست ولی دیگه برای هممون یه مکان مقدسه!]. قدیم، گیلان اینهمه شهر که نداشت. رشت و فومن و شفت و ... همه دهات بودند. مرکز گیلان، کمسار بود و کمسار شهر بود. حتی تیمور لنگ هم توی سفرنامه‌اش از کمسار و مردم خوبش نوشته [دَمِ تیمور گرم! راضی به زحمت نبودیم!].

و ادامه می‌ده:

- پدربزرگ من، اهل کمسار بود و اون زمان چون املاک زیادی داشت، برای اینکه بالای سر زمین و رعیتش باشه، یه عمارت بزرگ می‌سازه نزدیک شفت. بچه‌ها که بزرگ می‌شن، همونجا ازدواج می‌کنن و تو همون عمارت ساکن میشن. پدربزرگم عاشق کربلا بود و سالی یه بار با اسب می‌رفت کربلا. بعد مرگش هم طبق وصیتش توی کربلا دفنش می‌کنن. مادربزرگم هم طبق وصیتش تو قم دفن شد.

همیشه همین قصه عیناً تکرار میشه.


همینطور در مورد اسم خانوادگی‌مون:
- اون زمان وقتی میخواستن کاری رو در جایی اجرایی کنن، میرفتن پیش بزرگ اون منطقه و از طریق اون، موضوع رو با مردم مطرح می‌کردن. یه بار مسئول ثبت احوال اومد پیش پدربزگم و گفت میخواییم برای مردم "سجل" صادر کنیم. پدربزرگم هم طبق عادت همیشگیش شروع کرد به سوال‌پیچ کردن طرف: "سجل چیه؟ به چه درد می‌خوره؟ برای چی می‌خوایین رو مردم فامیلی بذارین؟ فامیلی‌شونو چی میخوایین بذارین؟" و خلاصه طرف که حسابی جواب پس میده، دست آخر میگه ببخشید حالا اجازه میدین فامیلی شما رو بذارم "آگاهی" (چون زیاد سوال می‌کرد)؟! اون وقتا اینجوری بود. مثلا میرفتن سراغ یکی، می‌دیدن بالای درخته، فامیلی‌شو می‌ذاشتن "بالادرختی"! اینجوری فامیلی می‌ذاشتن.

بععععله! خلاصه چُنین شد که ما پدیدار گشتیم.


و چُنین‌تر شد که فهمیدم خون اجدادمون تمام و کمال در رگ‌های علی‌اکبر جاریه و حق بود فامیلیشو می‌ذاشتن "آگاهی". اینقدر که سوال می‌کنه! ولی خب مامور ثبت احوال که این چیزا سرش نمیشه. رفته دیده اجداد پدری علی اکبر نشستن دسته‌جمعی مشغول حک کردن هستن، فامیلیشونو گذاشت "حکاکان"!


[ دوشنبه 102/3/1 ] [ 12:15 صبح ] [ آگاهی ]

به نام خدا

سلام؛


علی اکبر اصرار داره روزه بگیره.
شب‌های ماه رمضون، من و فاطمه تا صبح بیداریم و نیمه‌های شب سحری می‌خوریم.
اصلا برکتی که تو ساعات نیمه‌شب هست، تو هیچ ساعت دیگه‌ای از شبانه‌روز پیدا نمیشه. فکر می‌کنم بازدهی فکری که آدم تو این ساعات داره (به خاطر سکوت بی‌نظیرش و تمرکز و آرامش کاملی که داری) هیچ‌وقت دیگه دست نمیده.
مهم‌ترین و حساس‌ترین و ظریف‌ترین کارها رو توی نیمه‌شب، بهتر و دقیق‌تر از هر وقت دیگه‌ای می‌شه انجام داد.
نیمه‌شب فقط متعلق به خودته و فقط تویی و خدای خوبت.
خیلی حس خوبی داره. شب‌نشینی، دل آدمو زنده و با نشاط نگه می‌داره. حال آدمو خوب می‌کنه. هرچی صبح می‌دوی، می‌دونی که نیمه‌شب، یه عالمه وقت برات کنار گذاشته و دلت گرمه و خیالت راحت.
در هر حال، اگر با همه این تفاسیر هنوز به نیمه‌شب ایمان نداری، فقط اضافه می‌کنم که بعضیا آدم نیمه‌شب‌اند و من از اون دسته‌ام و هیچ اصرار بیشتری برای چشاندن شهد نیمه‌شب، به اهل روز ندارم :)
 


بله می‌گفتم.
علی اصرار داره با ما بیدار بمونه و سحری بخوره و وقتی علی بیداره ...


- آناکوندا چقدر بزرگه؟
- چی؟!
- آناکوندا! بزرگترین مار دنیا.


الان اینو از کجا پیدا کردی که با قیافه جدی زل زدی به من و متعجب هم هستی از اینکه مامانت با این سن و سالش هنوز نمیدونه اسم بزرگترین مار دنیا چیه؟! لابد الانم داری تو دلت می‌گی پس تو دانشگاه چی یادتون دادن؟!!

بذار موضوعو خیلی ظریف جمعش کنم:


- نمی‌دونم والا. ولی می‌دونم مار بوآ اینقدر بزرگه که می‌تونه یه فیل درسته رو قورت بده.


با چشمای گرد، همینجور که داره سحری می‌خوره، منتظر بقیه‌شه. ای بابا! بدتر افتادم تو دام!


- بعدشم که میخوردش، شیش ماه یه گوشه می‌خوابه تا غذاش هضم شه. همونجور درسته قورتش می‌ده. بدون اینکه بجوه.
- شیش ماه می‌خوابه؟؟ پس چجوری می‌ره دستشویی؟!


قاشق همینجوری بین زمین و آسمون تو دستم بلاتکلیف مونده. حقیقتا تا حالا به این قسمت موضوع فکر نکرده بودم! آخه چجوری؟!


- جنگله‌ها! مارا که نمی‌رن توالت فرنگی!


می‌خنده! خیلی بلاست. ولی من خیییلی مامان خوبی‌ام و همچنان سوالاشو جواب می‌دم!


- وال بزرگتره یا بوآ؟
- به نظرم وال خیلی بزرگتر باشه.
- ولی قدش به درخت سکویا که نمی‌رسه؟!


خدایا این اطلاعاتو کی به تو فسقلی داده که اینجوری مامانتو آچمز کنی؟! خیال کردی! الان دو تا اطلاعات تخصصی رو می‌کنم تا ببینی مامانت چه‌همه چیز بلده (به قول مشهدی‌ها!).


- نه فکر نمی‌کنم. سکویا بزرگترین موجود زنده دنیاست (دیدی؟!). از وال هم بزرگتره. هیشکی قدش به سکویا نمی‌رسه (تامام!)


باز منتظر بقیه‌شه. تموم شد دیگه. اصلا یه جوری سوال می‌پرسه که یه ساعت جوابش طول بکشه و خودش غذاشو تموم کنه و تو یه ریز واسش حرف بزنی!

آخرشم که خیالش راحت میشه، می‌گه:


- میشه دراز بکشم؟


الان سحری‌تو خوردی، جواب سوالاتم گرفتی، دیگه کاری باقی نمونده هان؟! چشماش قرمز شده. صبح‌ها زود بیدار میشه. عادت نداره اینهمه دیر بخوابه.


- دراز بکش. ولی معده‌ات پره. سرتو بالا بذار.


می‌خزه رو مبل راحتی و به سه شماره خاموش میشه. انگار یهو برقش می‌ره!


من موندم و سکویا و آناکوندا و بوآ و ...


و دعای سحر!!

دعای سحر!

همون که هی وسطش می‌گه: بدو الان اذان میشه! (حالا با یه لحن مناسب‌تر!).

 



[ یکشنبه 102/1/13 ] [ 4:35 صبح ] [ آگاهی ]

به نام خدا
سلام؛


کسی بخواد تنوع فرهنگی و قومیتی ایران رو بدون زحمت و دردسر و سفرهای مکرر و طولانی، تو یه نگاه بررسی کنه، باید عید نوروز مشهد باشه.
همیشه آدم‌ها حواسمو پرت می‌کنن. جایی که ازدحام و شلوغی و تردده، تمرکزم معطوف میشه به آدما؛ به اجزای صورتشون، حرکات و اندامشون، به پوشش و نحوه مکالمه و گویش‌هاشون و ....
از نوع کنش‌های افراد نسبت به فرزندان، زنان، و کهنسالان میشه حدس زد هرکدوم اهل کجان. از مدل لباس پوشیدن آدما میشه کل قصه زندگیشونو حدس زد، میشه فهمید این آدم، چجوری فکر می‌کنه و چجور آدمیه. از نوع راه رفتن و خندیدن آدما، از نوع ارتباط گرفتنشون با دیگران، از لحن حرف زدنشون، میشه تمام وجوه پنهانشونو پیدا کرد. اما چیزی که بیشتر از همه دست آدما رو رو می‌کنه، چشم‌هاشونه. چشم انگار حفره‌ایه که مستقیم می‌بردت تا قلب طرف. و شاید تنها عنصریه که به هیچ‌وجه نمی‌تونه دروغ بگه و پنهان کنه. حتی اگر طرف مقابل با وقاحت تو چشمات زل بزنه و بخواد روی دروغ بزرگش پافشاری کنه! چشم، پنجره‌ی باز قلبه. خوبه آدم چشم‌هاشو بپوشونه.


آقا وقتی می‌رین حرم، یه گوشی کفایت می‌کنه. اینهمه بار و بندیل چرا می‌برین که گشتنش دو ساعت وقت بگیره و صف‌های طویل درست کنه؟ این وسایل عجیب غریب چیه میذارین تو کیفاتون؟ الان خود من! الگوی خلایقم اصن!


1. توی فرودگاه توی بازرسی سپاه:
- خانم چاقو همراهتونه؟!
- چاقو؟! (دارم فکر می‌کنم چاقوم کجا بود؟)
- داخل کیف پولتونه!
یادم میفته یه چاقو کارتی خیلی وقت پیش خریده بودم و قاطی کارت‌هام گذاشتم تو کیف پولم!
فاطمه می‌گه:
- باز ماموریتت خنثی شد؟!!!!


2. توی فرودگاه، بدو ورود:
- خانم این کیف شماست؟
- بله.
- لطفا چاقوتونو بذارین تو چمدون و تحویل بار بدین. تو هواپیما نمی‌تونین ببرین.
نمی‌تونم جلوی خنده‌امو بگیرم. بازم یادم رفت چاقومو از کیفم بردارم. آخه این کارا چیه!
مامور گیت ورودی چپ‌چپ نگاهم می‌کنه و اصنم با کسی شوخی نداره.


3. توی فرودگاه، قبل از گیت سپاه:
علی اکبر ویترین اشیاء ممنوعه رو نشونم می‌ده:
- مامان اینا همش مال شماست؟
- بله تقریبا نود درصدشو از من گرفتن! واقعا کارشون زشته!
می‌خنده و کیف می‌کنه از داشتن همچین مامان خطرناکی!
- عه چاقو کارتی‌ت!
- آره اینو خیلی دوست داشتم :(


4. ورودی حرم، بازرسی بانوان:
- قیچی ممنوعه!
- عه قیچی‌مو آوردم؟ یادم رفت برش دارم!
- کبریت هم ممنوعه! ... این چیه؟
- متر.
- متر؟! آخه متر برای چی می‌ذارین تو کیفتون؟
حیف که خنده امون نمیده. آقا چیکار داری لابد ابزار کارمه.
- متر ممنوعه! سوزن؟ اینم ممنوعه. اینا رو ببرین تحویل امانات بدین!
کلا کیفم از یه وجب خودم کوچیک‌‌تره. این چیزا چیه می‌ذارم توش آخه؟!
یه قیچی کوچیک، یه بسته کبریت، و یه متر مگنتی کوچولو رو به همراه یه سوزن خیاطی ببرم تو صف وایستم تحویل امانات بدم و دوباره تو صف وایستم بیام یه چیز دیگه تو کیفم پیدا کنی؟! (خبر نداره اون که شبیه جاسوئیچیه و قد دو بند انگشت، کاتره و اون کارت مشکی بین کارت‌های بانکی‌م، چاقو! :) ).


5. تو خونه، پیش از حرکت:
فاطمه:
- مامان، چاقوتو از کیفت درآر.
- آره برداشتم.
- کاتر؟
- اوهوم.
- کبریت؟
- آره آره حواسم هست.
- متر، سوزن، سلاح گرم، سلاح سرد؟؟ مطمئنی پاک پاکی؟
هر دو می‌خندیم.
- مامان این چیزا چیه میذاری تو کیفت؟ کی همچین چاقویی با خودش حمل می‌کنه؟ اینا جرمه، می‌گیرنت!
- بح! این خیلی چاقوی خوبیه. کلی کارمو راه انداخته (بعد از بیست تا چاقویی که در اماکن مختلف لو رفته و ازم گرفتن، حالا یه چاقوی تا شو خریدم در حد جام جهانی. سر ببعی رو هم می‌بره! خیلی حرفه‌ایه :) ). اصن من بچه جنگلم! و اینا ابزار کارمه. لازمم میشه!
اگه من چاقو نداشته باشم، کی برای راکن‌ها بلال خورد کنه؟ کی سیب قاچ کنه؟ از شاخه‌هایی که رو زمین ریخته، چجوری سرشاخه‌هایی که لازم دارمو ببرم؟ گل‌ها رو باید با چاقوی خیلی تیز هَرَس کرد. تو که این چیزا رو نمی‌دونی.
تازه اگه من کاتر نداشتم، به چه امیدی تک و تنها تو اون جنگل بکر مخوف دنبالم راه میفتادین و به اون سرچشمه رویایی میرسیدین در حالی که تمام وقت خیالتون راحت بود که من کاتر همراهمه؟ (حالا چه اهمیتی داره بعدا فهمیدین که کاترم اینقدر کوچیکه که عملا جز بریدن کاغذ، کار دیگه‌ای ازش برنمیاد! عوضش خیالتون راحت بود و به سلامت هم برگشتیم به لطف خدا البته، نه اون کاتر کذایی!!).
تازه‌تر، کبریت لازم نمیشه؟ نخ‌سوزن واجب نیست؟ خوبه وقتی لازمتون شد بهتون ندم؟! این متر می‌دونی چقدر ضروریه؟ من اگه متر نداشته باشم، سایز لوازم کارمو از کجا بدونم و چجوری چیزی که سایزشو مطمئن نیستم بخرم؟ تازه این متر همیشه ثابت کرده که من هنوز یه سانت از تو بلندترم!
اینا همشون ضروری‌اند، به علاوه اینکه اصن کیف خودمه، اختیارشو دارم! :)


خب دیگه همه صحنه‌ها رو نشمرم! بدنومی داره!
ولی این چیزا رو تو حرم نبرین دیگه.
لازم نمیشه!

یه خاصیت خوبی که کرونا داشت، اینه که حرم نظم پیدا کرده. دیگه صف‌هایی تشکیل میشه و مردم میتونن با آرامش برن نزدیک ضریح. آخه ما ایرانیا، خیلی اهل عاطفه‌ایم و اهل عاطفه، اهل آغوش و لمس و بوسیدنن. اهل عاطفه دوست دارن ضریح‌های مطهر رو در آغوش بگیرن و ببویند و ببوسند و نوازش کنن و مدل ابراز عشق و محبتشون، اینجوریه.
حالا با این صف‌ها، همه می‌تونن در کمال آرامش جلو برن و ابراز محبت کنن. من ضریح پایین رو بیشتر دوست دارم چون آرامش عجیبی داره و خلوت و ساکته، در حالی که به قبر مطهر هم نزدیک‌تره. اونجا صف لازم نیست ولی به رسم بالا، وقتی تعداد زائران اطراف ضریح حدود ده نفر میشه، خادما درخواست می‌کنن که تو صف بایستین. می‌بینم که مردم، که شاید تا پیش از این هرگز زیر بار چنین چیزی نمی‌رفتن، به سرعت صف می‌بندن و به یه دست رسوندن و بوسیدن قناعت می‌کنن و به سرعت جا رو برای پشت سری‌ها خلوت می‌کنن.
پس ما نظم‌پذیر هستیم. ما می‌تونیم قانون‌مدار باشیم. ما می‌تونیم تو جاده‌ها، خیابونا، تو جنگل‌ها و لب دریاها، زباله نریزیم. ما می‌تونیم آروم و متین و چهارچوب‌پذیر باشیم.
هرچند صحن آزادی رو اختصاص دادن به افرادی که همچنان دوست دارن میون ازدحام و فشار و سر و دست شکستن، خودشونو به ضریح برسونن و اینو ترجیح می‌دن به توی صف ایستادن و آرام و موقر زیارت کردن، ولی در هر حال، اینهایی که این طرف داخل صف ایستاده‌اند و نگاه تاسف‌بارشون به اون طرفی‌هاست، ثابت کردن که میشه و می‌تونیم و چقدر حیفه که نخواییم.


عیدتون مبارک.
این روزهای زیبای عید در عید، حسابی دعام کنین.



[ سه شنبه 102/1/8 ] [ 1:38 عصر ] [ آگاهی ]

 

به نام خدا
سلام؛


کار پیش می‌ره. طاقت‌فرسا و طاقت‌فرسا و طاقت‌فرسا.
پر از عشق و امید و شادی‌ام. عین مادری که بار سنگین و سخت کودکی رو در دلش تحمل می‌کنه و لبخند از لبش محو نمیشه. خیلی خوشحالم. وجودم پر نه، لبریز از شعف و شور و هیجانه. لبریز از انتظار.
گفتم انتظار، یادم اومد باری خواستم بگم انتظار، وابسته به امیده و پیوسته باهاش. یعنی اگر امید نباشه، اصلا انتظاری در کار نیست. اگر چشم به راهی، امید داری که چشم به راهی. اگر منتظر وقوع حادثه‌ای، خبری، رسیدن و شدنی، هستی، بی‌شک دلت به امیدی گرمه که اینها رو ممکن به نظر آورده و مجال میده منتظر باشی. امید، خیلی چیز خوبیه. خدا امید هیچ بنده‌ای رو ناامید نکنه.


بالاخره بعد از حدود ده روز، فاطمه بانو موفق شد مدیرشونو ببینه و حرفاشو بزنه. دو تا از همکلاسی‌هاشو که عین بقیه محافظه‌کار و ترسان و گریزانند هم به ضرب و زور! نه شوخی کردم، ان‌شاءالله که با زبان خوش و طیب خاطر!! با خودش برد که زورش بیشتر شه.
هرچند هروقت حرفی زده، دینا ضربه‌ای به پاش کوبیده که تند نره! ولی باز وجودشون بهش دلگرمی داده.
همه حرفاشو زده از صدر تا ذیل. همه همه‌شو. و من دلم همینو میخواست. همین که یاد بگیره مسئول در خدمت مردمه نه مردم برده مسئول. پس باید حرف بزنه و حرف حق بزنه و مطالبه‌گر باشه. و باید نترسه. نه چون دختر منه!!! بلکه چون اصلا چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
حالا خیالم راحت شده و خوشحالم و آروم گرفتم.
میتونستم همه این مسائل رو با یه تلفن حل کنم و خیلی فراتر از اینها، ولی خواستم یاد بگیره و رشد کنه.
امروز مدیر دوباره صداشون کرده بود و گزارش پیگیری‌هاشو داده بود. این بهتر و مفیدتر و قشنگ‌تره یا صندلی پرت کردن باران یا بی‌حرمتی‌های یواشکی بقیه بچه‌ها؟!
خوشحالم.


جلسه شورا رو نپیچوندم چون پیچوندن خیلی کار زشتیه! دیر رسیدم ولی به لطف خدا اینجا ایرانه و هیچ قراری سر موعد مقرر برگزار نمیشه. حتی وقت کردم نماز مغرب و عشا رو بخونم و برم علی اکبر رو که حسابی خسته و کوفته بود، برسونم خونه و دوباره برگردم و تازه برسم به ابتدای جلسه! همین قدر آن‌تایم!!

دوست دارم مدت زیادی خونه بمونم و بیرون نرم. خیلی دوست دارم. هیچ چیز به اندازه این رفت و آمدها و ارتباطات و گفت و شنودها و دیدارها و نگاه‌ها و هیاهوها و شلوغی‌ها، نفسم رو نمی‌گیره. دوست دارم از خونه بیرون نرم. یه زمان طولانی.
مردم‌گریز شده‌ام. دل‌گیر و دل‌زده و نامطمئن.


سال داره تموم میشه و بذار بشه.
بذار سال جدید زودتر بیاد و بذار امید داشته باشیم.
بذار فکر کنیم حال زمین و زمان قراره بهتر شه.
بذار چشمان اشک‌بارمون رو پنهان کنیم و لبخند زورکی بزنیم و تصاویر غم‌بار رو از ذهن و دلمون بتکونیم.
بذار زمانه نو شه.


[ سه شنبه 101/12/23 ] [ 12:2 صبح ] [ آگاهی ]


به نام خدا
سلام؛

مقدمه باید در مورد متن باشه حتما؟! عه؟!
خب پس همین اول بگم که این مقدمه کوتاه، هیچ ربطی به متن نداره. البته هیچی هیچی هم که نه...

ببین پارسی‌بلاگ جان!
کارت خیلی زشته که هر چند وقت یه بار قهر می‌کنی و هنگ می‌کنی و وبلاگا رو نمایش نمیدی.
حالا ما وسط اینهمه سرویس‌دهنده به روز و پرسرعت، به عهد چندین و چند ساله‌مون با تو وفادار موندیم و پای ایموجی‌های عهد بوق و باقی آپشن‌های نداشته‌ات، مو سفید کردیم، دیگه قرار نشد واسمون بازی درآری.
اگه خیال کردی الان اینستا فیلتره و زمانه، زمانه جولان توئه، سخت در اشتباهی. چون هممون فیلترشکن داریم و هیچ بعید نیست همین روزا یهو بزنیم زیر کاسه-کوزه رفاقتمونه و بریم زیر بیرق کفر!
گفتم که خیال نکنی خبریه.
ولی راستش هروقت تو هنگ می‌کنی، یادم میفته که به جز گل‌ها و کتاب‌هام، یه خط قرمز دیگه هم دارم و اون تویی.
تویی که سال‌هاست باهات خو گرفتم و زندگیمو آوردم خرد خرد تو دلت ریختم، عین دستگاه خردکن کاغذ.
دیدی چه باحاله؟ کاغذا رو رشته رشته می‌کنه. پراکنده و در هم. اینجوری، دل دفتر خنک میشه.
منم دلم خنک میشه وقتی حرفامو تو دل تو ریش می‌کنم. دلم سبک می‌شه. حالم خوب میشه. اصلا عادت کردم و ترک عادت موجب مرضه و جز اینها، کلی توجیه دیگه هم دارم که بین من و تو، ارتباطی ساخته ناگسستنی!
وقتی خیلی خسته‌ام، خیلی دلگیرم، خیلی بدم، یا وقتی خیلی سرحالم، خیلی خوشحالم، خیلی خوبم، باید بنویسم.
خب، مقدمه تموم شد.

این دو هفته واقعا بهم سخت گذشت. خیلی "خودم" رو اذیت کردم.
"خودم" جان!
حلالم کن!
گناه داشتی... باهات بد تا کردم‌...

ولی بالاخره گذشت و تموم شد و با اندکی سرم و چند تا ویتامین، از خجالت "خودم" درومدم.
به عنوان حسن ختام هم رفتم ساره رو آوردم پیش "خودم" تا قشنگ‌تر شرمنده روی ماه "خودم" بشم!

ساره؟ دختر آقا باریه.
اون اول که به دنیا اومده بود، یه روز باری با یه دنیا ذوق و شوق اومد جلوی در و عکسشو نشونم داد. تازه از افغانستان برگشته بود و صورت لاغرش، حسابی لاغرتر شده بود. رفته بود ازدواج کنه و بعد هم به سرعت بچه‌دار شد و حالا اومده بود عکس نوزادی رو نشون بده که کله‌شو تراشیدن و دور تا دور چشماشو با سرمه سیاه کردن. چیزی که از بچه معلوم نبود ولی کلی ازش تعریف کردم که چه قشنگه. بعد مدت‌ها رفت که با زن و بچه‌اش برگرده ولی کارش طول کشید و مدتی موندیم بی سرایدار. سراج اومد، محمد اومد، ولی هیچ‌کس برای اهالی ساختمون، باری نشد و منتظر موندیم تا برگرده.
باری که هست، همه‌جا برق می‌زنه. همه کارها روی روال و برنامه است. هیچ‌وقت بی‌کار نیست. کم می‌خوابه و از کار نمی‌زنه. هروقت کارش داری هست و میتونی با خیال راحت صداش کنی تا تو کارا کمکت کنه. بچه خوب و مودبیه. دیگه شده عضوی از خانواده هممون.
باری برگشت با ساره که حالا سه ساله شده بود و خانمی که فرزند دومشو باردار بود، پسر.
خانومش خیلی بچه‌ساله. موقع حرف زدن سرشو پایین می‌ندازه و سرخ و سفیدتر میشه. اگه بتونه پشت باری قایم میشه و نگاهشو از آدم می‌دزده. این پا و اون پا می‌کنه که یه جوری از زیر نگاهت فرار کنه. تپل و کوتاه و معصومه. لباسای محلی خودشونو می‌پوشه. پیرهن بلند پرگل و شلوغ، با یه شال که دور سر و گردنش می‌پیچه و یه شلوار گل‌گلی.
- چند سالته آقا باری؟
- 26 سال.
- خانومت چند سالشه؟
- فِکِر کُنَم 20-22 داشتَ باشَ.
فکر کنی؟! می‌خندم و نگاهش می‌کنم که با وسواس زنونه، کابینت‌ها رو دستمال می‌کشه. مرد خوبیه. می‌دونم عاشق همسرشه و تو مدل عشق اون، شاید تاریخ تولد و تاریخ‌های قراردادی دیگه، مهم نباشه اما وفاداری و محبت، موج می‌زنه.
اشاره می‌کنه به اجاق گاز:
- خانومم بهتر بَشَه، این کارها را خوب انجام می‌دَ... خَیلی کارگَرَ...
وقتی میگه خانومم خیلی کارگره، ابروهاشو بالا میندازه و سرشو تکون میده، یعنی داره ازش تعریف میکنه. داره یه حسن و یه توانمندی از همسرش میگه. کارگر بودن، حسنه، قوّته. جالبه نه؟

دو شب پیش حال خانومش بد شد و بردنش بیمارستان. وقتی با خبر شدم، زنگ زدم باری که اگه کمک میخواد برم. یاد خودم افتادم و غربت و تنهایی‌هام. یاد حامد که چقدر دست‌تنها اذیت شد، و خواستم کس و کارشون باشم که احساس غربت نکنن.
- چرا خبرم نکردی؟
- یَک دَفعَه‌ای شُد. نَتَوانِستَم خَبَرِتان دَهَم.
- چجوری رفتین بیمارستان؟
- آقا و خانومی ریضایی آمَدَند.
- ساره رو چیکار کردی؟
- آوَردَم اینجا. الان تویی ماشینی آقایی ریضایی هَستَ.
- میاوردیش اینجا. بیار بذارش پیش من. هر کاری داشتی بهم بگو. منم جای خواهرتون.
- دستی شوما دَرد نَکُنَد. به آقایِ ریضایی گفتَم بَر شوما عادَت دارَد و با علی‌اکبَر جور اَستَ.
- آره بگو بیارنش اینجا... نگرانش نباش...
- نَه پیشی شوما خیالَمان راحَت استَ.
شب، آقا و خانوم رضایی، همسایه طبقه پنجم، با ساره از راه می‌رسن. بچه خسته و غم‌زده است. الهی بمیرم. چه غربتیه یهو از پدر و مادرش جداش کنن و بیفته تو بغل غریبه.
- ساره جان! بیا مامان. بیا بریم کارتون ببینیم... بهت شکلات بدم؟ علی جان برو توپتو بیار با ساره بازی کنیم...
به هیچ صراطی مستقیم نیست. ته آسانسور چسبیده و سرشو بلند نمی‌کنه. هرچی می‌گم، همونجوری سر تکون میده و نمیاد.
خانوم رضایی میگه میبرمش خونه خودمون، اگه بی‌تابی کرد میارمش. خونه اونا بیشتر رفته و حتما باهاشون جورتره. سن پدر و مادرم هستن و دو تا دختر بزرگ تو خونه دارن. حتما اونجا بیشتر بهش می‌رسن.
- باشه... هر کاری پیش اومد، من تا دیروقت بیدارم...

صبح باز بهش زنگ می‌زنم.
- خوبی آقا باری؟ خانومت چطوره؟
- دیشَب زایمان کَردَ. آقا و خانومی ریضایی دوبارَه نصفَ شَب آمدند بیمارستان.
- خب به سلامتی. خدا رو شکر. چشمت روشن. حالشون خوبه؟ بچه خوبه؟ مشکلی که نبود؟
- نه فقط بچَه درشت هَستَ، سیزارین کردَن. 4 کیلو بود.
- ماشاءالله. به سلامتی. مبارک باشه. ببین من امروز خونه‌ام. دارم ناهار می‌ذارم‌. ساره رو بیار اینجا.
- چَشم. دستی شوما درد نکنَ.
فاطمه یکشنبه‌ها زود می‌رسه. ساعت یک خونه است. کلاس زبان داره. نگران میشم که چرا بچه رو نیاورد. باز زنگ می‌زنم.
- کجایی؟
- آمدم بیمارَستان.
- ساره کجاست؟
- با خودم آوردمَش.
- بچه رو بردی بیمارستان چیکار؟ آلوده است، مریض میشه! چرا نیاوردیش اینجا؟
رودرواسی می‌کنه. آدم ملاحظه‌کاریه. حالا ساره حسابی کلافه‌اش کرده و تو دست و بالشه. مِن و مِن می‌کنه.
- بچه گشنه‌اش میشه. گناه داره. میخوای بیام دنبالش؟
با لحن شرمساری می‌گه:
- آرَه اگر بیایین خیلی خوبه... اینم دست و پا گیرم شده... دستَش را همَه جا می‌زنَه...
ناهارمو برگردوندم تو قابلمه و به فاطمه گفتم تو بخور تا من برگردم. اسنپ می‌گیرم. به نظرم میرسه برای باری هم یه کم غذا ببرم. معلوم نیست اونجا چی می‌خوره.
تا ولنجک راهی نیست، ولی ترافیکه و بیست دقیقه‌ای طول میکشه تا برسم. زنگ میزنم تا بچه رو بیاره جلوی در. زود میاد. ساره رو ازش میگیرم و ظرف ماکارونی رو میدم دستش.
- بیا بابا... اینو ببر واسه مامان... زود بیا... باشه؟
ظرفو می‌گیره و با کلی تشکر و رودرواسی، زود میره. ساره در جا به گریه میفته.
- گریه نکن عشقم... بریم پیش علی‌اکبر بازی کنیم؟ ببین برات چی آوردم... شکلات نمی‌خوای؟ بیا ببین تو گوشیم چی دارم...
آروم نمیشه. باری زود میرسه. انگار اصلا نرفته بود.
- چی شده بابا؟ چَرا گَریَه می‌کنی؟
ساره رو می‌دم بغلش. چه بابای مهربونیه. دلش نیومده بچه رو با گریه ول کنه.
تو این فرصت که دستم آزاده، تو گوشی کارتون می‌ذارم می‌دم دست ساره. در دم انگار از عالم امکان جدا میشه. دیگه جز کارتون نه چیزی می‌بینه نه می‌شنوه. بغلش می‌کنم و سوار ماشین می‌شیم.
- مامان ناهار خوردی؟ ساره جان؟ غذا خوردی مامان؟
اصلا تو این عالم نیست. یه شکلات باز می‌کنم تا برسیم خونه ضعف نکنه. نمیخوره.
راننده از تو آیینه نگاهمون میکنه و لبخند میزنه. گاهی برمیگرده به ساره نگاه میکنه و میخنده و سر تکون میده.
- بهونه باباشو می‌گرفت؟ مامانش مریضه؟
با لحنی که مخاطبم ساره باشه، میگم:
- مامانش داره واسش یه داداش خوشگل میاره، اومده بیمارستان، زود برمی‌گرده.
- حتما شما هم خاله‌شی.
- نه... من... باباش سرایدار ساختمونمون هستن. افغانستانین. اینجا غریبن.
- باز خدا خیرتون بده که هواشونو دارین. این طفلیا خیلی غریبن...
یه کم سکوت می‌کنه و صدای کارتون ساره تو ماشین می‌پیچه. یه ته لهجه خاصی داره. نمی‌فهمم ولی مال کجاست. باز می‌گه:
- ما هم غریبیم. چهل روزه زن و بچه‌مو ندیدم. از آذربایجان غربی اومدم برای کار. اونا رو نیاوردم‌. تهران جای زندگی نیست. عوضش کار هست.
دقیق می‌شم به چهره‌اش. به ابروها و ریش و سبیل پرپشتش که تو آینه پیداست. به شیشه جلوی پراید که از چند جا ترک خورده.
یاد ارومیه میفتم. یاد خوی. اون آب و هوای بی‌نظیر. اون سرزمین دور دوست‌داشتنی. اون سرسبزی و طراوت و خاک دل‌انگیز. اون آسمون آبی دست‌نیافتنی. اون مردم پاک و ساده و مهربون. چقدر دلتنگ می‌شم.
- چجوری اون آب و هوا رو گذاشتین اومدین تهران؟
خوش‌روئه. دائم می‌خنده. چشماشم یه لبخند دائمی دارن. با همون حالت میگه:
- چیکار کنم؟ اونجا همه چیش خوبه، فقط کار نیست. زندگی نمی‌گرده. خرج بچه‌ها نمی‌رسه. چهل روزه ندیدمشون. چهل روزه تو همین ماشین زندگی می‌کنم. همینجا هم می‌خوابم. نمی‌شد اونا رو بیارم. حالا چند ساعت فاصله است بینمون. 
سه تا انگشتشو نشون میده:
- من سه تا بچه دارم. الان این کوچولو رو دیدم دلم واسشون تنگ شد.
باز برمی‌گرده ساره رو نگاه می‌کنه. معلومه تو این گردن کشیدنا توی آیینه، نمی‌تونه ببیندش. آخه خیلی کوچولوئه. جوجه!
- خدا حفظشون کنه. بله شهرستانا شرایط زندگی خیلی بهتره ولی وقتی کار نیست...
- آره... نه ترافیکی... نه دودی... خیلی هوا خوبه. هروقت میام تهران، تا بیام به این هوا عادت کنم، تا چند روز گلو درد دارم.
- حق دارین...
یه ماشین می‌پیچه جلوشو و بوق ممتد می‌زنه و راننده‌اش یه چیز نامفهوم حواله می‌کنه.
با دست نشونش میده:
- مردم معلوم نیست چشونه... همه دیوونه شده.
- ترافیک و شلوغی همه رو کلافه کرده.
- وضع زندگیا خیلی خراب شده. همه چی چند برابر شده. مردم خیلی تو فشارن.
- بله... خیلی... خدا از باعث و بانیش نگذره.
می‌رسیم. اول ساره رو پیاده می‌کنم. امانته. دست و دلم می‌لرزه از امانت. همینجور سرش تو گوشیه و عین عروسک کوکی دنبالم میاد و من دو دستی و نیمه‌خمیده، دور و برشو دارم که زمین نخوره، از پله بالا بره، از آسانسور پیاده شه، و خلاصه وارد خونه شیم.
تو خونه چرخی میزنه و فاطمه رو می‌بینه.
- پَدَرَم کجا هَستَ؟
ای خدا! بالاخره حرف زدنتو دیدم! هیچ وقت حرف نمیزد. باری میگفت من و مامانشو کلافه میکنه اینقدر حرف میزنه. با علی اکبر هم حرف میزد ولی جلوی من سایلنت میشد.
به سرعت بغض می‌کنه و پر از اشک میشن چشمای درشتش که عین مامانش، هیچ شباهتی ندارن به اون تصویری که از افغانستانی‌ها تو ذهنمون حک شده.
حالا که شلوغی‌ها تموم شده و رسیدیم خونه، تازه دارم با دقت می‌بینمش. زیر چشماش گود افتاده و به کبودی می‌زنه. سر و وضعش خیلی کثیفه. لباساش بو میدن. معلومه مامانش فرصت نکرده حموم ببردش. البته هوا هم سرده و حمومشون، بیرون اتاقک ده-دوازده متریه که تو حیاط برای سرایدار ساختن. شستن لباس با دست هم واقعا کار سختیه.
- بابا زود میاد. بیا ماکارونی‌مونو بخوریم، برات کارتون بذارم... الان علی اکبر هم میاد... کلی بازی می‌کنیم...
با لحن بچه‌گونه‌ش میگه:
- دِلَم دَرد می‌کُنَ... دستم درد می‌کُنَ...
چند تا جوش ریز رو صورتشه. نکنه آبله‌مرغون گرفته. یقه لباسشو کنار می‌زنم تا کتف و بازوشو ببینم. یه هودی و شلوار پشمی زرد تنشه. همیشه با همین لباس دیدمش.
چیزی رو تنش نیست. زیر هودی، یه بولیز سفید پوشیده.
- اینو درآر مامان..‌ گرمه... 
- نِی! مادَرَم گفتَ اینو نَکَن.. دعوا می‌کُنَ.. مرا می‌زَنَ!
دوباره دستشو چک می‌کنم. نکنه می‌زننش که تنش درد می‌کنه. جای زخم و کبودی نمی‌بینم.
ناهارشو میارم. وقتی ماکارونی‌ها رو با دست برمی‌داره، و دست و صورتشو چرب می‌کنه، تازه می‌فهمم دیگه اون آدم سابق نیستم! راست می‌گفت آقای فریدزاده که هر چیزی بهاری داره.
من دیگه اون آدمی نیستم که سر تا سر سالن خونه، سفره سفید پهن می‌کرد و انواع رنگ انگشتی و ماژیک و مداد شمعی رو می‌ریخت روش تا فاطمه -که یکی دو ساله بود- زمین و زمان و سر تا پای خودش و خودمو نقاشی کنه. دیگه اونی نیستم که با علی اکبر، دونه‌های انار رو روی سنگ اتاق می‌ترکوند و نقاشی‌های سرخ‌رنگ می‌کشید و غمی هم نداشت، چون تمیز کردنش برای دستمال پیر آشپزخونه مث آب خوردن بود. دیگه اونی نیستم که همراه بچه‌هاش، با دست غذا می‌خورد و کیف می‌کرد از ریخت و پاش و کثیفی و تجربه‌های ناب تکرارنشدنی‌شون.
نه! دیگه حوصله و ظرفیت این چیزا رو ندارم.
مواظبم دستای چربشو روی فرش نکشه. توی سفره می‌نشونمش تا هم اون و هم خودم، راحت غذا بخوریم.
خیلی کم غذا میخوره و باز از درد دل و تنش شکایت میکنه. نکنه بچه مریضه طفلی؟
شماره باری رو میگیرم:
- ساره مریضه؟ دارو باید بخوره؟
- نَ مریض نیستَ.. فقط خیلی خَستَ شدَ.. خوب نخوابیدَ.. از صبح هم اینجا کلافَ شدَ...
راست میگه. این چشمای گود افتاده و این بهونه گرفتنا، یعنی خسته است. از باباش اجازه میگیرم حمومش کنم ولی حالا حتما باید بخوابه. رمق نداره. نق میزنه و نمیخواد بخوابه. تو بغلم راهش می‌برم. میریم تو بالکن، پرنده‌هام و گلا رو نشونش میدم. رو دستم میخوابونمش و آروم آروم تابش میدم. نمیخوابه.
علی اکبر هم رسیده. میگم بره یه بالش بیاره. روی پام تکونش میدم. طول میکشه ولی بالاخره میخوابه. حدود سه ساعت می‌خوابه! همونجا گوشه سالن آهسته از رو پام میذارمش پایین.
- هیس! سر و صدا نکنینا! خیلی خسته است. بلند شه گریه میکنه... علی جان! اینجا توپ بازی نکن... میخوره بهش.‌.
تو این فاصله، به بعضی از کارام میرسم که این مدته به هوای کسالتی که داشتم، رو هم تلنبار شده. بعد از مهمونی بزرگ قرن! که سالی یه بار میگیرم و حدود صد نفر رو دعوت میکنم، همیشه دو سه روزی میفتم. اما باز هر سال، روزشماری می‌کنم تا شعبان برسه و می‌دونم پیام دعوتم، حسابی فامیلو ذوق‌زده میکنه. فامیلی که اکثرا همین سالی یه بار تو خونه ما همو می‌بینیم‌. سخت و شیرینه.
ساره که بیدار میشه، میبرمش حموم. شیر آبو باز میکنم تو بزرگترین تشتی که پیدا کردم و یه توپ هم می‌ندازم توش تا زیر شیر، چرخ بخوره. توپ رنگی رنگی، با فشار آب تند تند توی تشت میچرخه و ساره ذوق میکنه. ولی نمیاد تو. جلوی در حموم وایستاده. میگه مریض میشم. حالا که خوب خوابیده سرحال‌تر شده. گاهی بهونه میگیره ولی کمتر.
فاطمه یه عروسک کوچیک میاره که حمومش کنیم. بازم نمیاد تو. به دستام شامپو می‌زنم و انگشت اشاره و شستمو مثل حلقه به هم می‌چسبونم و فوت می‌کنم. از دیدن حباب‌ها ذوق میکنه و میاد تو. کم کم دستاشو تو تشت میکوبه و آب بازی میکنه.
- عه! لباست خیس شد که... بذار درش بیارم بذارم خشک شه...
آروم آروم لباساشو درمیارم و نم نم سرشو میشورم...
خودش هم خودشو میشوره. عین آدم بزرگ سرشو چنگ می‌زنه، تنشو دست میکشه. چقدر بزرگونه است کاراش. بچه‌های ما عین عروسک می‌شینن یکی بشوردشون. سه سالشه همش! خیلی ریز و جوجه است. نمک خالصه.
بعد از حموم، تشت رو خالی میکنه و کف حموم رو تند تند دست میکشه تا آب خالی شه!
- دست نزن! دستت کثیف میشه... زمین آلوده است...
دوباره دستاشو می‌شورم و می‌پیچمش توی حوله و همونجور که غش غش میخنده میریم بیرون. لباساشو میریزم تو ماشین. حالا چی تنش کنم؟ یه تیشرت و شلوارک از کشوی علی میارم. بزرگه واسش ولی چاره‌ای نیست. میخواد لباس خودشو بپوشه. گریه میکنه. اینا رو نمی‌خواد.
- اونا خیس شدن... بذار خشک شه تنت میکنم... الان اینا رو بپوش... زشته نمیشه لخت باشی که...
هرجور هست تنش میکنم. به شلوارک، یه سنجاق قفلی بزرگ می‌زنم که رو تنش بند شه. سشوارو از دستم میگیره و آروم آروم موهای خرمایی روشنش رو با هم خشک میکنیم. موهاش بلند بود. همیشه دم اسبی می‌بست. باباش تازگی برده موهاشو کوتاه کرده. تازه میخواست تیغ بندازه سرشو! و میدونستم بی‌فایده است اگر بگم که تیغ زدن، موهای دخترتو پرپشت و قوی نمیکنه.
شام رو معمولا 6-7 میخوریم. املت میذارم. هنوز سرپا نشدم. گیج میخورم. خستگی از تنم نمیره. ساره لب به غذا نمیزنه. همینجوری که غذا میخورم دور و برم میچرخه و با اون موهایی که عین خرگوش بستم، جست و خیز و شیطونی میکنه. منم بهش پا میدم و از صدای خنده‌هاش کیف میکنم.
هر چند دقیقه یکبار بهونه میگیره، گریه میکنه، و یه ترفند جدید برای سرگرم کردنش پیدا میکنم.
گربه میشم و دنبالش میکنم. بادکنک بازی میکنیم. ادای گریه کردنشو درمیارم و میخنده. آهن‌رباهای عروسکی رنگی رو از رو در یخچال بهش میدم. با علی توپ بازی میکنه. میره تو اتاق فاطمه و کمدا و کشوهاشو میبینه که پر از ریزه میزه‌های رنگارنگ دخترونه است. همه رو با نظم و دقت خاصی می‌چینه و از بچگیش، همیشه تمیز کردن اتاقش با خودش بوده. هیچ وقت نمیذاشت کارگر بره تو اتاقش و اگه یه دکمه تو اتاقش جابجا می‌شد، به سرعت می‌فهمید و قیامت می‌کرد.
برای ساره لاک میزنه. هر انگشتش یه رنگ. بهش عروسک میده.
میگه:
- من گوشوارَ ندارم ... گوشوارمو گوم کردم..
وقتی حرف می‌زنه، وسط حرفاش نفس می‌کشه و با هر دم، یه خورده از حرفاشو قورت میده.
یه جفت گوشواره بدلی طلایی می‌ندازم تو گوشش. خودشو تو آیینه می‌بینه. ذوق میکنه. حالا میخواد بره خونشون، گوشواره و گل‌سرشو نشون مامانش بده. دوباره شروع می‌کنه. همینجور دورش می‌گردم.
فاطمه می‌گه:
- ولش کن مامان... اینقدر لوسش نکن... یه کم دعواش کن ساکت شه... خسته‌ام کرد!
- گناه داره فاطمه... خودتو بذار جاش... نه مادربزرگی، نه خاله‌ای، هیچ‌ آشنایی کنارش نیست... بچه دلش میگیره... ترسیده...
آخر شبه. چشمام خسته است. به زور باز نگه‌شون داشتم. چراغا رو خاموش کردم و گذاشتمش روی پام تا تو این تکون‌ها بخوابه. ولی دائم گریه می‌کنه. دلم کباب شده از گریه‌هاش. خدایا چیکار کنم؟
به نظرم میرسه ببرمش دم بیمارستان، نیم ساعت باباشو ببینه. شایدم تو ماشین خوابید. بچه‌ها معمولا تو ماشین خوابشون میبره. فاطمه نمیذاره تنها برم. اصرار میکنه بیاد.
- نه اصلا! فردا مدرسه داری. دیروقته. برو بخواب. منم یه چرخی میزنم و میام.
- این وقت شب تنها خطرناکه. صبر کن بپوشم منم بیام.
دست‌بردار نیست. علی خوابیده.
راه میفتیم و هرازگاهی، برمی‌گردم امیدوارانه تا شاید خوابیده باشه. بهش میگم چشماتو ببند تا برسیم. اینقدر ذوق داره همونجور نشسته چشماشو میبنده و تا وقتی برسیم هم هروقت میبینمش چشماش بسته است!
زود می‌رسیم. خیابونا خلوته. هرچی زنگ میزنم باری برنمیداره. با یه امیدی این بچه رو آوردم. حالا چیکار کنم؟ خیلی معطل میشیم و هزار بار زنگ میزنم ولی برنمیداره. مجبور میشیم برگردیم (فکر می‌کنم شاید خوابه طفلی. از صبح خیلی بدو بدو داشته. ولی بعدا می‌فهمم اینقدر بیمارستان شلوغ بوده متوجه زنگ گوشی نشده).
ساره هی میپرسه پس بابام کو؟ چی جوابشو بدم؟ همینجور سرگردون اتوبان نیایش رو متر می‌کنم بلکه بخوابه. خیلی خسته‌ام. خودم داره خوابم میبره!
ناگزیر برمیگردم خونه. هی میپرسه چرا اومدیم اینجا؟
آهسته میریم بالا. میبرمش تو اتاق خودم. بهش میگم:

- هرکی چشماشو ببنده، صبح میشه، پدرش میاد.

بعد هم تو فیدیبو یه کتاب صوتی براش میذارم. همون قصه‌ای که علی اکبر خیلی دوست داشت و هزار بار گوش میکرد. زودتر از چیزی که فکرشو میکردم خوابش میبره. من ولی حسابی خسته و بی‌خواب شدم.
صبح، لب به صبحانه نمی‌زنه. نه ناهار درستی خورده، نه شام، نه حالا صبحانه. خیلی می‌ترسم. نکنه طوریش شه. براش میوه میارم، تنقلات و شیرینی و خوراکی و ... هیچی! هیچی نمیخوره. فقط میگه موهامو خوشگل می‌کنم (یعنی برام گل‌سر بزن) و همینجور انتظار می‌کشه و امید داره که الان باباش میاد. قربون دل کوچیکش برم. دلم خون شد از غصه‌اش. پای کارتون، روی مبل خوابش میبره. اینقدر که ضعف داره. همینجور اضطراب دارم. یهو به ذهنم میرسه براش کباب بگیرم. بچه‌های بدغذا معمولا کباب رو خوب می‌خورن. مامانشم از بیمارستان میاد، خوبه براش.
خوب شد. حسابی غذا میخوره. ماست و سبزی هم دوست داره. وای خدا داشتم دق می‌کردم. این که میخوره، انگار عصاره‌اش میره تو جون من. قربون صدقه‌اش میرم. تا حواسش پرت میشه، قاشقو پر می‌کنم میذارم دهنش. سریع قاشقو میگیره. یه بار هم نمیذاره من غذا بذارم دهنش. عین آدم بزرگا.
بالاخره ساعت سه باری میاد و بچه رو تحویلش میدم:
- کَجا بودی پَدَر جان مَن دلَم بَرایَت گرفت؟
همین؟! بعد هم میره تو آسانسور! الان باید بپری بغلش، گریه کنی، بوسش کنی. اینهمه پَدَر پَدَر کردی! همین؟ خیالَت راحَت شد؟ (خدایی لهجه گرفتم!)
شب، سوپ میذارم و با بچه‌ها میریم دیدنشون. خونه کوچیکشون خیلی مرتبه. همه چیز یه نظم و چینش خوبی داره. همینه که ساره، اهل ریخت و پاش نیست و برخلاف بچه‌های دیگه، با هرچی بازی می‌کنه، جمعش میکنه و بعد یه چیز دیگه برمیداره.

سهیل، که اسمشو به پیشنهاد خانوم و آقای رضایی انتخاب کردن، خیلی بانمکه. قیافه مردونه‌ای داره. موهاشم نشونم میدن. روی پرپشتی مو تعصب دارن اصن! خیلی شیرینه.

بوی تند عود تو خونه پیچیده. نگرانم بچه آسم بگیره!

زن و شوهر بچه‌سال با خجالت و محبت، تشکر می‌کنن. به قول خودشون، تشکر زیاد. ساره ذوق‌زده است. جست و خیز می‌کنه و خوشحاله رفتیم خونشون. مامانش میگه وقتی از خونه آقای رضایی اومد بیمارستان، خیلی حالش بد بود. ولی خونه شما معلومه بهش خوش گذشته. میخندم و کل مصائبم تو یه لحظه از جلوی چشمم رد میشه.
- ساره بریم آب بازی؟
ریز میخنده و سرشو تکون میده که یعنی آره! وقتی به هم نگاه میکنیم، آشنایی‌هایی تو چشمامون رد و بدل میشه که خیلی شیرین و دلچسبه. آشنایی‌های بی‌کلامی به کوتاهی یک روز و نیم ولی به عمق یه عمر. اندازه یه تاریخ و یه فرهنگ و یه تمدن مشترک. آشنایی‌هایی به وسعت عشق.






[ شنبه 101/12/20 ] [ 11:25 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 110
کل بازدیدها: 570275