EMOZIONANTE | ||
به نام خدا
حالا این حرفا به کنار! ............ اون وسطیه، سامولی منه: [ سه شنبه 102/5/10 ] [ 10:36 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ علی اکبر خسته و داغون از مدرسه اومده. جواب سلاممو با ناراحتی میده. کیفشو میندازه یه گوشه و خودشو پرت میکنه رو مبل. یه زانوشو خم میکنه زیر دستش و چنگ میندازه تو موهای سرش. همونجور با سیس ماتمزده نشسته و منتظره بپرسم چی شده! من، هیچ!
امروز از مدرسه برگشته، خوشحال و خندان.
میخواد خیلی زیرکانه از زیر کارهاش سر بخوره و فیلم ببینه: مامان! شما چه کارتونی رو بیشتر از همه دوست داری؟
از ساره خوشش نمیاد. چون ساره با پسرا بازی نمیکنه. علی هم با دخترا بازی نمیکنه. اما همش این نیست. از اون مهمتر اینه که من عاشق سارهام و برونریزی عواطفم زیاده. از اونم مهمترتر، اینه که فاطمه زیادی ساره رو دوست داره و وقتی میاد، تمام توجهش به ساره است. چرا علی؟ چرا؟! ببین چه گوگوره آخه. عشقه.
[ سه شنبه 102/5/10 ] [ 10:30 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا
زرغونه میگه خیلی خوشش میاد شماها چادر میپوشین. دلش میخواد مثل شما بپوشه. نماز که میخونم میاد میشینه کنار جانماز (اونا جانماز ندارن، رو فرش خالی نماز میخونن) و مهر رو برمیداره و به تقلید از ما، بوس میکنه. زرغونه زیاد بیرون نمیره. از لهجهاش خجالت میکشه و غریبی میکنه. بچهها رو توی خونه کوچیکشون نگه میداره یا گاهی میبره بیرون در پارکینگ که یه محوطه کوچیکی هست، هوا بخورن. گاهی فاطمه رو میفرستم پیشش که به قول خودش با هم گپ بزنن. باری هر سال تو نصب کردن پرچم محرم کمکمون میکنه. پرچم امام حسین رو میبوسه و نصب میکنه. باری، عصای دستمه. خیلی کمکه برام. هوای همو داریم. اعضای یک خانوادهایم.
[ شنبه 102/5/7 ] [ 11:56 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا
مثلا سوسک، ترس نداره! آدم حق داره از سوسکها چندشش شه. چون سوسکها جز اینکه زیادی آلودهاند، خیلی هم خُلن. وقتی میترسن، عوض اینکه اونوری فرار کنن، دقیقا اینوری فرار میکنن؛ یعنی میان سمت آدم! تند هم میان! خرچنگها هم دقیقا همینجورین؛ اینوری فرار میکنن! خیلی تند! هرچند خدایی خیلی نازن. هروقت رفتم لای صخرهها پیداشون کنم، سعی کردن خودشونو قایم کنن. همینجوری زُل میزنن به آدم و تو دلشون میگن: یعنی چی میخواد؟! خیلی دوستداشتنیاند.
حالا جدی جدی، آدم یه وقتایی ممکنه از چیزایی بترسه، یا نگرانی داشته باشه، ولی وقتی باهاشون مواجه میشه، میبینه نه بابا، اونجورام نیست. بعضی چیزا، بر خلاف اون ظاهری که دارن، خیلیم جذاب و دوستداشتنیاند. خیلی چیزا رو باید از نزدیک ببینی، لمس کنی، بشناسی و بفهمیش، تا بدونی واقعا ترسناک نیست. واقعا جای نگرانی نداره. اصلا گاهی اون چیزی که ازش میترسی، خودش ازت وحشت داره. یه بار که هفت صبح رفته بودم لانه جاسوسی (که قبلا وصفش رفته)! با یه روباه فیس تو فیس شدیم. حیوونی وحشت کرد. یه لحظه از فکرش گذشت: این وقت روز این اینجا چی میخواد؟! و فرار کرد. نذاشت لقمه نون و پنیرمو بهش تعارف کنم بیمعرفت. آخه من ترس دارم؟! بگذریم. خلاصه اینجوریه دیگه. [ سه شنبه 102/4/6 ] [ 12:48 صبح ] [ آگاهی ]
به نام دوست نه که حرف نداشته باشم، این مدت خیلی آمدم بنویسم، دیدم پیمانه هنوز آنقدرها پر نشده که بخواهد سر ریز شود. فکر میکنی خدا شب را برای خواب و استراحت آفرید؟ شاید هم. ولی من فکر میکنم خدا، خواب و استراحت را برای وقتی پسندید که از این وسیلهی نقلیه که اسمش را گذاشتهایم "تن"، پیاده میشویم و پارکش میکنیم گوشهای تا خوووب استراحت کند. حسااابی بخوابد. حتی غلت هم نزند، نفس هم نکشد. نه از حال، که از دنیا رفته باشد. آخ که چه گواراست این خواب. چه شیرین است. فکر میکنم شب را آفریدند تا این بندگان بینوای گرفتار -که هرچه میدوند، به جایی نمیرسند و هرچه میکاوند، کمتر مییابند- در دامان آرام و مهربان شب، به داد خودشان برسند و خود را برسانند به عقبافتادهها و تلنبار شدهها و راه به جایی نبردهها. به حجم انبوه کارهایی که در تمام طول روز، نمیشود که بشود. زمانی حجم کارم زیاد بود. کم سن بودم و بیتجربه. کنجکاو و بازیگوش. همزمان ویراستاری و گاهی ترجمه میکردم، گرافیست بودم و طراحی جلد و صفحهآرایی میکردم، و البته فیلمبردار بودم و دائم در سفر. خواستم درد تنهایی را لابد مرهم بگذارم، ولی دردهای بیشتری را افزودم! نیازی به کار برای کسب نداشتم، و همیشه سوارِ کار بودم و با شرایطم راه میآمدند. ولی خواستم سرم را شلوغ کنم و رسیدم به جایی که اینقدر فشار و استرس کارم -و البته زندگی- زیاد بود که به سرعت بیمار شدم. شبها با خستگی مفرط، روی تخت دراز میکشیدم و از پشت پلکهای به زور بسته نگه داشته شده، که هرگز گرفتار خواب نمیشدند، انتظار صبح را میکشیدم؛ زجرآور و خردکننده. خیلی زود وزن کم کردم و بیاشتها و رنگپریده، برای استراحت برگشتم ایران. یادم دادند زندگی را سخت نگیرم، و خوب شدم و باز از شببیداری لذت بردم. اما نه، بیخوابیهایم مال خیلی پیشتر از اینهاست. مال وقتی که نوجوان بودم. دوازده-سیزده ساله. و عاشق شببیداری. نه، شاید هم قبلتر. آن وقتها که پدرم تا نیمههای شب، درس میخواند. مسئولیتش زیاد بود و یاد ندارم شبی زود به خانه آمده باشد. وقتی میرسید، در حد شامی و استراحت کوتاهی، و بعد درس میخواند. آن زمان ارشد میخواند و میز تحریرش را برده بود گوشهی سالن که از اتاقخوابها جدا باشد و نور چراغ و سر و صدای کاغذها، ما را بیخواب نکند. بچهمدرسهای بودیم و باید شب، زود میخوابیدیم که صبحِ زود سرحال باشیم. ولی من نمیتوانستم بخوابم وقتی پدرم با خستگی بیدار بود. پاورچین بلند میشدم و در بیصداترین حالت ممکن -که مادرم بیدار نشود- برایش چای دم میکردم و میبردم کنارش. حس میکردم خیلی خوشحال میشود که تنها نیست. هی میگفت: برو بخواب بابا. الکی میگفتم: خوابم نمیاد. حالا علی اکبر هم همین کار را با مادر شبزندهدارش میکند و به بهانههای مختلف، کنارم بیدار میماند. نوشته در هم و بر هم و مغشوش، ماحصل ذهن خسته و به هم ریختهای است که نوشتن، خلوت و آرام و منظمش میکند. غالب اینها خواندنی نیستند و اینجا هم به ندرت کسی میخواند (جز پایهثابت خواندن این چرندیات). [ دوشنبه 102/4/5 ] [ 2:38 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا
و ادامه میده: - پدربزرگ من، اهل کمسار بود و اون زمان چون املاک زیادی داشت، برای اینکه بالای سر زمین و رعیتش باشه، یه عمارت بزرگ میسازه نزدیک شفت. بچهها که بزرگ میشن، همونجا ازدواج میکنن و تو همون عمارت ساکن میشن. پدربزرگم عاشق کربلا بود و سالی یه بار با اسب میرفت کربلا. بعد مرگش هم طبق وصیتش توی کربلا دفنش میکنن. مادربزرگم هم طبق وصیتش تو قم دفن شد. همیشه همین قصه عیناً تکرار میشه. همینطور در مورد اسم خانوادگیمون: بععععله! خلاصه چُنین شد که ما پدیدار گشتیم. و چُنینتر شد که فهمیدم خون اجدادمون تمام و کمال در رگهای علیاکبر جاریه و حق بود فامیلیشو میذاشتن "آگاهی". اینقدر که سوال میکنه! ولی خب مامور ثبت احوال که این چیزا سرش نمیشه. رفته دیده اجداد پدری علی اکبر نشستن دستهجمعی مشغول حک کردن هستن، فامیلیشونو گذاشت "حکاکان"! [ دوشنبه 102/3/1 ] [ 12:15 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ علی اکبر اصرار داره روزه بگیره. بله میگفتم.
بذار موضوعو خیلی ظریف جمعش کنم:
آخرشم که خیالش راحت میشه، میگه:
دعای سحر! همون که هی وسطش میگه: بدو الان اذان میشه! (حالا با یه لحن مناسبتر!).
[ یکشنبه 102/1/13 ] [ 4:35 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا
یه خاصیت خوبی که کرونا داشت، اینه که حرم نظم پیدا کرده. دیگه صفهایی تشکیل میشه و مردم میتونن با آرامش برن نزدیک ضریح. آخه ما ایرانیا، خیلی اهل عاطفهایم و اهل عاطفه، اهل آغوش و لمس و بوسیدنن. اهل عاطفه دوست دارن ضریحهای مطهر رو در آغوش بگیرن و ببویند و ببوسند و نوازش کنن و مدل ابراز عشق و محبتشون، اینجوریه. عیدتون مبارک. [ سه شنبه 102/1/8 ] [ 1:38 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا کار پیش میره. طاقتفرسا و طاقتفرسا و طاقتفرسا. بالاخره بعد از حدود ده روز، فاطمه بانو موفق شد مدیرشونو ببینه و حرفاشو بزنه. دو تا از همکلاسیهاشو که عین بقیه محافظهکار و ترسان و گریزانند هم به ضرب و زور! نه شوخی کردم، انشاءالله که با زبان خوش و طیب خاطر!! با خودش برد که زورش بیشتر شه. جلسه شورا رو نپیچوندم چون پیچوندن خیلی کار زشتیه! دیر رسیدم ولی به لطف خدا اینجا ایرانه و هیچ قراری سر موعد مقرر برگزار نمیشه. حتی وقت کردم نماز مغرب و عشا رو بخونم و برم علی اکبر رو که حسابی خسته و کوفته بود، برسونم خونه و دوباره برگردم و تازه برسم به ابتدای جلسه! همین قدر آنتایم!! دوست دارم مدت زیادی خونه بمونم و بیرون نرم. خیلی دوست دارم. هیچ چیز به اندازه این رفت و آمدها و ارتباطات و گفت و شنودها و دیدارها و نگاهها و هیاهوها و شلوغیها، نفسم رو نمیگیره. دوست دارم از خونه بیرون نرم. یه زمان طولانی. سال داره تموم میشه و بذار بشه. [ سه شنبه 101/12/23 ] [ 12:2 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا مقدمه باید در مورد متن باشه حتما؟! عه؟! این دو هفته واقعا بهم سخت گذشت. خیلی "خودم" رو اذیت کردم. ولی بالاخره گذشت و تموم شد و با اندکی سرم و چند تا ویتامین، از خجالت "خودم" درومدم. ساره؟ دختر آقا باریه. صبح باز بهش زنگ میزنم. - هرکی چشماشو ببنده، صبح میشه، پدرش میاد. بعد هم تو فیدیبو یه کتاب صوتی براش میذارم. همون قصهای که علی اکبر خیلی دوست داشت و هزار بار گوش میکرد. زودتر از چیزی که فکرشو میکردم خوابش میبره. من ولی حسابی خسته و بیخواب شدم. سهیل، که اسمشو به پیشنهاد خانوم و آقای رضایی انتخاب کردن، خیلی بانمکه. قیافه مردونهای داره. موهاشم نشونم میدن. روی پرپشتی مو تعصب دارن اصن! خیلی شیرینه. بوی تند عود تو خونه پیچیده. نگرانم بچه آسم بگیره! زن و شوهر بچهسال با خجالت و محبت، تشکر میکنن. به قول خودشون، تشکر زیاد. ساره ذوقزده است. جست و خیز میکنه و خوشحاله رفتیم خونشون. مامانش میگه وقتی از خونه آقای رضایی اومد بیمارستان، خیلی حالش بد بود. ولی خونه شما معلومه بهش خوش گذشته. میخندم و کل مصائبم تو یه لحظه از جلوی چشمم رد میشه.
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |