سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به‌ نام خدا
سلام؛

در روزگاری به سر می‌بریم که تک‌تکمان به نوع عمیقی از احساس تنهایی مبتلاییم.
هرچقدر که زندگی‌مان اجتماعی‌تر شد، تنهاتر شدیم، نه؟!
چقدررررر حرف هم را نمی‌فهمیم،
چقدررررر به هم فکر نمی‌کنیم،
چقدرررر از هم دور و پراکنده‌ایم،
چه بیچاره و مستاصل و تنها شده‌ایم.

همین‌ که آدم قدم تو مسیر خیر می‌ذاره، یهو درهای رحمت الهی باز می‌شن و مصائب از زمین و آسمون، هوار میشن سرش.
هرکس بسته به توانش تا یه جایی خودشو می‌کشه، ولی بی برو برگرد، یه جایی متحیر می‌مونه که حالا چه کنم؟!
اونوقت تازه سر برمی‌گردونه می‌بینه تا همین جاشو هم خودش نیومده. یعنی همه اون تلاش و تقلاهایی که به خیالش کرده، اصلا از جانب خودش نبوده:
من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه
ذره‌ای بودم و مِهر تو مرا بالا برد
اونوقت سرشو می‌گیره بالا و می‌گه: خدایا! دیگه راهی نمونده که نرفته باشم، دیگه کسی نمونده که بهش رو نزده باشم، دیگه کاری ازم برنمیاد...
معجزه، در این نهایت عجز پدیدار می‌شه.

کی می‌گه ما تنهاییم؟!


................


پ.ن.

یکی از کاراکاس پیام داده بود، خیال کردم حامده داره سر به سرم می‌ذاره. نصف شبی هی اون انگلیسی نوشت، رسمی و جدی، هی من فارسی جواب دادم شوخی شوخی. آخر حوصله‌ام سر رفت، نوشتم: "کتک می‌قولی؟!"

دیدم دست برنمی‌داره، جدی جدی داره درمورد کارهام صحبت می‌کنه و پیشنهاد میده یه نمایشگاه اونجا برگزار کنم.

زنگ زدم به حامد (الان روزه اونجا) گفت: این آی‌دی من نیست!

خدایا! یعنی اگه الان تو مترجم گوگل بزنه "کتک می‌قولی" واسش چی ترجمه می‌کنه؟! :) :) :)

هی می‌گم تو پیج کاری سر به سر من نذارین!







تاریخ : دوشنبه 101/6/28 | 1:43 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.