EMOZIONANTE
به نام خدا سلام؛ آخرین پست 1401 (شاید!) یه چیزایی ذاتشون، تمومشدنیه. تاریخ مصرف دارن. یه دورهای هستن، یه دورهای از دست میرن. یه چیزایی مدلشون اینه که باید بذاریشون و بری.
یه چیزایی برعکس، موندنی و نامیرا هستن. میتونی داشته باشیشون و با خودت ببری تا همیشه. بینهایت و تمومنشدنیاند.
برای دومی خودت رو بکش، برای اولی نه.
موضوع مطلب : پنج شنبه 101 اسفند 25 :: 1:28 صبح :: نویسنده : آگاهی به نام خدا
حافظ میفرماید:
.................. پ.ن. 1401 هم به چشمبهراهی گذشت و تموم شد و رفت و ما همچنان چشم به راهیم و همچنان امیدوار ... . موضوع مطلب :
به نام خدا کار پیش میره. طاقتفرسا و طاقتفرسا و طاقتفرسا. بالاخره بعد از حدود ده روز، فاطمه بانو موفق شد مدیرشونو ببینه و حرفاشو بزنه. دو تا از همکلاسیهاشو که عین بقیه محافظهکار و ترسان و گریزانند هم به ضرب و زور! نه شوخی کردم، انشاءالله که با زبان خوش و طیب خاطر!! با خودش برد که زورش بیشتر شه. جلسه شورا رو نپیچوندم چون پیچوندن خیلی کار زشتیه! دیر رسیدم ولی به لطف خدا اینجا ایرانه و هیچ قراری سر موعد مقرر برگزار نمیشه. حتی وقت کردم نماز مغرب و عشا رو بخونم و برم علی اکبر رو که حسابی خسته و کوفته بود، برسونم خونه و دوباره برگردم و تازه برسم به ابتدای جلسه! همین قدر آنتایم!! دوست دارم مدت زیادی خونه بمونم و بیرون نرم. خیلی دوست دارم. هیچ چیز به اندازه این رفت و آمدها و ارتباطات و گفت و شنودها و دیدارها و نگاهها و هیاهوها و شلوغیها، نفسم رو نمیگیره. دوست دارم از خونه بیرون نرم. یه زمان طولانی. سال داره تموم میشه و بذار بشه. موضوع مطلب : یکشنبه 101 اسفند 21 :: 10:17 صبح :: نویسنده : آگاهی به نام خدا سلام؛ آدم تو زندگیش دلبستگیهای زیادی داره؛ اموال و اولاد، خانواده و دوستان، کارها و امور مختلف، همه از چیزهایی هستن که تو دایره دلبستگیهامون جا میگیرن. اما وابستگی، یه بحث جداست. توی دلبستگیهای زندگی، آدم به یه تعداد محدودیشون وابسته هم میشه. یعنی نه فقط دلبسته است و دوسشون داره، بلکه بدون اونها اصلا قادر به ادامه زندگی نیست. دلکندن از دلبستگیها اینقدر سخت و نشدنی نیست که از وابستگیها. وابستگی یعنی اون وجود با وجود تو عین تار و پود در هم تنیده شدن و اگه یه روزی از زندگیت حذف بشه، ریز ریز و پراکنده میشی. ارکان وجودت از هم میپاشه. دیگه نیستی. اینجوری شد که "حاج خانوم" هنوز دو ماه از فوت "حاج آقا" نگذشته، رفت و تنهامون گذاشت. بمیرم برای دل "نرگس" با این مصیبتهای پی در پی. ................ پ.ن. خیلی خوبه که فقدان اون وجودی که بهش عمیقا وابستهای، به مردنت ختم شه. خیلی خوبه به خدا. خیلی خوبه که زود اتفاق بیفته. وای اگر بنا باشه زنده بمونی و این زجر طاقتفرسا رو تحمل کنی. اونوقت روزی هزار بار میمیری و زنده میشی. روزی هزار بار میسوزی و خاکستر میشی و باز برمیگردی تا بسوزی. خدا به همه دلهای داغدار، به همه قلبهایی که آتششون خاموش نمیشه و بیچاره و ناگزیر از تحملند، صبر بده و کمکمون کنه ناشکری نکنیم و این فشارها، از مدار حق خارجمون نکنه. موضوع مطلب : شنبه 101 اسفند 20 :: 11:25 عصر :: نویسنده : آگاهی به نام خدا مقدمه باید در مورد متن باشه حتما؟! عه؟! این دو هفته واقعا بهم سخت گذشت. خیلی "خودم" رو اذیت کردم. ولی بالاخره گذشت و تموم شد و با اندکی سرم و چند تا ویتامین، از خجالت "خودم" درومدم. ساره؟ دختر آقا باریه. صبح باز بهش زنگ میزنم. - هرکی چشماشو ببنده، صبح میشه، پدرش میاد. بعد هم تو فیدیبو یه کتاب صوتی براش میذارم. همون قصهای که علی اکبر خیلی دوست داشت و هزار بار گوش میکرد. زودتر از چیزی که فکرشو میکردم خوابش میبره. من ولی حسابی خسته و بیخواب شدم. سهیل، که اسمشو به پیشنهاد خانوم و آقای رضایی انتخاب کردن، خیلی بانمکه. قیافه مردونهای داره. موهاشم نشونم میدن. روی پرپشتی مو تعصب دارن اصن! خیلی شیرینه. بوی تند عود تو خونه پیچیده. نگرانم بچه آسم بگیره! زن و شوهر بچهسال با خجالت و محبت، تشکر میکنن. به قول خودشون، تشکر زیاد. ساره ذوقزده است. جست و خیز میکنه و خوشحاله رفتیم خونشون. مامانش میگه وقتی از خونه آقای رضایی اومد بیمارستان، خیلی حالش بد بود. ولی خونه شما معلومه بهش خوش گذشته. میخندم و کل مصائبم تو یه لحظه از جلوی چشمم رد میشه. موضوع مطلب : به نام خدا
خصوصا عاشق سهتار و چنگ و تار و این مدل آلات موسیقی بودم، هم به خاطر قیافهاش، هم به خاطر نوای نرم و دلنشینی که داشت، و هم خصوصا مدل نواختنش وقتی انگشتهات روی تارهای نازکش میرقصیدند. پدرم از اون آدمایی هستن که وقتی باوری براشون حاصل میشه، دیگه زمین به آسمون برسه حاضر نیستن دوباره روش فکر کنن یا بررسی کنن یا تجدید نظر. ابدا. انگار که این باور -از هر جا و به هر شکل که دست داده- وحی منزله بر قلب مبارک رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم). خب ولی عشق، عین چشمه است، خلاصه روزنی برای جوشیدن پیدا میکنه. پس یه روز از کابینت آشپزخونه، یه کاسه استیل کوچیک رو برداشتم که شکل بیضی بود (نه به کوچیکی ماستخوری، نه به بزرگی آبگوشتخوری) راحت تو دستای کوچیکم جا میشد. خیلی بچه بودم یادم نیست چند سالم بود. چند تا کش ماست که همیشه تو کشوی آشپزخونه فراوون پیدا میشد، برداشتم و دور کاسه جوری تاب دادم که بعضی رشتههاش، نازکتر و بعضی، ضخیمتر باشه تا صدای زیر و بم تولید کنه. قسمت بالای کاسه که خالی بود، کشها به صدا درمیومدن و صداشون تو دل استیل، اکو میشد و قند شیرینی تو دلم آب میکرد. مدتها باهاش آهنگ میساختم و لذت میبردم و این لذت، یه روز، یه جا، تموم شد. هیچ اتفاق بدی هم نیفتاد. تموم شد. همین! هرگز سهتار نخریدم و بعدها هم دیگه اینقدر گرفتار شدم که اصلا به موسیقی فکر نمیکردم. فقط وقتی فهمیدم حامد عاشق سنتوره، یه روز با هم رفتیم براش یه سنتور خریدیم (هرچند وقت نذاشت یاد بگیره، ولی گاهی بداهه میزد و هر دو کیف میکردیم). اونجا توی مغازه، سهتارها رو نگاه میکردم و روی تارهای نازکشون دست میکشیدم و صدای دلنشینشون رو نرمنرمک به کام دلم میریختم، ولی واقعا دیگه دلم سهتار نمیخواست. نه که بدم بیاد، ولی دیگه اون حس رو نداشتم و دیگه اونجوری طالبش نبودم. نمیدونم شاید چون به قول آقای فریدزاده، هرچیزی یه بهاری داره. و اون بهار رویایی من، دیگه گذشته بود.
............... پ.ن. وقتی خیلی خستهام و کار دیگهای ازم برنمیاد، مینویسم! موضوع مطلب : سه شنبه 101 اسفند 9 :: 12:7 صبح :: نویسنده : آگاهی به نام خدا سلام؛ تا فاطمه از راه رسید پرسیدم رفتی پیش مدیر؟ گفت بهم چهارشنبه وقت دادن، 20 دقیقه! - مگه کاخ ریاست جمهوریه! میگه مامان یه چیز باحال واست بگم. امروز قدیانی (ناظم دیگه) از صبح باهام مهربون شده بود، مث پروانه دورم میگشت و هی میگفت "فاطمه جان" خوبی؟ جات تو کلاس خوبه؟ ... - پوف! خب کادر مدارس غیرانتفاعی معمولا فک و فامیلن و لابد به گوشش رسوندن که حکاکان میخواد بره پهلوی مدیر زیرآبتو بزنه! خصوصا که تو جلسه آخر منم حسابی بهش توپیدم و احتمالا آمار اومده دستش. - ولی اینقدر مهربون شده بود، دلم واسش سوخت! با هیجان و خندهای که هیچقت نمیتونم قایمش کنم میگم: الان با دو تا "فاطمه جان" شل شدی و آرمانهاتو!! فراموش کردی و دیگه اعتراض نداری؟! زود میگه نههههه میرم... رفتنش که میرم ... البته خب بهار نمیاد. مامانش باهاش دعوا کرده که حق نداری بری (بهار؟ خواهر دوقلوی بارانه دیگه، همون که دیروز نیمکت پرت کرد!) - خب نیاد. تو برو. همهشو هم بگو. اینم بگو که چرا اردو نمیبرنتون. ......................... اصلا هیچ اولویت دیگهای تو زندگیم ندارم جز اینکه حرف زدنتو ببینم. میخوام نترسی. بری حرف حقت رو بزنی. میخوام بلد باشی از خودت دفاع کنی. میخوام اعتماد به نفستو ببینم. وسط اینهمه مشغله، وسط اینهمه دوندگی، جداً منتظر چهارشنبهام و میخوام ببینم تو دختر خودمی. موضوع مطلب : به نام خدا سلام؛ فرهنگ و مسائل فرهنگی، همون چیزیه که شب و روزمونو پر کرده و همیشه و همه جا درگیرشیم. الگوهای فرهنگی ما که سبک زندگی تجربه شده و امتحان پس دادهای دارن، ائمه اطهار علیهم السلام هستن. کیه که آرزو نداشته باشه دوران طلایی بعد از ظهور رو درک کنه و شده حتی ساعتی، تو اون دوران زندگی کنه؟ رشد کردن، درد داره. زحمت داره. رشد کردن، خیلی سخته. باید فشار زیادی رو تحمل کنی، باید بیمهریها و سرسختیها و سردیهای تاریک خاک رو به جون بخری تا بالاخره یه روز، این پوسته سخت رو بشکنی و مغز و درونت رو هویدا کنی. اونوقت جوونه بزنی و برگ و بار بدی و نشون بدی همونی هستی که واسش آفریده شدی. آدمیزاد، از خاک آفریده شده اما همیشه تو این جهان خاکی، غریبه. غربت، یک رنج کمرشکن و دلآزاره که هیچ وقت عادی نمیشه و از یادت نمیره. غریب، باید هوای غریب رو داشته باشه و فکر میکنم برای همین خدا اینهمه آدم آفریده، وگرنه شاید با یه آدم هم هدف خلقت محقق میشد. این همهایم و اینهمه پراکنده و غربتزده. هوای همو داشته باشیم؛ هوای گرفتاریها و دلشکستگیهای همو، هوای رنجها و شرمندگیهای همو، هوای بار سنگینی که روزگار بر گرده نازکمون تحمیل کرده رو، داشته باشیم. اونهایی که جدارههای در و پنجره عمارتهای لاکچریشون اینقدر زیاده که صدایی از کسی به صاحبانشون نرسه، نه. ولی اونایی که یه زندگی معمولی از نون حلال زحمت کشیده دارن، چقدر خوبه اگر هرکدوم، یه زندگی سخت تهیدستانه رو زیر بال و پر بگیرن و هوای یکی رو داشته باشن.
موضوع مطلب :
به نام خدا زیاد صحبت میکنیم با فاطمه بانو. گفتم که بچههام هوش کلامیشون بالاست!!! :) امروز، روز پرتنشی تو مدرسه داشتن. بچهها تو سن نوجوانی هستن و بعضیاشون مشکلات جدی زیادی دارن که آدم واقعا دلش میسوزه. همون اول که نگاهشون میکنی، میفهمی این بچه تو یه خانواده متشنج داره روزاشو شب میکنه و شباشو روز. یه ناظم دارن که برخورد تند و بیادبانهای داره و به قول فاطمه، اصن شان دانشاموزو در نظر نمیگیره. دانشآموز که هیچی، خودم چند بار پرم به پرش گیر کرده و این بار آخری، دست از خانومی کشیدم و حالشو کردم تو قوطی! یه لحن زننده و تحقیرآمیزی داره. چیزی بسیار شبیه بیشعوری. فقط هم این یه نفر تو کادر مدرسه، وصله ناجوره. فاطمه میگه: میخوام فردا با فلانی و فلانی برم پیش مدیر و از رفتار بد ناظم شکایت کنم. بهش بگم در شان ما نیست بعد از زنگ تفریح هلمون بده که چرا نمیرین سر کلاس، یا باهامون با لحن دعوا حرف بزنه. ما دبیرستانی هستیم. شخصیت داریم ... اغتشاش وقتی راه میفته که آدم حرفشو از مجرای صحیحش نمیزنه و پیگیر حقش نمیشه. بعد تو خلاءهای قانونی و هر فرصتی که دست بده، عصبانیتشو با تخریب و فحاشی و آزار و اذیت سایرین نشون میده. موضوع مطلب : چهارشنبه 101 اسفند 3 :: 12:44 صبح :: نویسنده : آگاهی به نام خدا سلام؛ جا نمیشود. تمام مسیر، خیابانها و کوچه پسکوچهها، به غایت پهن و به غایت خلوتند. شهرداری این شهر بیپایان، اینقدر جا داشته که دست و دلبازانه خیابان بکشد و کوچه بسازد. اینجا کسی به حریم خیابان تجاوز نمیکند. جا هست. خیلی هم هست. اینقدر که انگار روی یک دشت بیانتها راه میروی. اول فکر کردم اینجا برج و آسمانخراش ندارد که اینهمه سطح شهر، باز است و آسمان بلند، صاف و آبی و مهربان، همه جا نگاهت را پر میکند. اما چرا، دارند. تا دلت بخواهد ساختمان و برج دارند. ولی اینقدر این شهر وسیع است که هیچکدام بین تو و آسمان، قد علم نمیکنند. اینقدر وسیع که از یک سر تا سر دیگرش، در ساعات خلوتی، چیزی حدود یک ساعت با ماشین راه است. زمستان است. بهمن. اما روزها اینقدر گرم است که یک لباس آستینکوتاه کفایت میکند. وقتی در آفتاب سوزان شهر میگردی، روبرویت، دور تا دور، کوهستانهایی میبینی سپیدپوش از برف! دقیقا حسی عین خوردن یک تکه وافل داغ به همراه بستنی. موضوع مطلب : آخرین مطالب آمار وبلاگ بازدید امروز: 103
بازدید دیروز: 230
کل بازدیدها: 536354
|
|