به نام خدا
سلام؛
تو همون جلسه (کلیک) پیشنهاد دادم دیداری با خانواده شهید #آرمان_علی_وردی داشته باشیم.
تیمّناً و تبرکاً برای آغاز پروژه.
تابلو رو همون روزهای ابتدایی شهادت #آرمان_عزیز شروع کرده بودم. اون وقتا که قلبم از حادثه شاهچراغ چنان به هم پیچیده بود که هر لحظه حس میکردم روح از تنم میره و راحت میشم. تو چنین حال و هوایی، خبر شهادت آرمان، عین آوار بر سرم ریخت تا تیر خلاصم باشه.
خیلی فکر میکنم چرا خدا اینهمه اصرار داره به زنده بودنم.
شهادت #حاج_قاسم کافی نبود برای مردن؟!
داغ آرمان، تمام زخمهای دلم رو تازه کرد. نه من، همه همین وضع رو داشتن. صبر، صبر، صبر... چه طاقتی داره این صبر...
همون روزا برای اینکه دلم قدری آروم بگیره، این کارو شروع کردم. یادمه اینقدر سر این تابلو اشک ریختم که میترسیدم آخر خراب شه... چه روزای سخت و تلخی...
خب برنامهای نداشتم و فکرشم نمیکردم این سعادت نصیبم شه که این کار رو خدمت خانواده شهید عزیز تقدیم کنم.
نمیدونم کی این ولوله تو دلم افتاد و از اونجایی که وقتی قصدی میکنم، حتما باید بشه، از طرق مختلف شروع کردم به رایزنی.
همون روزا که حسابی بیقرار بودم، سر مزار شهید مشرف شدم. البته خیلی آرزو داشتم این کارو ببرم شخصا تقدیم مادرشون کنم و در حال برنامهریزی بودیم، ولی بیشتر دغدغه پروژههای زندگینامه شهدا رو داشتم و ازش خواستم خودش راهیمون کنه و دعا کنه به خدمت پذیرفته شیم.
خیلی برنامه داشتیم برای دیدار با خانواده شهید ولی خصوصا اصرار میکردم منزلشون زحمت ندیم. داشتیم سالن همایش دانشگاه رو مهیای پذیرایی میکردیم و یه برنامه مفصل به لطف دوستان چیده شده بود و گروههای متعددی هماهنگ شده بودند و خلاصه کلی کار چیده شده بود و فقط منتظر اعلام زمان خانواده شهید بودیم که اطلاع دادن مادر شهید نمیتونن تو دیدار شرکت کنن چون به علت کثرت برنامهها، دچار کسالتن. قرار شد خدمت پدر و دایی شهید باشیم که اونم توفیق بزرگی بود ولی راستش ته دلم یه طوری شد. به خودم تشر زدم که همینم از سرت زیاده. بالاخره این کار میره و تو خونه شهید جا میگیره. حالا به هر شکل.... ولی ته ته دلم...
درنهایت، از اونجایی که برنامهها بنا بود جور دیگهای چیده شه و بهمون یادآوری شه که تو این مسیر هیچکارهایم، در نهایت ما دعوت شدیم به منزل شهید.
طبعا خیلی از دوستان به خاطر محدودیت فضا نتونستن شرکت کنن و خیلی از برنامهها اجرا نشد و به طور مشخصی کار از دستمون خارج بود و مطابق برنامه پیش نرفت، ولی حضور تو اون فضا، و رسیدن خدمت مادر بزرگوار شهید، اینقدر برکت داشت که دلهامونو آروم و ارادههامونو محکم و حالمونو خوب کنه. چقدر خوب بود این دیدار. چقدر موثر بود.
منزل، طبقه چهارم ساختمون بود و چون تعدادمون زیاد بود، من و تعدادی از دوستان از پلهها رفتیم. پامو که تو راه پله گذاشتم، شروع شد بازیهای این دل دیوانه... آخه زمانی آرمان عزیز از اینجا رفت و آمد میکرد، شاید دستی روی سر این گلدونهای کنار راهپله میکشید، شاید... دوباره ذهن خلاقم شروع کرد به ساخت و ساز و مگه میشد اینها رو نبینم و نفهمم و نسوزم... ولی نه! بنا نبود گریه زاری راه بندازم. با خودم قرار گذاشته بودم. خانواده شهید به قدر کافی داغدار بودند.
وقتی رسیدیم بالا، پدر و مادر و برادر شهید به استقبال اومدن. گروهی برای فیلمبرداری و تهیه گزارش اونجا بودن و عدهای از خانواده و دوستان هم کنارشون بودن برای کمک.
فضای خونه خیلی راحت و آشنا بود. احساس غریبگی نمیکردم. خصوصا مادر شهید، انگار سالهاست همدیگرو میشناسیم، آشنا، صمیمی، خودمونی. جلسه رو زیاد طولانی نکردیم. درباره وصیتنامه شهید پرسیدیم، مادرشون گفتن هنوز بعد از حدود دو ماه فرصت نکردیم اتاقش و حوزه رو بگردیم تا شاید بین کتابها و وسایلش نوشتهای به عنوان وصیت باشه ولی همه چیز رو مطابق اون چیزی که میدونستیم دوست داره انجام دادیم.
اینکه خانواده شهید اینقدر مشغول مهمانان مختلف و دیدارها و سفرهای متعدد و برنامههای مصاحبه و ... هستند که فرصت نکنن وسایل شهید رو خوب ببینن، همه از لطف شهیده قطعا.
مگه این داغ، کم چیزیه؟ مگه به این راحتیها میشه باهاش کنار اومد؟ چی بهتر از این که اینقدر دورشون شلوغ باشه تا هی زمان بخوره...
هی بگذره بلکه گذارمون به صاحب این زمان بیفته و بار سنگین این دلهای غمدیده رو زمین بگذاریم و نفسی تازه کنیم...
با خودم گفتم اینها همه از عنایات و توجهات این شهید عزیزه. شهدا، کریماند و چه کرمی بالاتر از بذل جان؟ این وجود سراسر جود و کرم، مگه میشه چشم از ما برداره؟ مگه میشه به فکر نباشه؟ اونم حالا که به قول استاد فاطمینیا، اولیاء الهی بعد از مرگ دستشون بازتره و بیشتر میتونن موثر باشن. شک ندارم لحظه به لحظه حواسش به هممون هست و میبینه و میشنوه و هوامونو داره.
چرا که نه؟ مگه غیر اینه که أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؟
سوال زیاد داشتم ولی نتونستم حرف بزنم. چجوری نفسم بالا میومد وقتی تمام دور تا دور سالن پر بود از عکسهای این شهید مظلوم که نگاهش جگرم را آتش میزد... وقتی هربار سرمو بالا میاوردم با مادر جوانش چشم تو چشم میشدم و بهم لبخند میزد؟ وقتی تو خونهای پا گذاشته بودم که مهد پرورش این نور عظیم بود...
خیلی دوست داشتم بپرسم سنگ مزار شهید انتخاب کی بود؟
بین اونهمه شهید مدافع حرم که همه جدیدند و سنگ مزارهاشون، بلند و شیک و بهروز، سنگ سفید آرمان، از همون سنگهایی بود که برای شهدای دفاع مقدس کار کردند، با همون طرح و کیفیت، عین سنگ مزار حاج قاسم، عین دُرّ نجف...
میخواستم بپرسم این چه عطریه که هربار که در اتاق آرمان باز میشه، هوش از سرم میبره؟ عطر گلابه؟ ادکلنه؟ یا عطر حرم؟؟ این چه بوییه که اینهمه دلنشینه؟
میخواستم اتاق شهید رو ببینم... برای چند ثانیه....
نشد،
اما در عوض همه اینها، مادر شهید رو در آغوش گرفتم و آروم شدم.
خیلی آروم.
خیلی آروم.
تابلو رو تقدیم کردم و دلم سبک شد.
أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا...
آخر رسید به جایی که باید.
حالا من موندم و یک دنیا جای خالی.
جای خالی پرتره شهیدی که تا دیروز اصلا نمیشناختمش و امروز، همه دنیامو پر کرده.
درست عین حاج قاسم...
اینجوری عزّت و عظمت میبخشند به اهل ولا...
به مدافعان حریم ولایت...
خوشا به سعادتشون...
خوشا و حسرتا به حال خوبشون...
.........
پ.ن.
میپرسن نسبتی با این شهید داری؟
نه تا قبل از این.
پیش از شهادت، اسمشونم نشنیده بودم.
حالا اما چرا.
گویا نسبتی پیدا کردیم.
نسبتی نزدیک.
بازدید امروز: 105
بازدید دیروز: 140
کل بازدیدها: 584213