سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

به نام خدا
سلام؛


"امنیت" فقط دبیرستان ما.
روز شنبه 7 و نیم رسیدم مدرسه. با صحنه‌ای مواجه شدم که واقعا دیدم حیفه ذکر نشه و به این وسیله مورد تقدیر و تشکر قرار نگیره.
بچه‌ها تو سوز سرما صف بستن تو حیاط. ردیف به ردیف. پایه هفتم و هشتم و نهم. ناظم پشت بلندگو فریاد میکشه: همه آستین‌ها بالا!
بی‌اختیار توی راهرو، مقابل در ورودی حیاط متوقف میشم. یک نفر جلوی در روی صندلی نشسته و با راکت‌های الکترونیکی فلزیاب، ازونا که تو فرودگاه و حرم برای بازرسی استفاده میشه، یکی‌یکی بچه‌ها رو وارسی میکنه. از فرق سر تا نوک پا. خیلی تمیز. یعنی هر آستین‌بالازده‌ای از اون گیت رد شه، قطعا پاک پاکه. همینجور خشک موندم و تلاش می‌کنم چیزی که می‌بینم رو هضم کنم که بالاخره همراه موج عصبی و دلخور بچه‌ها می‌ریزیم داخل نمازخونه. جایی حدود 200 متر. صندلی‌های تک‌نفره دسته‌دار عین کنکور با نظم و ترتیب چیده شده‌اند. روی هر میز شماره‌ای چسبیده. هنوز بچه‌ها جاگیر نشدن که باز ناظم فریاد می‌کشه (و چه فریاد رسایی هم داره): دقت کنید شماره برگه و صندلی‌تون یکی باشه. اگر یکی نباشه برگه‌تون تصحیح نمیشه.
باز فریاد میکشه: هیچ سوالی پاسخ داده نمیشه. سرها روی برگه ...
لااقل ده تا مراقب -که یکیشون منم- پاسبانی می‌دیم. یکی‌یکی بچه‌های آشنای کلاس‌هامو پیدا می‌کنم. بغلشون میکنم. احوال‌پرسی می‌کنیم. میگن استرس گرفتیم خانوم، اینجا چرا اینجوریه؟ میگم حق دارین والا. منم خودم استرس گرفتم.
برگه‌ها توزیع میشه. یکی دو نفر همون اول حالشون بد میشه. به یکی گز میدم. برای اونیکی آب میارن. یکی حالت‌تهوع گرفته، با اصرار ناظم رو متقاعد می‌کنم اجازه بده بره بیرون. کف نمازخونه سرده. پاهام یخ کرده. راه میرم. چند تایی آبریزش بینی گرفتن و دستمال میخوان. بهشون میدم.

هرکدوم سوال دارن دست بلند میکنن میرم بالاسرشون. یه مراقب دیگه هم همین کارو میکنه و به داد بچه‌ها میرسه. بقیه سر جاشون ایستادن. جدی و با چاشنی اخم. جوری که اگه کسی اونور سالن سوال داره، جرات نمیکنه از مراقب کناریش بپرسه، با التماس میگرده یکی از ما دو تا رو پیدا کنه.

ناظم دائم اعلام می‌کنه سوال پاسخ داده نمیشه. خیلی بلند و محکم هم اعلام می‌کنه. دست آخر هم به خودم مستقیما میگه نیاز نیست راه برید، به سوالاشون جواب ندین، زیر شماره مراقب خودتون بایستین! اعتنا نمیکنم و تا آخر جلسه قدم میزنم، سوال پاسخ میدم، راهنمایی میکنم، و دروغ چرا؟ تقلب هم میرسونم. به اونی که حالا قراره یک و دوش با تقلب بشه 6 و 7. چه اهمیتی داره؟ چه اهمیتی داره واقعا؟

اصل اینه که از اون روز تا حالا وقتی بحث امنیت میشه من قطعا یاد دبیرستان عزیزمون می‌افتم با اون سیستم پیچیده امنیتی‌ش. به نظرم جداً باید الگو قرارش داد. خیلی حیفه واقعا.

 

#حادثه_تروریستی_کرمان


[ شنبه 102/10/23 ] [ 11:36 عصر ] [ آگاهی ]

به نام خدا

سلام؛

می‌گن وقتی چیزی از خدا می‌خوای، دعا کن اول ظرفیتشو بهت بده.
اما من فکر می‌کنم خدا چیزی خارج از ظرف وجودی ما و بیش از اون بهمون نمی‌ده چون محال به نظر میاد. ما باید قابلیت دریافت داشته باشیم دیگه.
پس اینکه گاهی می‌بینی کسی ظرفیت موقعیت یا داشته‌هاشو نشون نمی‌ده، به این علت نیست که عطای پروردگار بیشتر از ظرف وجودیش بوده، بلکه ما درواقع "بی‌ظرفیت‌بازی" درمیاریم!
یعنی خدا چیزی به ما عطا کرده که باید شکرگزار و قدردانش باشیم اما بی‌جنبه‌بازی درمیاریم و رفتار عجیب و غریبی نشون می‌دیم.
پس بی‌ظرفیت نبودیم، اما علاقه داریم بی‌ظرفیت‌بازی درآریم.
...............
اصلا چالش چیز جذابیه:
اگر بنا باشه خدا بر اساس ظرفیت ما بهمون ببخشه، آیا این اسمش لطف و کرمه؟ آیا من اگر ظرفیت دریافت چیزی رو داشته باشم، مستحق دریافت اون نیستم و حق من نیست که اونو داشته باشم؟
مثال: من یه کاری انجام داده‌ام و بابت اون از  کارفرمام پولی گرفته‌ام. آیا این پول، دستمزد و حق منه یا لطف کارفرما؟؟
پس اگر من ظرفیتی دارم، حق منه که مطابق اون نعمتی دریافت کنم: علت و معلول.
پس نقش خدا چیه؟
آیا خدا کریم و جواد نیست؟ و آیا در شان کریم و جواد نیست که بدون چشم‌داشت ببخشه و بدون توقع و حتی پیش از درخواست کسی، بهش عنایت کنه؟
پس آیا سزا نیست که به ظرف طرف نگاه نکنه و عنایت کنه؟ یا اصلا نعمت رو با ظرفش ببخشه؟
اندیشناکمندانه!


[ سه شنبه 102/9/7 ] [ 10:17 عصر ] [ آگاهی ]

بسم الله


باورم نمیشه در لحظه‌هایی دارم زندگی می‌کنم که تمام هستی از ابتدای خلقت، براش پایه‌گذاری شده ... و دویده ... و نفس زده ... و زمین خورده ... و باز دویده ...
لحظه‌هایی اینهمه نزدیک...
چقدرها که در حسرت این روزها ماندند و خاک شدند...
چقدرها که ندیدند و نرسیدند...
چه دلهره‌ای...
چه عطری...

  ................

پروردگارا!
داغ فلسطین ما رو کشت!
از تب غزه می‌سوزم.
می‌سوزم.
صبر تا کی؟ تیغ‌داران همّتی!
..............
اَللّهُمَّ اِنّا نَشْکوُ اِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَالِهِ
وَغَیْبَهَ وَلِیِّنا وَ کَثْرَهَ عَدُوِّنا وَ قِلَّهَ عَدَدِنا
وَ شِدّهَ الْفِتَنِ بِنا وَ تَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَیْنا
فَصَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَالِهِ
وَاَعِنّا عَلى ذلِکَ بِفَتْحٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ
وَبِضُرٍّ تَکْشِفُهُ وَ نَصْرٍ تُعِزُّهُ وَ سُلْطانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ
وَ رَحْمَهٍ مِنْکَ تَجَلِّلُناها وَ عافِیَهٍ مِنْکَ تُلْبِسُناها
بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ



[ شنبه 102/7/22 ] [ 10:32 عصر ] [ آگاهی ]

به نام خدا

سلام؛


چقدر روضه‌هایت تازه شده،

چقدر یاد تو پیچیده،

عزیز دلم.

یادت چه طوفانی به پا کرده.

عزیز دلم.

بیا و برگرد.


خذ الدمَّ واصعَدْ، بنصرٍ مؤزّرْ

ونَمْ مُطمئناً، فحتماً سَنَثْأرْ

سنثأرْ سنثأر

أصنامُ «أمریکا» معَ العـارِ

حتماً سنُصْلیها لظى النارِ

لن نستهینَ بالدمِ الجــاری

أبشِــرْ «سُلیمـانیُّ» بالثـارِ


که انتقام هم داغ تو را سرد نمی‌کند؛

که تو جبران نمی‌شوی،

حتی به گریه‌های عمیق ...



[ یکشنبه 102/7/16 ] [ 8:45 صبح ] [ آگاهی ]


به نام خدا
سلام؛


پرواز ما هم‌زمان با پرواز کابل نشست. یک سونامی واقعی از ازدحام جمعیت در فرودگاهی که به وضوح فاقد مدیر است. حتی اینقدر تدبیر نشده که تعداد کارکنان در این شرایط افزایش پیدا کند یا حتی نظم‌دهنده‌ای برای شکل‌گیری صف مهیا شده باشد.


کاری ندارم. به فقدان مدیریت خو گرفته‌ایم. ولی هم‌زمانی ورودمان به فرودگاه امام با مهاجران افغانستانی، بازتاب‌های جالبی بین مردم داشت که توجهم را بیش از هر چیزی جلب کرد. قریب به اتفاق مردم از ورود این جمعیت از کابل وحشت‌زده و عصبی بودند و پنهان و آشکار شکایت داشتند. پیش خودم فکر کردم که همین الان که ما چنین دیدگاهی داریم، ترکیه از آن سر مرزها به دنبال سرمایه‌گذاری در افغانستان است. همین الان هند برای پذیرش توریست درمانی از افغانستان سر و دست می‌شکند. همین الان کشورهای اروپایی و امریکایی به علاوه چین و روسیه دنبال صید ماهی خود از آب گل‌آلود بی‌سروسامانی در افغانستان هستند. آن‌وقت ما با اینهمه اشتراکات قابل توجه، با مرز مشترک، با زبان و فرهنگ و تمدن مشترک، که بیش از همه می‌توانیم از این سرمایه بهره‌مند باشیم، انگار دور از جان با جمعیت زامبی مواجهیم.


علت چیست؟!
علت دقیقا مشابه همان فقدان یک بندکشی ساده در فرودگاه برای نظم‌دادن به جمعیت و تسریع امور است. دقیقا همان!
به همان سادگی که می‌شد با یک کار کوچک از معطلی دو ساعته مردم جلوگیری کرد، می‌شد مثلا یک سیم‌کارت ویژه اتباع بیگانه صادر کرد! کاری که هم موجب رصد و رهگیری افراد بود هم با تعریف حساسیت واژگانی، سبب امنیت.


همین حالا که ما یکی بر سر خودمان می‌کوبیم و یکی بر سر برادران همسایه‌مان، آلمان با یک سیستم مدیریتی قوی در قالب پذیرش پناهنده، با عزت و احترام و یک دنیا امکانات ویژه و قابل توجه، دارد از افغانستان بهره می‌گیرد.


بالاخره تکلیف چیست؟ سال‌ها مرزهای باز و ورود و خروج بی‌حساب را ببینیم یا رد مرزهای مکرر افراد بی‌گناه که زندگی را به کامشان زهرتر می‌کند از آنچه که هست!
سوء مدیریت!
این واژه تکراری!
این نخ‌نمای تمام‌نشدنی!


[ سه شنبه 102/7/4 ] [ 11:44 عصر ] [ آگاهی ]

 به نام خدا

  سلام؛


همیشه وقتی فکرشو می‌کنم، به این نتیجه می‌رسم که اگه آدم خوب باشه، می‌تونه روی دیگران هم اثر خوب بذاره. می‌تونه کلام و سکوت و نگاه و عملش، الگو باشه و دیگران ازش اثر بگیرن. وگرنه کسی که خودش کُمیتش لنگه، نمی‌تونه بقیه رو راه ببره.


گاهی که گفتگو می‌شه درمورد وضعیت فرهنگی جامعه، خصوصا این روزها که حجاب‌برداشتنِ عده‌ای، خیلی تو چشم می‌زنه، می‌گم حتما ما به اندازه کافی خوب نیستیم که نتونستیم جامعه خوبی بسازیم.
حتما هم همینطوره. خوب بودن به حفظ ظاهر نیست. یه حقیقت و یه عمل قلبیه. همینجوری به یه سری ظواهر خودمونو سرگرم کنیم و تظاهر، خوب نخواهیم بود. کسی می‌خواد ببینه چقدر خوبه، باید ببینه چقدر می‌تونه روی دیگران اثر مثبت بذاره و در جهت رشد، نه فقط خودش خوب حرکت کنه، که دیگران رو هم با خودش همراه کنه. به هر اندازه که چنین قدرتی داشته باشیم، همونقدر خوبیم.


کسانی که نسبت به دیگران بی‌تفاوتند و دیگری رو "خود" نمی‌دونند، کسانی که رنج و فقر و گمراهی بقیه، زندگیشونو به هم نمیریزه و آب از آب روزمرگی‌هاشون تکون نمی‌خوره، آدمای بدی هستن!


 دیگری، خودِ ما هستیم. تکه‌ای از پیکره واحد انسانیت. اگر دیگری بده و اهل خطا، من بدم و اهل خطا. باید به خودم رجوع کنه و چاره رو در خودم جستجو کنم. اگر رفیق و هم‌کلاسی و همسایه من، به اندازه کافی خوب نیست، من به اندازه کافی خوب نبودم که اونم همراهم بالا بیاد. اگر جای دیگری اسفل السافلینه، منم همراه و همسایه‌شم. درک این حقیقت، پنجره‌های زیادی رو مقابلمون باز میکنه. مثلا شاید بهتر بفهمیم که چرا اباعبدالله علیه السلام تا آخرین لحظه‌ای که نفس داشت، تلاش میکرد یک نفر رو از سپاه یزید نجات بده. باید دست و پا زد برای نجات دیگری. و این درک نمیشه، مگر وقتی که بفهمیم اون دیگری، خود منم. چنانکه وقتی عضوی از بدن آسیب می‌بینه، دست و پا میزنیم تا درمانش کنیم و به حال خودش رهاش نمیکنیم. یا نتیجه میده و خوب میشه، یا ناچاریم برای حفظ سایر اعضا و برای بقای حیات، حذفش کنیم.



[ پنج شنبه 102/6/16 ] [ 3:3 عصر ] [ آگاهی ]

بسم الله الرحمن الرحیم


وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَیْهِ
فَنَادَى فِی الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ


فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ
وَکَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ


آخه به این سرعت؟!


............


سلطان ماست آنکه بدون غرور و ناز
دورش شلوغ بود و سراغ گدا گرفت

 


[ دوشنبه 102/6/13 ] [ 2:42 عصر ] [ آگاهی ]

به نام خدا
سلام؛

خیلی طول کشید تا مزارتان را پیدا کنم.
چیزی حدود دو ساعت، تمام حرم حضرت عبدالعظیم را راه رفتم.
در حالی که در سایت‌ها و اخبار، در لابلای گفت و شنودهایی که در ذهنم مانده بود، و میان همه آنچه از شما خوانده بودم و به خاطر داشتم، دنبال نشانی بودم.
اینقدر از خادمان حرم، سوال کردم، سرشناس شده بودم و هر بار که برای هزارمین بار از جلوی چشمانشان رد می‌شدم، می‌گفتند و یا پنهان می‌کردند و در نگاهشان می‌جستند که تو هنوز داری می‌گردی؟!
نشانی‌ها، حواله‌ام داده بودند به مزار امام‌زاده حمزه و دور تا دور، می‌چرخیدم و می‌چرخیدم. داخل حرم می‌رفتم و به حیاط برمی‌گشتم. از روی عکس‌هایی که از تشییع پیکر پاکتان در سایت‌ها جسته بودم، سر از حیاط امام‌زاده درآوردم و ردیف به ردیف، قبرها را خواندم. از شناخت جسته و گریخته‌ای که داشتم، دنبال سنگ‌های برجسته و پر نقش و نگار نبودم. پی سنگی ساده چشم می‌گرداندم.
از کفشداری تا اوقاف، هر که را دیدم پرسیدم. یعنی هیچ‌کس شما را نمی‌شناسد؟ یادم افتاد استادم گفته بودند در جوار شهدایید. سراغ شهدا را گرفتم و سر از شبستان امام خمینی درآوردم.
چه جای خوبی! حرارت تنم از آفتاب داغ حیاط، در خنکای شبستان سرد شد. سراغتان را از رفقای شهیدتان گرفتم. بی‌پاسخ، دور تا دور شبستان را گشتم. همه سنگ‌ها را خواندم. به همه سلام کردم. نشانی جستم. نه! خبری نبود.
خسته شدم. نشستم کنار مزار شهیدی که همراه حاج قاسم بود. گفتم لابد روزی‌ام نیست. چشمم افتاد به سنگ‌هایی که جسته و گریخته از زیر فرش‌ها پیدا بودند. دانستم که مزارهایی هم زیر فرش‌ها پنهانند و در دلم آمد که از مثل شمایی چه بعید که اینهمه پنهان باشید؟!
حرف می‌زدم با کسی که نمی‌دانستم کجای این شبستان بزرگ دنبالش بگردم. بلند شدم بروم، خادم تازه‌ای را دیدم که تا به حال از او سوال نکرده بودم! پرسیدم و همراهی‌ام کرد تا تلفنی که روی دیوار چسبیده بود. شماره‌ای گرفت و اسم را گفت. مدتی طول کشید و ناامید شدم. بعد از دقایقی که فرد آن سوی خط در جستجو بود، نشانی را یافتم:
17، 56
برگشتم و روی اولین سنگی که پیش چشمم بود، اعداد را یافتم. فرش را کنار زدم و کنار مزار زیبایی بر زمین نشستم. توقع نداشتم. نه، توقع نداشتم که عنوان شهید روی مزارتان ببینم. توقع نداشتم، ولی دلم خیلی شکست. آخر ما جانبازها را شهید زنده می‌دانیم و بعد از وفاتشان، شان آنها را در کلام حفظ می‌کنیم و شهیدشان می‌نامیم. و برای این ادای احترام، سند از بنیاد و غیر آن نمی‌خواهیم.
ولی شما، خودتان خواستید که اینهمه غریب باشید در قربت نورانی‌تان.
و خودتان خواستید که به اندک مواهب گل‌آلود دنیا، آلوده نشوید،
و به‌حق دانستید که آنچه خواهانش بسیارند، خسرانش به‌مراتب بیشتر است از لطفش، و خواستید دست و دل پاک بمانید.

آنقدر شفاف و نورانی، که حرارتش قلب‌هایمان را به آتش بکشد و جانمان را لبریز محبت و حسرت کند.
کنار سنگی نشستم که شهرت صاحبش در میان آسمانیان، می‌ارزد به اینهمه غربت او در میان ما خاک‌نشینان خاک‌آلود. می‌ارزد و بسیار می‌ارزد.
خوش به حالتان. کاش از آنچه روزی‌تان شده، به مسکین و اسیر و در راه مانده‌ای ببخشید. خوشا به حال خوبتان. کاش زودتر یافته بودمتان.


#شهید_جهانگیر_خسروشاهی


[ دوشنبه 102/6/6 ] [ 9:35 عصر ] [ آگاهی ]

 

هیچ خبری نیست.
هیچ خبری از آرامش نیست.
قرار نیست قرار داشته باشیم.
قرار نیست لحظه‌ای، گوشه‌ای، به حال خوشی، دل خوش کنیم.
خبر از آرام و قرار نیست.

هیچ،

هیچ،

هیچ آرامشی در کار نیست؛
مگر برای اهل ذکر.
که تنها و تنها به ذکر خدا، دل به آرام و به قرار می‌رسد.
و ذکر یعنی؛
یادت باشد،
یادت باشد،
یادت باشد ...
یادت باشد که الله اکبر.
یادت باشد که الله نور السماوات و الارض.
یادت باشد که فالله خیر حافظا و هو ارحم الرحمین.
یادت باشد که لا حول و لا قوه الا بالله و الیس الله بکاف عبده.
یادت باشد که فاذا سالک عبادی عنی، فانی قریب.
قریب،
قریب،
قریب.
یادت باشد ... .


[ دوشنبه 102/6/6 ] [ 8:59 عصر ] [ آگاهی ]

چنارها بی‌وقفه خوبند.
اصلا وجه بدی ندارند.
همیشه دست و دل و آغوششون بازه.
همیشه پناه‌اند و آماده بذل محبت.
زمستون خوبن، تابستون خوبن، پاییز خوبن، بهار خوبن.
توی گذر هر لحظه، بودنشون شکرانه داره و داشتنشون موهبته.
چنارها، خیلی خوبند.
بعضی آدم‌ها، شبیه چنارند.
توی زندگی اینها، دسته‌دسته آدم، مثل گنجشک‌های سرگردان، میان و می‌رن و اینها همیشه روی و آغوش باز دارند و دائم، پذیرایند.
بی‌هیچ منتی، دائم و بی‌وقفه، در حال بخشش‌اند و خلاصه، خوبند دیگه، خوب.

 


[ دوشنبه 102/6/6 ] [ 8:58 عصر ] [ آگاهی ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 127
بازدید دیروز: 163
کل بازدیدها: 568913