EMOZIONANTE | ||
به نام خدا
[ جمعه 102/6/10 ] [ 1:15 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا
[ چهارشنبه 102/6/8 ] [ 2:50 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ خدایی سرکوفت چیز بدیه. خدا رحمت کنه مامان جون (مادربزرگ حامد) که زنده بود، گاهی به اصرار میاوردمش خونمون چند روزی بمونه. چند وقت پیش، دوست دیگهای در مورد ساره همین اظهار نظر رو کرد: چیه راه به راه این میاد خونتون؟ تو هر جا میری باید بچهها رو جمع کنی دور خودت؟ اینقدر بچه دوست داری، برو از پرورشگاه چند تا بیار بزرگ کن! اما در عوض، فکرم رفت سمت اربعین. زهرا هی بهونه میگرفت که اصن بار من سنگینه. مال تو سبکتره که انداختی پشتت مثل میگمیگ تند تند میری! کولههامونو عوض کردیم. دید مال من بدتره، پسش داد. بعد دیدم واقعا شارژش رو به اتمامه و ترسیدم رو دستمون بمونه! بارشو تقسیم کردیم توی کوله من و حامد و مدتی توقف کردیم تا رفرش شه. نشسته بودیم روی صندلیهای پلاستیکی داخل محوطه که استراحت کنیم و چیزی بخوریم و باز ادامه بدیم تا به موکبهای ایرانی برسیم برای خواب. [ یکشنبه 102/5/15 ] [ 11:3 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ جا نمیشود. تمام مسیر، خیابانها و کوچه پسکوچهها، به غایت پهن و به غایت خلوتند. شهرداری این شهر بیپایان، اینقدر جا داشته که دست و دلبازانه خیابان بکشد و کوچه بسازد. اینجا کسی به حریم خیابان تجاوز نمیکند. جا هست. خیلی هم هست. اینقدر که انگار روی یک دشت بیانتها راه میروی. اول فکر کردم اینجا برج و آسمانخراش ندارد که اینهمه سطح شهر، باز است و آسمان بلند، صاف و آبی و مهربان، همه جا نگاهت را پر میکند. اما چرا، دارند. تا دلت بخواهد ساختمان و برج دارند. ولی اینقدر این شهر وسیع است که هیچکدام بین تو و آسمان، قد علم نمیکنند. اینقدر وسیع که از یک سر تا سر دیگرش، در ساعات خلوتی، چیزی حدود یک ساعت با ماشین راه است. زمستان است. بهمن. اما روزها اینقدر گرم است که یک لباس آستینکوتاه کفایت میکند. وقتی در آفتاب سوزان شهر میگردی، روبرویت، دور تا دور، کوهستانهایی میبینی سپیدپوش از برف! دقیقا حسی عین خوردن یک تکه وافل داغ به همراه بستنی.
[ چهارشنبه 101/12/3 ] [ 12:44 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ من باید یه سفرنامهی جدا بنویسم فقط از مکالماتم با علیاکبر! تو اسنپ کیپ هم نشستیم. بابا حامد جلو، من و فاطمه و علی پشت. از صبح تو راهیم و تو گرمای سخت زمستانی کرمان (درست خوندی و درست نوشتم)، داریم تو شهر میچرخیم. خسته و کوفته شدیم. [ شنبه 101/11/29 ] [ 11:53 عصر ] [ آگاهی ]
بهنام خدا مجموعه یادداشتهای پراکنده سفر رو به ناچار و جهت حفظ نظم و اختصار!! :) تو یه پست درج میکنم: 1. سفر اربعین، از اون سفرهاست. 2. زیارت، یعنی دیدار، تشرّف، طواف. 3. عاقا من موندم مایی که دو کلوم زبان کشورهای همسایهمونو بلد نیستیم، واسه چی میریم زبان اهالی یه قارّهی دیگه رو یاد میگیریم؟!! خدایی یه ایرانی بخواد زبان خارجی یاد بگیره، اول از همه باید عربی یاد بگیره. جز اینکه مسلمونیم و زبان دینمونه، کل دور تا دور مملکتمون عربزبانن. نه؟ ترکی... نه؟ روسی... تهِ تهش چینی، کرهای ... آخه مثل بلبل انگلیسی حرف میزنی، زبون بغلدستیتو بلد نیستی؟! زشت نیست؟ 4. سفر اربعین، با سفرهای زیارتی دیگه تفاوتهای اساسی داره. از جمله اینکه تو زمانبندی سفر باید حتماً جانب انصاف رو رعایت کرد. همه آرزو دارن خودشونو تو ایام اربعین به کربلا برسونن ولی عراق یه ظرفیت محدودی داره. هرچقدر هم از جان و دل مایه بذارن، اگه ما همکاری نکنیم، نمیتونن پاسخگوی این جمعیت باشن. بیشتر از اون اجحاف در حق هموطناییه که به خاطر ازدحام جمعیت و محدودیتها، پشت مرزها موندن و اجازه ورود ندارن. درسته که واقعا دلکندن و برگشتن، طاقتفرساست ولی شرط انصاف اینه که ایثار کنی و برگردی که جای کسی رو نگیری و بذاری دیگری هم به آرزوش برسه. زمان زیارت مسجد کوفه و سهله و سامرا و کاظمین و ... تو غیر ایام اربعینه. درست نیست سفر رو طولانی کنیم درحالیکه عدهای به همین خاطر، حسرت به دل میمونن و یه سال دیگه باید انتظار بکشن، آیا به اربعین بعد برسن آیا نرسن. اگه ترازِ ورود و خروج صورت نگیره، میشه همین بحرانی که ایجاد شد. 5. میگن ایرانیا پای پیاده میرن کربلا، عراقیها با پورشه میان کلاردشت! خدا شاهده خواستم به همین یه بیت اکتفا کنم، اما دلم نیومد بیشتر نگم! آنجا که بُوَد جایگَهِ هِمّتِ عَنقا .................... پ.ن:
[ دوشنبه 101/6/21 ] [ 12:27 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ عاشق، دو تا راه بیشتر نداره، ............. [ شنبه 101/6/12 ] [ 10:18 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا
نه دلواپسم، نه خستهام، نه ... چی بیشتر از این قابل تمناست؟ [ سه شنبه 101/4/7 ] [ 11:2 عصر ] [ آگاهی ]
به نام خدا [ سه شنبه 101/4/7 ] [ 2:21 صبح ] [ آگاهی ]
به نام خدا سلام؛ ازدحام جمعیت رو نمیتونم تحمل کنم. از پاساژها و بازارهای شلوغ نفرت دارم. از پیادهروهای پرتردد فراریام. جاهایی که شلوغ پلوغن، عصبی میشم، سرگیجه میگیرم، نفسم میگیره. باید بریم ... |
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |