سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

به نام خدا

سلام؛


کلاس یکشنبه‌ها، رسما شده جلسه حل مسئله.
بچه‌ها (از 15 تا 40 ساله) دوست دارن در مورد مسائل مختلف گفتگو کنیم و هر چی می‌گذره می‌بینم چقدر سوال و مشکل دارن و این گفتگوها، هم کمک می‌کنه به برون‌ریزی و هم باعث شده خیلی زیاد به هم نزدیک شیم. جوری که منو امین خودشون می‌دونن و گاهی خصوصی‌ترین مشکلاتشونو باهام مطرح می‌کنن.
 

امروز معصومه و عاطفه زودتر از بقیه رسیدند. جز این دو تا خواهر، یک نفر دیگه هم تو کلاسم افغانستانیه.
 

معصومه از اول که نشست، بی‌قرار گفتن چیزی بود.
بحث‌ها معمولا اعتقادی و فقهی هستن. گاهی خانوادگی و تربیتی.
گفت: میشه تا بقیه نیومدن یه حرفی بزنم؟
گفتم: همینجور که دست‌گرمی می‌کنید، بگو.

شروع کرد و حسابی گرم شد و این میان، عاطفه هم وارد بحث شد و بچه‌ها هم که یکی یکی می‌رسیدن، تو بحث شرکت می‌کردن و خلاصه گفتگوی خیلی خوبی شد. و البته خیلی طولانی. کلاس سه ساعته‌مون هم که تموم شد، گفتم من کاری ندارم، اگر می‌خوایین ادامه بدیم. و گفتگو همچنان ادامه پیدا کرد و هیچ کدوم از کلاس نرفتن تا کاملا خالی شدن.

حس کردم چیزهایی، سال‌ها روی دلشون سنگینی کرده و حالا بیرون ریختن و حل شده و سبک شدن.
خیلی از مسائل، چون در موردش (به هر دلیلی) حرف زده نمیشه، سنگین میشن. ابهام، وقتی بمونه میشه سوءتفاهم و این، مخربه.
این چیزها رو باید در حوضچه گفتگو شست.

بین بحث، طیبه گفت: من یه سوالی دارم. شما برای اینکه بچه‌ها بیان مسجد، این کلاسا رو تشکیل می‌دین؟
گفتم: منطقه ما، به معنای واقعی کلمه، منطقه محرومه. ما اینجا تو همین خیابون، دو تا دبیرستان داریم که وضعشون فاجعه است (به لحاظ فرهنگی و تربیتی). برنامه‌ام اینه که وقتی یه کم مسجد سر و شکل گرفت، اونا رو بیارم اینجا که هم تو کلاسا شرکت کنن، هم مسجدی بشن و این دیوارهایی که هر کدوم دور خودمون کشیدیم، شکسته شه.

آخر کلاس، عاطفه گفت: یادتونه گفتین مسجد رفتن یه برکت خاصی داره؟
گفتم: آره، واقعا بی‌نظیره و آدم اثرش رو به وضوح می‌بینه.
گفت: می‌خوام یه چیزی بگم خستگی‌تون در بره. کنار مدرسه ما، یه مسجده. من هیچ وقت برای نماز نمی‌رفتم اونجا. همونجا تو دفتر مدرسه نماز می‌خوندم. چند وقت پیش گفتم بذار برم نمازمو مسجد بخونم. اینقدر حس خوبی بهم داد که حالا هربار میرم اونجا. الان جوری شده که همه همکارامو هم راه انداختم با هم دسته جمعی در دفترو قفل می‌کنیم میریم نمازمونو تو مسجد می‌خونیم. من اینقدر از مسجدی‌ها رفتار بد دیده بودم، اصلا هیچ وقت مسجد نمی‌رفتم. شما ما رو با مسجد آشتی دادین.

خیلی خوشحال شدم.
خیلی بیشتر از هر هدیه‌ای که گاه و بی‌گاه، از سر لطف و قدرشناسی برام میارن.
یعنی خستگی تمام این سال‌ها از تنم درومد.
خستگی تحمل بعضی از هیئت امنایی‌هایی که مسجد رو ملک پدرشون می‌دونن و مردم رو رعیتشون!
خستگی بی‌فرهنگی‌ها و بی‌تربیتی بعضی نمازخون‌ها.
خستگی بی‌حرمتی‌های بعضی پیرزن‌ها و پیرمردها که تفرجگاهشون، مسجده.
خستگی همه دلزدگی‌ها، پشیمون شدن‌ها و افت و خیزها.
خستگی نفهمی‌ها، نفهمی‌ها، نفهمی‌ها.
سال‌ها بود اینقدر از مسجد و مسجدی بدم اومده بود، پامو مسجد نمی‌ذاشتم. به معنای واقعی کلمه از مسجد نفرت داشتم. نفرت!
تا اینکه زمانی تصمیم گرفتم مسجد رو از غیر اهلش، پس بگیرم.
و فکر کردم به جای خالی کردن میدون، اتفاقا باید میدون رو دست گرفت.
و فکر کردم پیش از فتح قدس، باید مسجدها رو فتح کرد!
اینجوری شد که تصمیم گرفتم تمام پتانسیلمو خرج مسجد کنم. هر کلاسی خواستم برگزار کنم، تو مسجد بذارم.
خیلی جاها بهم پیشنهاد برگزاری دوره‌های آموزشی دادن. خیلی هم ایده‌آل‌ و فریبا. ولی مسیر من، از جاده‌های دیگه‌ای می‌گذره. جاده‌هایی خالی از گل و گیاه مصنوعی. جاده‌هایی همیشه سبز و جاودان.
وقتی می‌بینم بعضی بچه‌ها -خصوصا تو این گرمای طاقت‌فرسا- بیش از دو ساعت تو راهن تا خودشونو به کلاس برسونن و حتی یه جلسه هم غیبت نمی‌کنن، امیدوار میشم.
وقتی می‌بینم دل‌هامون اینقدر به هم نزدیک شده که تفاوت تیپ ظاهری‌مون، بینمون دیوار نمی‌کشه، خیلی امیدوار میشم.
برنامه‌ام نبوده و فکر هم نمی‌کردم بچه‌ها پذیرا باشن، ولی وقتی می‌بینم مشتاق گفتگو در مورد مسائل مختلفند و بیشتر از اون، تشنه شنیدن و دونستن، خیلی خیلی امیدوار میشم.
و وقتی می‌بینم با خاطر آروم و خیال راحت از حل مسائلشون، با امید و نشاط، کلاس رو ترک می‌کنن، خستگیم در میره.
اینا همه‌اش به برکت حضور در مسجده.
خیلی وقتا که بحث چالشی میشه، پیش خودم فکر می‌کنم نکنه تندروی کنم، نکنه اشتباه کنم، نکنه نتونم مشکلشونو حل کنم. اما آخر بحث می‌بینم اصلا من نیستم که حرف می‌زنم. من نیستم که راهنمایی می‌کنم و آرامش می‌بخشم و امید می‌دم. همه‌اش صاحب‌خانه است. صاحب‌خانه‌ای که خیلی مهربون و نزدیک و دلسوزه. صاحب‌خانه‌ای که ما رو -عین قطعات پازلی پراکنده- از گوشه گوشه تهران جمع کرده تو خونه‌اش و هر کدوممون رو، مکمل دیگری قرار داده تا کنار هم رشد کنیم و ببالیم و کامل بشیم.
و الحمدلله رب العالمین



[ یکشنبه 102/5/15 ] [ 10:59 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 58
بازدید دیروز: 163
کل بازدیدها: 568844