به نام خدا
سلام؛
کاری ندارم کی چی فکر میکنه.
کی به چی اعتقاد داره، به چی نداره.
اصلا بحث حق و ناحق هم نیست.
بحث ادب و بحث حرمته.
من اگر به قاعدهای پایبند نیستم، نباید تو جمع و جامعهای وارد شم که اون قاعده واسشون مهمه، بهش عقیده دارن.
یا نباید وارد شم، یا اگر وارد شدم باید به اون مهم احترام بذارم.
یه وقت قاعدهی اون جمع، ضد اعتقادات منه (اعتقاد رو تو پینوشت توضیح میدم). در اون صورت باید از اون جمع و اون قاعده دوری کنم که عقیدهمو زیر پا نذاشته باشم.
اما یه وقت هست، ضدیت و ضرر و زیانی برام نداره. باز هم مختارم تو اون جمع وارد شم یا نه. ولی اگر وارد شدم، دیگه حق ندارم به عقایدشون بیاحترامی کنم.
نمیتونم هضم کنم کسی وارد حرم اهل بیت علیهم السلام شه، با شلوار کوتاه، با جوراب نازک، با ناخن مصنوعی، با آرایش غلیظ، و با هرچیزی که بیحرمتی به تقدس این مکان و صاحبِ همیشهحاضرش محسوب میشه.
.............................
پ.ن.
اعتقاد به چیزی ممکنه و معنی میده که "وجود" داشته باشه. به "عدم" نمیشه معتقد بود. یعنی میشه بگم من به حجاب معتقدم. چون دارم در مورد "موجود" صحبت میکنم. ولی نمیشه بگم من به "بیحجابی" معتقدم، چون نبودن، وجود نداشتن، و عدم، چیزی نیست که بشه بهش اعتقاد داشت.
میتونم بگم من به حجاب عقیده ندارم.
فرقش چیه؟ وقتی من به حجاب عقیده دارم، جایی که مجبورم حجابمو تو جامعه بردارم، به "اعتقادم" خدشه وارد میشه. ولی وقتی به حجاب عقیده ندارم و مجبورم جایی حجاب داشته باشم، به "اعتقادم" ضربهای نمیخوره. این دو تا خیلی با هم فرق دارن.
به نام خدا
سلام؛
ازدحام جمعیت رو نمیتونم تحمل کنم. از پاساژها و بازارهای شلوغ نفرت دارم. از پیادهروهای پرتردد فراریام. جاهایی که شلوغ پلوغن، عصبی میشم، سرگیجه میگیرم، نفسم میگیره.
ولی اینجا رو شلوغ دوست دارم. شاید چون خلوتی اینجا رو دیدهام؛ وقتی همه درها بسته بود و مستاصل و بیپناه، توی بدترین روزهای زندگیم، به همین درهای بسته پناه آوردم. هنوز از یادش، قلبم تیر میکشه.
اینجا وقتی آدم رو آدم راه میره لذت میبرم. میشینم سیل جمعیت رو، گویشها و زبانها رو، رفتارها و زمزمهها رو، ریز به ریز تماشا میکنم.
دارم با فاطمه بانو زیارتنامه میخونم. توی شلوغی حرم، زورکی جایی پیدا کردیم، در حد نشستن روی انگشت کوچیکهی پای راست!
بیشتر عرب هستن؛ عراقی. زیارتنامه که تموم میشه، نگاهم گره میخوره به پسربچهی 7-8 سالهای که کنارم نشسته و مدتیه زل زده بهم. با درشتترین چشمان سیاه دنیا که تماشاشون، عین تماشای دریاست، ته نداره. اینقدر عمیقه که پوست سبزه و لبهای کوچک و همهی دیگر جزئیات صورت بانمکش رو تحت الشعاع قرار میده. ناخودآگاه لبخند میزنم و لبخند تحویل میگیرم. چقدر دوستش دارم. میپرسم اهل کجایی؟ به مادرش نگاه میکنه. حدس میزنم شاید عراقی باشه. میپرسم: عراقی؟ و به سختی نگاهمو ازش میگیرم و به مادرش که پوست روشن و چشمان بیحالی داره نگاه میکنم. با لبخند جواب میده: پاکستان. دلم میخواد بغلش کنم این بچهشیعهی اثنیعشریِ پاکستانی رو. دلم براش ضعف میره. چرا اینقدر دوسش دارم؟ انگار همیشه دیدمش و همیشه میشناختمش. سر و صورتشو نوازش میکنم.
باید بریم ...
داخل رواق جاگیر میشیم. چیزی به اذان مغرب نمونده. یه خانوم مسن پشتم نشسته و سر صحبتو باز میکنه. میپرسه اهل کجایین؟ کی اومدین؟ و ... دقیق میشم توی چهرهاش. گاهی نگاه آدما، نمکگیرت میکنه. نگاه ساده و مهربونی داره، پوست تیره و لبهای باریکش، با اون خال گوشتی کنار بینیش، علاوه شده بر لهجه اصفهانیش و یادم رو میبره پیش مامان جون خدابیامرز، مادربزرگ حامد. چقدر دوسش داشتم. امسال که بعد از دو سال دوباره انشاءالله مولودیم برقرار شه، جای خالیش خیلی اذیتم میکنه. اون وقتا، مولودیم که میومد، چند روزی نگهش میداشتم. به شوخی با لهجه اصفهانی باهاش صحبت میکردم، براش غذایی که دوست داشت میپختم، عین مادربزرگ خودم برام عزیز بود. بگذریم. برمیگردم به چهره پیرزن که همچنان داره صحبت میکنه. رسیده به اینجا که دخترش سرطان داره. بهم میگه از چشم و نظر بترس دخترم! یاد مامان جون میوفتم باز. میپرسه کی برمیگردین؟ میگم سه-چهار روزه اومدیم، باید برگردم. اصرار میکنه بیشتر بمونیم، تا شهادت امام جواد علیهالسلام اینجا باشیم، هی میگه حیفه، سعادتو از دست نده ...
سعادت؟ اینکه پلههای سعادتو یکییکی طی کنید و بیشتر و بیشتر متقرب شین، مال شماست. برای من، سعادت، همینه که بیام پشت در این خونه و بگم "اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک" ... "انی"... "باب من ابواب بیوت نبیک"!
و با هر تپش قلبم، حس کنم که "یرون مقامی"، "و یسمعون کلامی"، و علاوهتر اینکه و "یردون سلامی"!
سعادت، یعنی غلظت بیانتهای مثل منی، حل شه در رقت بیانتهای چنین حرمی.
یعنی همینکه این درها به روی همه -حتی من- بازه، همه رو راه میدن.
سعادت یعنی قدم بذارم به مرکز نور عالم وجود و دست بر سینه سلام کنم و جواب بگیرم...
و جواب بگیرم...
سعادت یعنی همون بدو ورود، که ریههام پر میشه از عطر ناب حرم، توی آینهکاریهای حرم، تکهتکه شم و این وجود بیخود رو، بی خود به محضر مولایم ببرم. من چی میتونم بخوام دیگه بیشتر از این؟
آدمیزاد، باید تند تند بره حرم. اونا که خیلی خوبن که اصلا نمیتونن زیاد از حرم دور بمونن، چون وجود نورانیشون، تحمل غلظتهای روزگارو نداره. باید مدام برن حرم و غلظتهاشونو تو دریای نور و کرم بشورن و باز یکپارچه نور شن.
خوش به حالشون.
خوش به حالِ سرشار از آرامش و قرارشون.
آدم گاهی تو حرم با این خوبا رو در رو میشه، تو لباس خادم، تو پوشش یه ایرانی، یه عرب، یه افغانستانی، پاکستانی، و ... . اینها هموناییاند که وقتی از کنارشون رد میشم، نسیم وجودشون، گرد و خاک وجودمو پاک میکنه.
حرم، جای رفت و آمد اینهاست، همینهایی که نشونههایی از اربابشونو به همراه دارن، و حال آدمو اینهمه خوب میکنن.
سعادت، یعنی از کنار یکی از اینا رد شی، یا کنار یکیشون بشینی، یا زمزمههای یکیشون به گوشت بخوره.
.....................
پ.ن. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین و الائمه علیهم السلام
بهنام خدا
سلام؛
خیلی اخلاق بدی دارم. همیشه توی بهترین لحظات عمرم، فکر پایانم. همش توی شیرینیهای زندگی، حواسم به تلخیهاییه که یقیناً پشت سرش میان. اصن کتابو هم همیشه اول آخرشو میخونم. چه اخلاقیه!
امروز رحمت واسعه الهی چنان به گرمی ما رو در آغوش لطف و کرمش فشرد (قشنگ 50 درجه) که یه آن به مقام فنا رسیدم! و چه زهر شیرینی! که وسط بهشت اگر آتشی هم پیدا شه همه برداً و سلاما است بیتردید.
اینجا اینقدر شلوغ بود که با این قد رشید! هرچی سرک کشیدیم چشممون به جمال محبوب نیفتاد. آدم روی آدم راه میرفت (چیزی شبیه اربعین). بالاخره تو کلّ سال یه عرفه است و یه فرصت تولّا و یه سرزمین کربلا و قلبی که خاکستر شد از فراق.
چند ماهه داریم مثل مرغ پرکنده تقلّا میکنیم و هی به در بسته میخوریم. و بعد از همه این دلشکستگیها، تو بگو سنگ ببارد.
و حالا نگاهم به ساعتهای پایانی این حال خوشه و دلم باز شور میزنه. چقدر وقت دیگه همینجور سرگشته و حیران، دست بر دست حسرت بکوبیم و دود دل سوخته را آه کنیم و خاک غربت بر سر بریزیم؟
چند ماه؟ چند سال؟
پریشبها درد پا امانمو بریده بود. گفتم بیا! پیر شدیم رفت! حواست هست؟ به موهای سفید سرم... چقدر امروز از گذشته شکستهترم...
عمر رفت. جوونی رفت. تو خلوت خیالم میون ازدحام محبت، هرچی گشتم یه چیزی پیدا کنم دلم خوش شه، دیدم نه! هیچی هیچی. محض رضای خدا تو این چند دهه کارنامهای که سیاه کردهام، یه قدم خیر ندارم که بگم این یکی رو خالصا مخلصا برای خدا کار کردم. خیری به امامم رسوندم، در حد لبخندی... هیچ!
میگن عرفه، زمان تغییر مسیر زندگیه. خدایا میشه یه جوری مسیر زندگیمو بچرخونی که فردا این "من" دیگه پیداش نشه. ازون فناها که امروز نوش جان کردم. با هر درجه ولومی که صلاح بدونی. روی دور رضاً برضائک. با پایان تسلیماً لامرک. یه جوری که کتاب زندگیمو از ته ورق بزنم ببینم بهبه چه آدم به درد بخوری بودمااا...
بگذریم.
حالا من چجوری برم؟ دلم برای بچههام تنگ شده ولی چجوری از این هوا دل بکنم؟ چجوری از این خاک چشم بردارم؟ چجوری از این صحن و سرا، از این گنبد و بارگاه، از این در و دیوار، از این ضریح دلربا، از این آقا، دست بکشم و برم؟
امروز تو حرم جای نشستن که هیچ، جای ایستادن هم نبود. اینقدر توی جمعیت دور حائرت چرخیدم و چرخیدم که بی پا و بی سر شدم. کجا برم؟ کاش دنیا کلید توقف داشت. کاش زیر آرامش قبّه نورانیت، زمان از حرکت میایستاد. یا کاش همونجا صفحه آخر کتابم میشد. چجوری برگردم. اگر دلم خوش نبود که مسیر برگشتم از نجف میگذره، باید از حسرت میمردم... کاش میمردم...
.................
پ.ن.
ببخشید، دوست داشتم آدم خوبی میبودم. آدم حسابی. به درد بخور. ممنون که با اینهمه، به روم نیاوردین و بین خوبها جوری بُرم زدین که انگار نه انگار.
به نام خدا
سلام؛
نظام حاکم بر دنیا، نظام علّی معلولیه. یعنی تا علّتی نباشه، معلولی به وجود نمیاد و اگر علّتی وجود داره حتما معلول هم به دنبالش میاد. مثلا وجود ویروس، علت بیماری میشه.
این قاعده رسمی و دائمی زندگی تو دنیاست که فقط معجزه به همش میزنه. معجزه یعنی کار خلاف عادت و خلاف برنامه روتین زندگی. یعنی اگه قاعده اینه که آتش بسوزونه، معجزه میاد این قاعده رو به هم میزنه و آتش نمیسوزونه.
یه تفکری رایج شده بینمون که فکر میکنیم ما هرکاری کنیم، ائمه علیهم السلام مکلّفن با معجزه نجاتمون بدن!
مثلا تو بسیاری موارد میبینیم توی حرم های شریف ماسک نمیزنن. وقتی میپرسیم چرا ماسک نزدی؟ میگن اینجا حرم امنه و کسی مریض نمیشه.
عزیز جان!
ویروس، علّتیه که معلولش بیماریه. اگه شما ماسک نزنی و ویروس در فضا باشه، قطعاً بیمار میشی.
و اگر توقع داری چون توی حرمی نباید بیمار بشی، توقع بی جایی داری!
مثل اینه که وسط حرم، یکی یه پیت بنزین بریزه رو خودش و توقع داشته باشه نسوزه.
عزیز من!
معجزه در شرایط خاص و بر یک مبنای خاصی صورت میگیره.
اگه من و شما هوس کردیم اعجاز ائمه علیهم السلام رو محک بزنیم، این اون شرایط خاص و اون مبنای خاص رو به وجود نمیاره.
سر جدمون بفهمیم و حق الناس برای خودمون نخریم!
با تشکر
..............
بخش دوم:
یه عده هم معتقدن حرم ائمه اطهار علیهم السلام، دارالشفاست و اونجا کسی بیمار نمیشه. اولا این مطلب که هرگز کسی تو حرم بیمار نمیشه منبعش کجاست و رو چه حسابی این حرفو میزنیم؟ ثانیا، دارالشفا یعنی جایی که بیمار شفا میگیره. آیا این معنیش اینه که کسی اونجا بیمار نمیشه؟
اصن اینجوری بگم؛ در هر روز از بین بیماران متعددی که برای شفا به حرمهای مطهر برده میشن، چند نفر شفا میگیرن؟ آیا همه شفا میگیرن؟ مگه دارالشفا نیست؟ مگه نمیگیم تو حرم کسی مریض نمیشه؟ آیا نیست بیماری که شفا نگرفته باشه؟ مگه ائمه اطهار علیهم السلام مکلف شدن همه بیماران رو شفا بدن؟ اگر معجزههای مکرر میبینیم، معنیش این نیست که این قاعده است که هرکی از امام معجزه خواست تقدیمش بشه. اون از فضل و کرم و لطف امامه اگر گاهی معجزهای ازشون میبینیم و اثباتی بر حقانیت وجود مبارکشونه.
آیا تا به حال توی حرمها بمبگذاری نشده و مردم کشته نشدن؟ مسائلو نباید با هم قاطی کرد. مومن خودشو در معرض مرض قرار نمیده بعد بگه دارالشفا. بله حرمهای مطهر قطعا دارالشفا هستن ولی بر اساس قاعدهای. نه هر مدلی که ما دلمون خواست.
به نام خدا
سلام؛
این روزها ذهنم اینقدر پراکنده و آشفته است که به خیالم کمکم اسمم را هم از یاد میبرم. امروز برای یک کار اداری با جایی تماس گرفتم. کد ملّی ازم خواستند. بعد از مکثی طولانی گفتم: 007 ... نه ببخشید... 07... نه نه همون 007... و تا آخر، تقریباً بیست بار کد ملّیام را پشت تلفن تکرار کردم تا طرف مطمئن شود درست میگویم. وقتی قطع کردم، تمام مسیر راه را به این فکر میکردم که چه بر سرم آمده که چیز به این سادگی، چنان از ذهنم پاک میشود که انگار نه انگار، سالهاست در کنار میلیونها شماره دیگر، با نظم و ترتیب در حافظه بلندمدّتم جا خوش کرده.
حواسم پرت کجاست؟ دغدغههایم کم نیست. همین که دو تا دانشآموز را در اوضاع اسفبار کلاسهای آنلاین، ساپورت میکنم، برایم کافی است. اضافهتر هم دارم. خیلی اضافهتر. اینقدر اضافهتر که گاهی، اگر فرصتی دست بدهد تا لحظاتی در آینه خیره بمانم، حس میکنم دارم به یک غریبه نگاه میکنم. بارها این روزها از خودم میپرسم: این منم؟
دغدغههایم را ورق میزنم. تندتر و کلافهتر جستجو میکنم. چه بر سر خودم آوردهام که برای واریز یک مبلغ جزئی، نه یک صفر، نه دو صفر، که یهو چهار تا صفر جا میاندازم، واریز میکنم، فیشش را هم برای طرف ارسال میکنم و بنده خدا بعد از هزار جور آسمون ریسمون بافتن و عذرخواهی و شرمندگی (که البته سزاوار من است قطعاً) به من میفهماند باید یک فکر اساسی به حال خودم بکنم.
بعضی چیزها، آدم را از تو میخورد. مثل همین کرونا. اینقدر موذی است که تا عمق جان آدم نفوذ میکند، آنچنان که تا مدتها بعد از بهبودی، میبینی آن آدم سابق نیستی. ضعف و سستی چنان به وجودت چنگ انداخته، که توان یک قدم زدن ساده را از دست دادهای. بعضی چیزها، اینطوریاند. از بیرون، همانی که بودی ولی از درون، چنان تهی میشوی که بالاخره روزی، مجبور میشوی دور بیندازی این پوسته به دروغ نشسته بر صورتت را.
آنقدر حواسم را ورق زدم و دغدغههایم را بیرون ریختم، تا بالاخره یادم افتاد. یادم افتاد حواسم، پی برق نگاه دخترکانی مانده که تا ته جاده، تا آن نقطه که دیگر چشم جز سایهای نمیبیند، مدام برمیگشتند و لبخند زیبایشان را که از هرچه جز مهربانی خالی بود، پیشکش نگاهم میکردند. همانها که همه عین هم، یک دست و یک شکل، شالهای نخی مشکی را دور سر و گردنشان پیچیده بودند و زیاده را روی سینه و پشت کتفشان پهن کرده بودند. همه عین هم روپوشهای بلند مشکی پوشیده بودند تا نوک پا. بدون هیچ سنگ و پولکی. سر انگشتان برهنه و خاکآلود پاهایشان، در دمپاییهای کهنه پلاستیکی سُر میخورد و خِر خِر قدمهایشان، همه یک دست و یک شکل، آهنگ صبر و اراده داشت.
حواسم پرتِ آدمهایی مانده که هیچ بویی از تکبّر، از غرور، از خودبینی، هیچ بویی از دلواپسی، خستگی، ناامیدی، هیچ بویی از منیّت نبردهاند. آدمهایی که بیدریغ، سخاوتمندند و بیاندازه و فراتر از هر تصوّری، مهربان.
حواسم، روی جادهای خاکی کشیده میشود که پر از هیاهوی آدمهاست. دشتی به بزرگی اقیانوس که سرتاسرش افق است. خورشید داغ وسط آسمان، طعم نامانوس قهوه عربی که ترکیبی از تندی و تلخی و گسی است، عطر نان، عطر ادویههای رنگارنگ، عطر چای...
حواسم پر از سر و صداست... پر از واژههایی که نامفهوم اما آشناست.
حواسم جایی از زمان مانده که هر چه به سالروزش نزدیکتر میشوم، از من دورتر و گُمتر میشود.
میدانی؟ به گمانم قرارمان این نبود. به گمانم سَمت تو، پر از آرامش بود. امسال با خودم میگفتم: من خوب نمیسوزم. بیادبی نیست کسی از روضههای تو زنده برگردد؟ با خودم میگفتم: سنگدل شدهایم.
این روزها... جگرم بدجوری میسوزد... بعضی چیزها... آدم را از تو میخورد... آتش میزند... خاکسترش را به باد میدهد... بعضی چیزها... هیچ از آدم باقی نمیگذارد... حس میکنم دیگر چیزی از من نمانده... شاید همین روزها... این پوسته دروغین را دور بیندازم...
................................................
پ.ن.
غربت این نیست که بین غیر همزبانانت زندگی کنی. غربت این است که بین همزبانانت، بی همزبان باشی.
بهنام خدا
سلام؛
خوبه آدم بتونه تو زمانِ حال زندگی کنه. خوبتره که آدم بتونه تو بخشی از زمانِ حال باقی بمونه.
گاهی یه تیکه از زمانِ حال، به قدر همه عمر آدم ارزشمنده. میشه اون یه تیکه رو با کل زندگیت تاخت بزنی. ارزششو که داره هیچ، بلکه ارزشش خیلی هم بیشتر از این حرفاست.
گاهی روحم، دستِ هوش و حواسمو میگیره از تنم کوچ میکنه به تیکهای از زمانِ حالِ قدیم، که نتونستم ازش جدا شم. میشینم روی رو اندازِ نخیِ نازکم، زانوهامو بغل میگیرم و به روبهروم خیره میمونم؛ به دخترکانی که روی تپهی پتوهای چرکِ وسطِ سالن وول میزنن، به حجم زیاد جمعیت توی ساختمون نیمساختهای که کُلش یه مستطیل بزرگه، با یه سقف خیلی بلند و پنجرههایی که جاشون خالیه، به همهمه زنها و صدای جیغ و گریهی بچهها و به داغِ گرمایی که بینمون موج میزنه، و به مردمی که با اینهمه، حالشون خیلی خوبه ...
گاهی آدم یه جایی تو زندگیش توقف میکنه و نمیتونه تَرکش کنه. و چقدر این موندن دلچسبه.
کی میدونه یه لحظهی دیگه، دست تقدیر چی براش رقم زده؟ گاهی وقتا، فکرشم نمیکنی که چه مصیبتهایی پشتِ هم برات رقم میخوره؛ مثلاً یهو الکی الکی بزنه و امسال، مراسم اربعین برگزار نشه. فکرشو بکن!
کاشکی نعمت، عادی نشه و کاشتر که آدم، قدر نعمتو بفهمه.
چقدر خوبه که آدم بفهمه. چقدر خوبتره که آدم، اون موقع که نعمتو داره قدرشو بفهمه.
رَبِّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَ عَلی والِدَیَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنی بِرَحْمَتِکَ فی عِبادِکَ الصَّالِحینَ (نمل، 19)
پروردگارا، در دلم افکن تا نعمتی را که به من و پدر و مادرم ارزانی داشتهای سپاس بگزارم، و به کار شایستهای که آن را میپسندی بپردازم، و مرا به رحمت خویش در میان بندگان شایستهات داخل کن .
بهنام خدا
سلام؛
اربعین، پرچمدار قیام کربلاست. اقتدا به امام معصوم است در «هیهات من الذّلّه». قیام کربلا که خانوادگی باشد، لبیکش هم باید خانوادگی باشد. همه خانواده باید به «هل من ناصر» امام زمانشان پاسخ بدهند: مرد، زن، کودک، پیر، جوان.
آدم باید اهل و عیالش را جمع کند همه با هم دستهجمعی بروند. البته که سخت است. گرمایش یکجور سخت است، سرمایش یکجور. مردها اگر جوان باشند و تنها بروند، خیلی راحتترند. زن و بچه را کشیدن و شاهد سختیهایشان بودن، مرد میخواهد. همه سبک و سیاق و عادتها را رها کردن و افتادن در سفری که هیچ حساب و کتابی ندارد و نه خبری از رفاه است و نه آسایش و نه تفریح و خوشگذرانی، که میزند زیر بساط همه قواعد و حساب و کتابهای آدمیزاد، مرد میخواهد.
خیلی سخت است ولی اصلاً بنای این سفرها سختی است. آدم در سختیها سیقل میخورد، پیچ و تابش گرفته میشود، برق میافتد، آیینه میشود. خیلی سخت است ولی نمای محوی از مصائب اهل بیت (ع) هم نمیشود. وقتی در کاروان، اینهمه مرد باشد و به آدم سخت بگذرد، ببین میان کاروان نامردان اسیر بودن چه حالی دارد.
اربعین، مجمع جهانی مردهای زمان است. اگر چندتا پارهسنگ هم -مثل من- کف دریا تهنشین شود، چیزی از زیبایی دریا کم نمیکند. من اینجا آدمهایی را دیدم که باورم نمیشد در این زمانه هنوز موجود باشند. مردهایی را دیدم که خیال میکردم نسلشان منقرض شده. ما هم میان زلالی این دریا، بُر خوردیم ولی چیزی از زیبایی آن کم نشد.
از حرم امیرالمومنین (ع) که قصد پیادهروی کنی، تا جاده اصلی تعدادی عمود است که شمارهگذاری شده. ولی از ابتدای جاده، دوباره عمودها از یک شروع میشوند و به 1400 ختم.
موکبها در انتظار زوار صف کشیدهاند. فرشها پهن شده و راه، آب و جارو میشود.
پرچمها، سرخ و سیاه و سبز، بالای سر زوّار، دست تکان میدهند و تحیّت و خیرِمقدم میگویند. یکی دست پدر و مادرش را گرفته، یکی همسر و فرزندش را، یکی مالش را بذل حسین (ع) میکند و یکی هم یکتنه جانش را. اربعین تجلّی «بابی انت و امّی و نفسی و اهلی و مالی» است.
ما را تا عمود 600 با اتوبوس بردند. حدود 12 ظهر پیاده شدیم. برای علیاکبر کالسکه برده بودم. یک بیست قدمی که رفتیم، از شدّت گرما پناه بردیم به اوّلین موکب. مردم کیپ تا کیپ نشسته بودند و جا نبود. ناچار رفتیم موکب بعدی. یک ساختمان نیمساخته بود که کلاش یک سالن مستطیلی بزرگ میشد با سقفی بلند. جای پنجرههایش خالی! خب راستش من خیلی راجع به این چیزها شنیده بودم و خیلی هم مشتاق بودم، ولی یهو وا رفتم. وسط بیابان، توی گرمای 40 درجه عراق که آتش از آسمان میبارید، با بچههایی که رنگ سختی به خودشان ندیده بودند، گرسنه و تشنه که نه پای رفتن داشتیم و نه جای ماندن، رسیدیم به موکبی که بهغایت کثیف بود و جکوجانور ازش بالا میرفت. همینجور بهتزده به پتوهای چرکی که روی هم تلنبار بود و تعدادی از آن را هم مردم زیرشان پهن کرده بودند، نگاه میکردم که یکی با لهجه جنوبی گفت: یک پتو بینداز بنشین! ناخواسته رفتم پتو بردارم، حس کردم انگشتانم چرب شد. یک عنکبوت بزرگ روی تل پتوها جولان میداد. گفتم خدایا فاطمه نبیند! در تنها کولهپشتی همراهمان، دوتا زیر انداز بود، یکی را دادم به مردها و یکی دیگر را پهن کردم ته موکب، کمی دورتر از بقیه. نشستم و به مردم خیره ماندم. دلم ریخت. من اینجا چه کار میکنم؟!
غالباً عرب بودند، جز آن تعداد جنوبی که سمت چپم بیخ دیوار تکیه داده بودند و با لبخند نگاهمان میکردند. فاطمه زد زیر گریه. گرماش بود و از حشرات میترسید. فقط میگفت از اینجا برویم! گفتم وقتی در یک موقعیتی میافتی که هیچ راه دیگری نیست، گذشته و آینده را فراموش کن و خودت را با همان شرایط وفق بده.
روبرویمان هفت-هشتا دختر عراقی، هم سن و سال فاطمه روی همان پتوها غلط میزدند و بازی میکردند. جنوبیها بلند بلند حرف میزدند و غش غش میخندیدند. نگاهمان که به هم گره خورد، گفتم مثل اینکه شما به این هوا عادت دارید. سر حرف باز شد و خیلی زود قاطیشان شدم. زورکی با عراقیهای مجاور حرف میزدیم و از اوضاع و احوال میپرسیدیم. آنها هم با هزار تکرار و اشاره، منظورشان را میرساندند. یکی از جنوبیها اصرار داشت از اوضاع شلوغیهای بغداد بپرسد. اهل بوشهر بودند. وقتی زورکی دو کلمه به عراقیها فهماند زد زیر خنده که حالا اگر جواب بدهند من چهجوری بفهمم! آنها هم هاج و واج مانده بودند که اینها چرا اینقدر میخندند. خلاصه همین خوشخلقی بوشهریها، یکی دو ساعتی وقت را گذراند. فاطمه هنوز ناراحت بود و پشت به همه، رو به دیوار نشسته بود و خودش را باد میزد. خیلی گرسنه بودیم و چون از مهماننوازی عراقیها خیلی شنیده بودم، چیزی برای خوردن نیاورده بودم، جز چندتا کیک. رفتم دستهایم را بشویم که همان را بخوریم. دستشویی بیرون ساختمان بود. آب نداشت. یک تانکر کوچک داشت که از آن آب برمیداشتند. همه توانم را بسیج کرده بودم، آرام بمانم. زیر شیر تانکر دستم را شستم. تعدادی کیک بین بچهها تقسیم کردم و دو تا هم خودم و فاطمه خوردیم. فاطمه آرامتر شده بود. سه ساعتی بود آنجا نشسته بودیم و بچهها خیلی تلاش میکردند با هم ارتباط برقرار کنیم. رفیق شده بودیم. یکدفعه فاطمه یادم انداخت از تهران یک بسته اتود آوردم برای بچههای عراقی. گفتم تو بده. تلخی کرد. خودم دادم. چندتا رنگ مختلف بود. همینجور رَندوم یکی یکدانه دادم. خیییلی ذوق کردند. به فاطمه گفتم اگر به بچههای ایرانی داده بودم، یکی میگفت این را نمیخواهم صورتی بده، آنیکی میگفت بنفش بده. ولی اینها اصلاً به مال هم نگاه نکردند. هرکس از مال خودش ذوق کرد. چقدر این بچهها خوشبختند.
ساعت سه، هم آنها و هم بوشهریها، راه افتادند بروند. من هنوز دو دل بودم و از طرفی هم نگران گرسنگی بچهها. فکر میکردم میتوانم برنامهای بریزم که به بچهها خیلی هم سخت نگذرد. گفتم نصف راه را با ماشین میرویم و بقیه را پیاده که فاطمه اذیت نشود. نمیدانستم اینجا، طرح و برنامه دست خود آدم نیست. امواج دریا، خودش جهت را مشخص میکند.
علیاکبر با حامد بود و از او خبر نداشتم. آنها که رفتند، ما هم کمی بعد راه افتادیم. بچهها خیلی گرسنه بودند. یاد گرسنگی بچههای امام (ع) افتادم. بغضم گرفت. تو دلم گفتم: «من حالا حالاها میتوانم چیزی نخورم، ولی تحمّل گرسنگی اینها را ندارم. ما مهمان شماییم. فقط کمی نان برسانید برای این بچهها». در راه، آب و شربت و چای زیاد بود، ولی ساعت 4 بعد از ظهر، نه وقت ناهار بود و نه شام. عاجزانه گفتم: «حامد جان به یکی از این موکبها بگو یککم نان به ما بدهند. برای شام حتماً نان دارند».
کنار یکی از موکبها، پیرمردی نشسته بود که معلوم بود بزرگشان است. دعوتمان کرد زیر سایهبانی نشستیم. حامد را برد چند نون داغ تنوری داد دستش. فاطمه از کیفش چندتا شکلات درآورد که از شدّت گرما مایع شده بودند. آنها رو میمالیدم روی نان و برایشان لقمه میکردم! چقدررررر مزه کرد. کمی بعد، یک سینی لقمه آوردند؛ بادمجان سرخشده بود و سیبزمینی پخته. واقعاً خوشمزهترین غذایی بود که در این سفر خوردم.
گرمای هوا کم شده بود و بچهها آرام و سیر بودند. همینجور که راه میرفتیم مردم را نگاه میکردم. انگار افتاده بودم تو یک عالم دیگر. کوچک و بزرگ، بچه، جوان، پیرمرد، با یک عشقی از زوّار پذیرایی میکردند. مدام آب خنک میدادند دست مردم. از این ظرفهای کوچک یکبارمصرف. کُلمن و پارچ هم بود ولی ما بههوای بچهها از آب بستهبندی مصرف میکردیم. خیلی از ماها هم رعایت نمیکردیم، ظرفهای خالی و انواع پلاستیک و زباله را میانداختیم تو راه. مدام اینها تمیز میکردند. هیچکس هم خم به ابرویش نمیآورد. با عشق، بذل محبت میکردند. دلم میسوخت. عراق هنوز جنگزده است. مشکلات خودش را دارد. این اتودها را که میدادم به بچهها، معلوم بود اینقدرها هم متموّل نیستند و اینکه با جان و دل میدهند دست زوّار، همه دار و ندارشان است. خیلی از خودم خجالت میکشیدم. از اینکه طاقت سختی را ندارم، از اینکه هرگز نمیتوانم مثل اینها باشم، از اینکه اینهمه دلبستگی دارم. احساس میکردم وجودم، روی زمین زیر پایم سنگینی میکند. من اینجا چهکار میکنم؟ بین اینهمه آدمحسابی. شما چقدر کریمید که مثل منی را در این جمع راه دادهاید.
نماز مغرب را در یک موکب تمیز خواندیم. به ما خوشآمد گفتند، برق نگاهشان پر از مهربانی بود. تمام اجزای صورتشان لبخند میزدند. انگار خانواده و فامیلیم. اصلاً سفر اربعین، با همه سفرهای روزگار فرق دارد. حتی با زیارتهای گاه و بیگاه؛ همیشه هرکس سرش به کار خودش است و کار به کار بقیه ندارد. ولی در سفر اربعین، اینهمه جمعیّت، هرکس از یک گوشه دنیا، با فرهنگها و زبانهای مختلف، همه هوای هم را دارند، همه دلشان به هم نزدیک است، انگار بین فامیلی، بین خانوادهات. من خیلی سفر کردهام. خیلی جاها، خیلی آدمها را دیدهام. با طیف مختلفی از آدمها، از خیلی جاهای دنیا، نشست و برخاست کردهام ولی هرگز چنین چیزی به زندگیام ندیدهام. یک محبت و گرایش عجیبی در سفر اربعین بین آدمها هست که هیچجای دنیا نیست.
ساعت 8 رسیدیم به موکب امام رضا (ع). تازه همان شب افتتاح شده بود. چون ما دو هفته جلوتر از اربعین رفتیم که به ازدحام جمعیت نخوریم، هنوز همه موکبها راه نیفتاده بودند. هرچند آنموقع هم عجیب شلوغ بود. موکب امام رضا (ع) چندتا سالن بزرگ با سقف بلند داشت که در هرکدام، سیصد-چهارصد تشک یکنفره پهن بود، ردیف به ردیف، کنار هم، با بالشت و پتو. یک حمّام بزرگ داشت، تمیز، مثل خانه خود آدم. تشت تمیز و پودر هم میدادند تا هرکس خواست لباسهایش را بشوید. دستشویی بزرگ و تمیزی هم داشت که مدام میشستندش. خیلی زود سالنها پر شد و چند نفر را هم زورکی جا دادیم. با اینکه خیلی خسته بودم، نمیتوانستم بخوابم. خواب و بیدار بودم که اذان صبح را گفتند. خیلی منتظرش بودم. میخواستم زودتر راه بیفتیم.
چه خبر بود! به هوای گرما، مردم در تاریکی راه میرفتند و آفتاب که بالا میآمد، کمتر بیرون بودند. در راه پُر بود از بساط صبحانه؛ نان، پنیر، چای، شیر گرم، تخممرغ آبپز، نیمرو و ...
اینجا همه عین هماند؛ همه خاکی، خسته. همه یک مدل میخورند، همه سرتا پا مشکی پوشیدند، همه مهماناند.
تا ظهر راه رفتیم. آفتاب که تند شد و نفسها بند آمد، رفتیم لب جاده تا ماشین بگیریم. یک نیمچه کامیون آمد که هفت-هشت تا آذری سوارش بودند. ما را هم زورکی جا دادند. خیلی با محبت بودند. علیاکبر را گرفتند بغلشان و من و فاطمه هم یک کنجی کز کردیم.
حدود 200 عمود را اینطوری رفتیم. باز پیاده شدیم و مقداری راه رفتیم و باز از شدت گرما، رفتیم کنار جاده. بعد از یک زمان طولانی، یک ون گرفتیم تا کربلا.
بچهها، خصوصاً فاطمه، خیلی خسته شده بودند. بعدازظهر، ماندند هتل و من و حامد رفتیم حرم. چقدر شلوغ بود. مثل سال تحویل امام رضا (ع). نمیشد تکان بخوری. نه میشد بمانی، نه دلش را داشتی برگردی.
دو سه روزی کربلا بودیم. حرم حضرت ابوالفضل (ع)، ضریح بالا بسته بود و فقط مردها میتوانستند زیارت کنند و خانمها، محوطه بالا و ضریح پایین زیارت میکردند. حرم امام حسین (ع)، ضریح بالا باز بود و میشد از پله های روبرو، بایستی یک دل سیر تماشایش کنی، ولی جلو رفتن، صف عظیمی داشت که لااقل دو سه ساعتی زمان میبرد و با فاطمه نمیشد. ضریح پایین، دسترسی راحتتر بود. اگر زیارت، دست رساندن به طلا و نقره و فولاد است و سجده بر مرمر، نه! در این ایام زیارت نمیشود کرد! ولی انگار –حتی توی کوچهها که راه میروی- در آغوش امامی. هرکس که باشی: با کریمان کارها دشوار نیست.
اطراف حرم، کف خیابان، مردم یا نشسته بودند یا خوابیده بودند یا دستهدسته عبور میکردند. خانوادهخانواده. زن و بچه. پیر و جوان. از کنار یک خانواده که گذشتم دیدم زن جوان از خستگی بیهوش خوابیده و دست نوزادش را با پارچهای به دست خودش گره زده. قلبم درد گرفت. نمیدانم، نمیتوانم همه چیز را در چهارچوب تنگ واژهها جا بدهم. نمیتوانم بگویم چقدر عذاب میکشیدم، چقدر شرمنده بودم که آنها زائر بودند و من هم زائر. آنها با پاهای تاولزده، پانسمانهای کثیف نیمبند، لباسهای خاکی و تن رنجور، گوشه خیابان از خستگی بیهوش میشدند و من... فقط چیزی که برایم خیلی ارزش دارد، این است که خودم را خوب شناختم.
کربلا، همهجا پر بود از موکب و مردمی که با جان و دل خدمت میکردند. این سیل جمعیت را جوری پذیرایی میکردند که همه سیر بودند. باز سینی-سینی غذای نذری میآوردند، التماس میکردند به زوّار. نمیدانم، من واقعاً هیج درکی نمیتوانم داشته باشم که اینها چهجور آدمهایی هستند، ولی فهمیدم که کلاه من یکی، خیلی پس این معرکهها است. با وجود اینها، امام زمانم، امثال من را میخواهد چهکار؟!
یکشنبه 5 بعدازظهر پرواز برگشتمان بود. 9 صبح، مدیر کاروان گفت تمام راهها بسته است و ماشین راه نمیدهند و تا ترمینال مجبوریم دو-سه ساعت پیادهروی کنیم. همه وا رفتند. حدود صد نفر بودیم، تعدادی پیر زن و پیرمرد که نمیتوانستند راه بیایند و اصلاً در پیادهروی نبودند، تعدادی هم بچه کوچک از نوزاد تا 5-6 ساله. ولی تعارفبردار نبود. اگر نمیرفتیم، پرواز را از دست میدادیم و در این ایام، حالاحالاها بلیط گیرمان نمیآمد. در راه هی فاطمه را دلداری میدادم: «الان میرسیم... کی گفته سه ساعته؟ شوخی میکنند... نزدیکیم... رسیدیم...».
بماند که اتفاقاً آن روز، روزی بود که یک سونامی به تمام معنا از زوّار به سمت کربلا جاری بود و ما چهجوری خلاف جهت اینها، سه ساعت راه رفتیم و چند نفر گم شدند و چه بر سر مدیران کاروان آمد. هرجور بود به اتوبوس رسیدیم و چهار ساعت تا فرودگاه نجف، در اتوبوس بودیم. ناهار هم همانجا خوردیم. در راه، هرجا اتوبوس توقف میکرد، این بچههای عراقی که از شدّت گرما خیس آب بودند، با شربت و بیسکوییت، میپریدند بالا و پذیرایی میکردند. با چه عشقی! التماس میکردند اتوبوس نگه دارد تا از ما پذیرایی کنند.
جاده اصلی بسته بود و اتوبوس از فرعیهای خاکی میرفت. خاک جوری تو هوا بود که مِه تو جاده چالوس. کامیونهای بزرگ نارنجی، از اینها که خاک و سنگ جابجا میکنند، پر بود از آدمهایی که کیپ هم ایستاده بودند و خاک روی سر و صورتشان میپاشید. نمیتوانستم نگاهشان کنم. قلبم تیر میکشید.
ساعت 5ونیم رسیدیم فرودگاه درحالیکه برای اولینبار در زندگیام آرزو میکردم پرواز تأخیر داشته باشد و الحمدلله داشت.
دیگر نمیدانم چه ساعتی پرواز کردیم و کی رسیدیم. اینقدر آن روز خسته شده بودیم، دیگر نایی نداشتیم. وقتی رسیدیم فرودگاه امام، کأنّه اصحاب کهف وارد شهر شدهاند! با آن سر و وضعی که ما داشتیم، حق داشتند چپچپ نگاهمان کنند.
باز هم افق ما به وقت تهران تنظیم شد. یک هفته گذشته ولی انگار خییییلی وقته اینجا نبودم!
سفر خیلی خوبی بود. این سفر، هیچچیز نداشته باشد، حداقلش این است که آدم تکلیفش با خودش معلوم میشود. اینکه چهکاره است و کجای عالم ایستاده. من که میدانستم دستم به جایی بند نیست ولی حقیقتاً تا این حدّش را نمیدانستم. به این شدّت نمیدانستم.
این سفر، سفر خودشناسی است. آدم، حرفش که میشود خیلی خودش را دست بالا میگیرد ولی پایش که بیفتد، وقتی خودش، عزیزانش، فرزندانش در سختی و فشار بیفتند، تازه معلوم میشود چند مرده حلّاج است. خودش با خودش روبرو میشود، با خود واقعیاش. معلوم میشود چقدر و تا کجا پای کار است.
ولی خوبی این سفر این است که وقتی فهمیدی چهکارهای، فرصت داری برگردی و خودت را خوووب بسازی. این فرصت، همیشه نیست: «یوم لا ینفع نفساً ایمانها لم تکن آمنت من قبل او کسبت فی ایمانها خیرا»
........
پ.ن:
1. چیزهایی هست که به هیچ وجه در قالب کلمات جا نمیشود. دوست داشتم تا جایی که ممکن است به بچهها فشار نیاورم تا مبادا از اسم کربلا و امام حسین (ع) خدای نکرده بیزار شوند. ولی سختی این سفر اجتناب ناپذیر است و آدم هرکار کند، در هر صورت مقداری سختی میکشد. هرکس به اندازه ظرف وجودیاش: «هرکه در این دور مقرّبتر است، جام بلا بیشترش میدهند». فکر میکردم این سختیها باعث شود دیگر اینها حاضر نشوند به همچین سفری بروند ولی به لطف کریمانه اهل بیت (ع)، هرگز شکایت نکردند و از وقتی برگشتیم مدام اظهار دلتنگی میکنند. این سفر، غیر از همه اتفاقهای دیگر دنیاست، هیچ حساب و کتاب ندارد، هیچ نگاه نمیکنند که هستی، چنان کریمانه میبخشند و سیقل میدهند که ... آدمهایی که از سفر اربعین برگشتهاند، یک رنگ و بوی جدیدی پیدا میکنند. در واژه نمیگنجد.
2. عراق، واقعاً همه چیزش را در طبق اخلاص گذاشته، ولی ظرفیت این جمعیت را ندارد. خوب است سفر اربعین سه روزه باشد. بلافاصله از نجف با یک سلام خدمت امیرالمومنین (ع) شروع شود و نهایتاً یک شب اقامت در کربلا و بازگشت.
3. ما مهمان این مردم شریف هستیم. رسمش نیست نان و نمکشان را بخوریم و نمکدان بشکنیم. «النظافت من الایمان». اگر هرکس رعایت کند، زحمت مضاعف و بار اضافه به این مردم و به کشور عراق، تحمیل نمیشود.
4.چه میشود آدم یک تعداد دستکش کیسهای و نایلون زباله با خودش ببرد و به قصد قربت، مقدار کمی از زبالههای جامانده را از مسیر زوّار جمع کند. بالأخره اربعین فقط راه رفتن که نیست. بحث فرهنگیاش و فرهنگسازی مطابق آموزههای شیعه، خیلی مهم و اثرگذار است.
5. بچههای عراقی، خصوصاً در مسیر پیادهروی، خیلی با عشق و زحمت از زوّار پذیرایی میکنند، خیلی محبت میکنند و اگر یک هدیه کوچک به عنوان قدردانی و تشکر به آنها بدهیم خیلی خوشحال میشوند.
6. برای آپلود عکس، وقت نیست. باشد برای یک وقت دیگر.
بهنام خدا
سلام؛
بار اولی که نجف مشرف شدم، احساس کردم اینجا همون جاییه که دنبالش میگشتم. احساس انس و آرامش عجیبی پیدا کردم، مث کسی که بعد مدتها به خونهاش برگشته.
وقتی وارد حرم امیرالمومنین (ع) شدم، حس کردم گمشدهمو پیدا کردم. حس کردم دیگه هیچوقت اینجا رو ترک نمیکنم. احساس حسرت عمیقی داشتم از اینکه چرا اومدم و حالا که اومدم، چرا باید برگردم. تازه بعد اینهمه سال سرگردونی، رسیده بودم به جایی که واقعا خونهام بود. مث مسافری که به مقصدش رسیده باشه. چرا باید مقصدمو ترک میکردم؟
اتاقم تو هتل جایی بود روبروی حرم. نه خیلی نزدیک اما گنبد حرم درست وسط پنجرهاش جا گرفته بود. از اونجا بخش زیادی از شهر رو میدیدم؛ همهجا خاک بود و خاک. خونههای نامنظم، کوچهپسکوچههای تودرتو، مردمی که تو هم میلولیدن، همهچیز خاکی بهنظر میرسید، همه چیز نامنظم و بههمریخته بهچشم میومد، ولی درست وسط این آشفتهبازار، خورشید حرم با تمام نورش میتابید. درست وسط پنجره اتاق.
صبح به صبح چشمم به حرم بود و شب به شب، چشم به روی حرم میبستم. تو این حال، حاضر بودم همه اون چیزی که تو زندگیم داشتمو با اون اتاق عوض کنم و همه روزها و ساعتهای عمرمو با اون لحظات.
این روزها خیلی بهش فکر میکنم. به اینکه بالاخره روزی - که ای کاش نزدیک باشه - بساطمو جمع میکنم میرم نجف. برای همیشه. برای زندگی. چیزی که تا حالا ازش محروم بودم. همه محرومیم و نمیفهمیم.
با حسرت به آدمایی نگاه میکردم که بومی اونجا بودن. آدم باید دنیا رو بگرده، همه بهشتهای خیالیشو ببینه، همهجا زندگی کنه تا بفهمه مالِ کجاست. تا وقتی به خونه زندگیش رسید، بشناسدش. کسی که از اول وسط بهشت بهدنیا بیاد، چه میفهمه کجاست؟ کسی که غیر از خوشبختی به عمرش ندیده، معنی خوشبختی رو چه میفهمه؟ نمیتونه بفهمه. با همه وجودش نمیفهمه. با همه وجودش لذت نمیبره. باید به خاک تبعید میشدیم تا قدر افلاک رو با همه وجود بفهمیم. باید سرگردون میشدیم تا معنی خونه رو با رگ رگ احساسمون درک کنیم. از غرقه ما خبر ندارد، آسوده که در کنار دریاست...
دلم برای خونهم تنگ شده.
دلم برای اون هوا، اون عطر، دلم برای خاک کوچههاش تنگ شده.
دلم برای مردمش، برای نگاه بچههاش، برای لحن فارسی حرفزدن زورکیشون تنگ شده.
دلم برای حرم، برای دست کشیدن روی دیوارهاش، برای بوسیدن سنگهاش، برای سکوت و سکون صحنش، برای عطر ضریحش، تنگ شده. دلم برای پدرم تنگ شده.
حالم خوب نمیشه. هیچ خوب نمیشه. هر روز بیقراریم بیشتر میشه. مثل پرندهای که جاش اینجا تو این قفس نیست؛ که طعم آزادی رو چشیده و حالا بیبالوپری رو نمیتونه تاب بیاره. مث مسافری که بعد سالها، درست وقتی به خونهاش رسیده، آواره شده.
حالم خوب نمیشه. من به اینجا تعلق ندارم. به هیچجا تعلق ندارم. به هیچچیز تعلق ندارم. فقط میخوام برگردم خونهم.
مشتاقی و مهجوری، دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، پایاب شکیبایی
در دایره قسمت، ما نقطه تسلیمیم
حکم آنچه تو فرمایی، لطف آنچه تو بنمایی...
به نام خدا
زیاده شنیده ایم؛
«تا غرق نعمتی هستی، قدرش را نمی دانی!»
ماهیان اقیانوس، تا غرقه ی آب بی نهایت هستند، از آن بی خبرند. تنها اگر گرفتار تُنگ های تَنگ شوند می فهمند غرق چه نعمتی بوده اند.
زندگی در شهرهای زیارتی و در جوار حرم معصومین علیهم السلام، نعمت بزرگی است که برخی از آن غافلند. سخت است مدام خود را در محضر مولای خود ببینی و ادب حضور را رعایت کنی اما در عوض اثرات خاص خود را دارد. یک زائر مسافر [1] قدر این هم جواری را بیشتر از اهالی این شهرها می داند؛ چون این نعمت را نداشته و می داند که به زودی هم از دست می دهد. لذا روزهایی که در این اماکن به سر می برد همه جا خود را مهمان ولی نعمت خود و در محضر ایشان می بیند. اما او که غرق این نعمت است غفلت می کند.
حتی گاهی غفلت از این نعمت عظیم به جایی می رسد که نه تنها ادب حضور را فراموش می کنیم بلکه بر اعمالی پافشاری می کنیم که عملا بی احترامی به معصوم محسوب می شود. مثلا همین نگرانی هایی که در ارتباط با عدم برگزاری کنسرت های موسیقی در مشهد وجود دارد و حتی در مواردی جهت زندگی برخی از ما را تحت الشعاع قرار داده است! مثل کودکی که با آب نباتی گول می خورد، با بولد کردن همین مساله گولمان می زنند، خط و مشی جدیدی برایمان ترسیم می کنند و به ما برنامه می دهند. ما را به بازی می گیرند و انصافا هم خوب بازی می خوریم! چه بر سر خود آورده ایم؟!
زندگی کوتاه تر از آن است که با این غفلت ها بگذرد.
کاش عنایات خدا شامل حالمان شود تا قدری چشم دلمان باز شده، حقیقت را از کذب محض تشخیص دهیم.
کاش قدری بصیرت داشته باشیم.
کاش بفهمیم.
.............................
1. مشخص است که منظور زائری است که آگاه به مقام امام خود باشد.
سلام گل قشنگم...
یه قصه:
پیرمرد خیلی آشفته است... با خودم می گم الان سکته می کنه... پیرهن لیمویی اش، زیر کتش قیافه ی بدی گرفته .. یکی در میون دکمه هاش بازه... گویی از خط مقدم برگشته!!
بی خود اینطرف و اونطرف می ره.. اینقدر پریشونه انگار بدش نمیاد یکی رو گیر بیاره یه کتک حسابی بهش بزنه خیالش راحت شه... یهو وسط راهرو بین اونهمه جمعیت داد می زنه: بابا مسئول اینجا کیه؟ چشمش به یکی از دکترا میفته.... می دوه سمتش داد می زنه: آقا مسئول اینجا کیه؟ آخه این درسته؟ درسته زن و مرد اینجوری قاطی هم بچپن تو یه اتاق اونقدری؟ آخه اینجا سر و سامون نداره؟ مسئول نداره؟...
نشسته ام کنار دیوار و تو روی شوفاژ... هی پاتو می زنی به شوفاژ و هرازگاهی غر می زنی: بیا از اینجا فرار کنیم مامان! بیا بریم تو ماشین!... حق داری...
می گم می دونم مامان، منم خسته ام... الان می ریم... ساعت هاست دارم همینو می گم...
به مردم نگاه می کنم... خیلی وقته دارم این کارو می کنم... سراسیمه میان و می رن معلوم نیست اینجا چه خبره... یه پیرزنی به زور از لای جمعیت میاد بیرون... میون حرف های بی مخاطبش می گه تازه یکی هم زدن تو گوشم!... مردم به زمین و زمان فحش می دن و به در و دیوار بد و بیراه می گن... به خدا مردم حق دارن...
پذیرش جلوی در می گه واکسن تموم شده برین فردا بیاین... بی خود می گه... می شنوم که یکی می گه اگه تموم شه که اینجا رو به آتیش می کشم... من از هفت صبح اینجام...
صبح گفت واکسن نداریم تا ظهر می رسه... نیم ساعت بعدش گفت واکسنا رسیده برین پولو واریز کنین... حالا می گه واکسن تموم شده و مردم فیش واریز دستشونه.... اونم نفری سی و شیش تومن!!!
حدود دوازده است... جمعیت انگار کم نمی شه اما من همچنان نشستم می خوام ببینم آخر این قضیه کجاست؟!...
می برمت بیرون... مردم روی کارتن کف خیابون نشستن... راست می گن لابد... از هفت صبح اینجان... بیخود خیابونا رو پیاده طی می کنیم بلکه اتفاقی بیفته...
تو ذهنم هنوز بلواست... زن و مرد تو یه اتاق دوازده متری رو سر و کله همدیگه فریاد می زنن... همدیگه رو هل می دن می زنن... بد و بیراه بار هم می کنن!!... یکی خودش اومده بیرون چادرش مونده بین جمعیت... مردمو می زنه و ترکی فحش می ده... خب لابد داره فحش می ده دیگه... از چشاش معلومه!!
فکر می کنم چه خوبه زیارت گاه هامون زنونه مردونه است... می گم ربطشو...
باز بر می گردیم داخل... هنوز ازدحام جمعیت و سر و صدا... همه فریاد می زنن انگار آیه اومده فرج در فریاده... یه سری حالا کارتاشونو گرفتن و یه طرف دیگه بلوا راه انداختن که نوبتی واکسن بزنن...
نگفتم؟ اینجا هلال احمر تهرانه... خیلی هم جای پرتی نیست... میدون انقلاب... این مردم اما راستش درست نمی دونم از کجا اومدن؟! اینقدر می دونم که همه برای واکسن مننژیت اومدن... یا مکه یا کربلا... این سیم رابط اون قضیه بالاس....
به کناریم که مثل همه غر می زنه گفتم خوبه همه هم می خوان برن سفر زیارتی!! اینجور مواقع که می شه دیگه محرم نامحرم هم سرمون نمی شه!!
چند بار اومدم برم تو صف دیدم نه اصلا نمی شه... کار ندارم تقصیر کیه؟ تقصیر پذیرش جلوی در که مدام می گه واکسن تموم شده یا باقی کارکنا که هی می گن تضمین نمی کنم واکسن بهتون برسه ممکنه تموم شه.. یا تقصیر خودمون که .... دیگه که نداره....
دست آخر اینقدر یه گوشه نشستم و به این جمعیت نگاه کردم که کم رنگ شدن و بعد رفتم تو صف انگشت شمارایی که مونده بودن... صدای اذان... کارتمونو گرفتم و بعد پروژه بعدی...
باز رفتم یه گوشه نشستم همه رفتن تو تا صف شد اندازه ده پونزده نفر... ما هم رفتیم تو صف...
حالم اصلا خوب نیست... هنوز بدجوری سر گیجه دارم... قرصمو نخوردم... فکر می کنم خدا کنه این واکسنه خیلی عوارض نداشته باشه... پاهام دیگه جون نداره دلم می خواد بشینم... اما دیگه چیزی نمونده...
تو هم حالت خوب نیست مدام غر می زنی و خط و نشون می کشی که من واکسن نمی زنما.. فقط تو بزن... حتی حوصله ندارم در موردش باهات حرف بزنم... هوا فوق العاده گرمه و شلوغی هم آدمو از پا می ندازه...
یه سری قبلش گریه کردی یه سری بعدش اما هرچی بود تموم شد... حالا بقلت کردم دارم می برمت سمت ماشین که سر خیابون پارکه...
حس می کنم الانه که بیفتم و اگه بیفتم؟...
تو هنوز گریه می کنی ماشین کوره آتیشه...
با خودم می گم آخه این چه وضعیه؟ واقعا این چه وضعیه؟ گاهی فراموش می کنم ما هم شهر نشینیم... تهران که اینجوریه تو شهرستانا چه خبره؟
یاد حرف پیرمرد میفتم: آخه اینجا مسئول نداره؟
یاد مردمی که به زمین و زمان فحش می دن... با خودم می گم: به خدا مردم حق دارن!
...................
این قصه امروزمون بود... از صبح تمام تهرونو زیر پا گذاشتیم... یه سری رفتیم دهکده المپیک می گن درمانگاه ها این واکسنو نمی زنن فقط هلال احمر می زنه... حالا هلال احمر کجاست؟ یکی می گه انقلاب.. تو انقلاب می گن میدون حر... از میدون حر پاسمون دادن پاستور و باز انقلاب و خلاصه پیداش کردیم... بقیه اشم که گفتم واست...
یکی تو صف ازت پرسید تو هم می خوای بری مکه؟ گفتی نه من مکه رو دوست ندارم تو هواپیما حالم بد می شه... من فقط شمالو دوست دارم!!
.................
دوستای خوب فاطمه، حلال کنین خدا بخواد اول خرداد می ریم مکه... به یاد همتون هستیم ان شاءالله... دعا کنین اونجور که باید بریم و اونجور که باید برگردیم... مخصوصا برای فاطمه دعا کنین که تو گرما اذیت نشه...
خلاصه خیلی التماس دعا داریم از همتون...
یا علی