سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام؛

خیلی فکر کردم بین کارهام کدوم مناسبت بیشتری داره

دیدم اول و آخرش، این کار برام عزیزترینه.

اولین پرتره‌ایه که کار کردم در شب سالگرد حاج قاسم عزیز، سرشار از عواطف ناب تکرارنشدنی.

با مهر تقدیم شد‌.

و ای کاش به لطف بپذیرند.

 



..................

پ.ن.

ندارم خوابِ آرامی مگر در کنجِ آغوشت

بیا درمان بکن این شب نخوابی‌های دائم را





 






تاریخ : یکشنبه 102/4/25 | 12:9 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

دو سه روزیه شروع کردم و به قول فاطمه بانو از پکری درومدم‌ :)
دو سه روزیه که دورمو شلوغ کردم با رنگ‌ها و نورها و سایه‌ها. با کاغذها. با اون چیزی که بهش عشق می‌ورزم و براش خلق شدم.
من اصلا اگر دست از کار بکشم می‌میرم. همه می‌دونن. حتی فاطمه بانو که این اواخر رسما دیگه شاکی بود از خلوتی و تمیزی میز کارم!
بالاخره اون اتود قدیمی رو استارت زدم و با کلی انگیزه و حال خوب مشغولشم. فکرای خوبی براش دارم و بسیار امیدوارم بهش.
بگذریم.
فقط خواستم بگم خیلی خوبم.
 

هنرمندان و البته اونایی هم که به هنر منسوبند (اشاره به خویشتن خویش) به کارهاشون وابسته میشن‌. آثار هنری، از نهایت احساسات و عواطف و احوالات و تفکرات و خلاصه از عمق جان یک آدم، خلق میشن. چیزی شبیه فرزند.
بعضی کارها خیلی برای خالقشون خاص و خواستنی‌اند.
توی بعضی از کارها، علاوه بر همه اینها، تمام عشق و وجودتو ریختی. تمام غم باشکوه و اشک و خون دلی که جلوی جوشش رو نتونستی و نمی‌تونی بگیری.
بعضی کارها به جان آدم بسته است.
 

امروز خیلی کار داشتم. حسابی کوفته شدم. در نتیجه جلسه شورا رو پیچوندم (پاورقی!).
 

بین کار، ذهنم پر کشید به آخرین پرتره‌ای که کار کردم. همون که به جانم بسته است و با جان و دل هدیه‌اش کردم. به ذهنم اومد که یعنی حالا کجاست و چیکارش کردن؟ اصلا این حجم از عشق و محبت رو توش دیدن یا دست و پا گیرشون شد و کنارش گذاشتن؟ همینجوری فکرش از ذهنم گذشت و باز زخم‌ها تازه شد و باز به خودم نهیب زدم که بسه!

دیگه بسه!


وسط کار چون دائما با گوشی مشغول فیلمبرداری‌ام و گوشی جلوی چشممه، پیام‌ها رو می‌دیدم و مهم‌ها رو باز می‌کردم‌.
پیامی از عزیزی اومد که به ندرت پیامی بینمون رد و بدل میشه و پس حدس زدم کار مهمی داره.
دو تا عکس برام فرستاده بود (که پایین‌تر آپلود می‌کنم) با پیامی پر از عاطفه و محبت و انرژی.
خیلی بهم انرژی داد و خیلی برام ارزش داشت.
خیلی زیاد.
خیلی زیاد.





..................
اولا که پاورقی نه و پاپُستی. چون این پُسته، ورق نیست. اصلا همون پ.ن. (چرا که وبلاگ، بی‌قاعده‌ترین کتاب دنیاست!)
ثانیا به قول حامد (و با ادای احترام به همه خوبای عالم تو هر سمت و پست و مقامی که خالصانه مشغول خدمتند) پای بسیج که به جایی باز شه، اول چالشه.
ثالثا جلسه قبلی هم خبری نبود و حوصله‌ام سر رفت. نهایتا هم نقطه‌نظراتمو در قالب یه پیام صوتی فرستادم و حرف جدیدی نداشتم.
رابعا خسته‌ام، خسته!

با اینکه انگیزه و ایده‌های بسیار تو زمینه فرهنگ دارم، ولی ... دل‌زده‌تر از این حرف‌هام.


 






تاریخ : سه شنبه 101/12/2 | 10:19 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 به‌ نامش و به مدد لطفش


- آقا وقتی یه کاری نمیشه، یه‌داقه آروم بگیر ببین چته.
- آروم گرفتم! آروم گرفتم که فرصت دی و بهمن رفت و به اسفند هم نمی‌رسم. آروم گرفتم که دور خودم می‌چرخم و نمیشه که نمیشه که نمیشه!
- ای لعنت به تو! آخه چته؟!
آخه چمه؟! خودم دارم با خودم حرف می‌زنم. آخه من چمه که نمی‌تونم؟
نشد یه دفعه ازت چیزی بخوام و رومو زمین بزنی. نشد یه بار یکی ازت چیزی بخواد و روشو زمین بندازی. که تو کریمی و منسوب به أَوْلادِ الْکِرَامِ و پس مَأْمُورٌ بِالضِّیَافَةِ وَ الْإِجَارَةِ. پس چمه که راه به جایی نمی‌برم.
از کنار عکست رد میشم. همون که کنار میز کارم، به سینه‌ی دیوار چسبیده. همون که تو همه لحظات طاقت‌فرسای کار، توی تاریکی نیمه‌شب‌های خلوتم، که به زورِ خانومِ چراغ‌مطالعه، کار رو می‌بینم تا زیادی نور، بچه‌ها رو بی‌خواب نکنه، هی بر می‌گردم تا ازش لبخند رضایت بگیرم:
- دوسش داری؟ خوب شده؟
همون که هر وقت اوضاعم خرابه، یواشکی از کنارش می‌گذرم و مواظبم چشم تو چشم نشیم که لبخندش، بیشتر خجالتم نده.
از کنار عکست می‌گذرم و نَظَرَ إِلَیْهِ نَظَرَ آیِسٍ مِنْهُ.
- تو نمی‌خوای، وگرنه کار من نشد نداشت.

امروز دیگه همت کردم، عزممو جزم کردم، صبح ورزش کردم که زود خسته نشم، قهوه خوردم که دست بی‌خوابی‌هام، به خستگی پلکم نرسه، و شروع کنم.
اما در عوض رفتم تو بالکن. دیگه تمام گلدان‌های بزرگ و سرسبز خونه رو بردم تو بالکن. از دست شوت‌های علی‌اکبر. نه، بیشتر از دست نگاهش، وقتی اشتباهی توپش میخورد به گلدونا و گلی یا شاخه‌ای می‌ریخت. اونوقت چشمای گردش، پژمرده می‌شد و برق اشک می‌دوید توش. بعد منتظر واکنش من می‌موند.و نگاهش، بین چشم‌های من و سر انگشتای پاش، بی‌قراری می‌کرد. با اینکه می‌دونست مامان هیچی نمیگه، حتی اگه شوت بزنه وسط میز کارش و کل بساط قلمو‌ها و مدادهاشو بپاشه هوا، یا درست وسط کار تازه تموم‌شده‌ای که چند شب به خاطرش بی‌خوابی کشیده (البته خدایی این مورد چون آسیبی ندید، سکوت کردم وگرنه سرش رفته بود!)، و اونوقت عوض مامان، داد بابا (بخوانید اسپانسر :) ) بلند شه و تازه مامان اونم آروم کنه که عیب نداره، بچه است، کجا بازی کنه؟
می‌دونست، ولی خجالت می‌کشید و خجالتش هم ناراحتم می‌کرد. واسه همین یه روز همت کردم و همشونو کشیدم تو بالکن.
حالا دیگه خونه‌ام شکل جنگل نیست. بیشتر شکل حسینیه است :) گلدونا تو بالکن تلنبار شدن و خیلی وقته فرصت نکردم به دادشون برسم.


با خودم آروم زمزمه می‌کنم:
حبیبَینِ کانا، وروحاً بجسمَینْ
رفیقَینِ عاشا، وماتا رفیقَینْ
وداعاً وداعاً

مدت‌هاست زمزمه می‌کنم صدای زمینه‌ی کاری رو که در حد اتود مونده و پیش نمی‌ره. مدت‌هاست زمزمه میکنم تا بلکه استارتی بخوره این موتور فرسوده‌ی وامونده.
قبل از اینکه دستکش‌های باغبونیمو دست کنم، به نظرم میرسه برم گوشیمو بیارم و فولدر نواهای زمینه‌ای که برای این کار ذخیره کرده بودمو پخش کنم. این کار همیشه موثر بوده و راهم انداخته.
موزیک‌پلیر رو باز میکنم و منتظر می‌مونم تا شر تبلیغاتِ ناخوانده کم شه، بعد فولدرهای موسیقیمو باز می‌کنم. دستکشا رو می‌پوشم و مشغول خاک‌بازی میشم. همیشه حالمو خوب می‌کنه باغبونی.
هم‌زمان صدای گوشی بلند میشه. یکی با صدای بم و کش‌دار زمزمه می‌کنه:
رَهبَرِ مَن
طَلایه‌دارِ لاله‌هایی
اُمیدِ قَلبِ عاشقایی
خُمِینیِ زَمانِ مایی
خُمِینیِ زَمانِ مایی


عه! انگار اشتباه زدم! این فولدر نبود که! تا دستمو بشورم و دستکشا رو درآرم، آوای بعدی پلی میشه:
با خامنه‌ای کَسی نَگَردَد گّمراه
او دَر شَبِ فِتنه می‌دِرَخشَد چون ماه
او دَر شَبِ فِتنه می‌دِرَخشَد چون ماه


- چرا؟!

- هیچ چیز اتفاقی نیست. حواست کجاست؟ تا حالا حواست کجا بود؟!


میره تِرَک بعدی و با شور می‌خونه:
ما با شَهیدانِ عِشق، پیمانِ خون بسته‌ایم
عَهدِ خود نَشکَسته‌ایم
اَلحَمدُلله
دَر غوغایِ فِتنه‌ها
ماییم و اَمر وَلی
ماییم و راهِ عَلی
اَلحَمدّلله

- سرباز، جان‌فدای مولاشه. کجای کاری تو. جان‌فدا کسیه که بذاره تو ازش دم بزنی زمانی که مولاش این همه غریبه؟


یاد اون اتود قدیمی افتادم. خیلی وقت پیش گذاشتمش کنار تا وقت اجراش برسه و تو یه وقت ناب، که خیلی حالم خوبه و انرژی و انگیزه دارم و ... ولی وقتش هیچ وقت نرسید، چون اصلا ازش غافل شدم.
ایستادم جلوی عکست و دارم چشم تو چشم تو می‌نویسم.
- چرا نفهمیدم که این نه‌ قاطع تو، حرف داره؟

ممنونم ازت.


..................
پ.ن.

ای صبا گر بگذری بر کوی مهرافشان دوست
یار ما را گو سلامی، دل همیشه یاد اوست

#حاج_قاسم


می‌خوام باهات معامله کنم و این معامله برام جانکاه و جگرسوزه ولی فدای سر مولام امیرالمومنین. تماشا کن!


..........

پ.ن.تَر:

اولا که پ.ن.ی خودمه میخوام تر و ترتر و ترترینشم بنویسم.

ثانیا این بعد گذشت ساعت‌هاست و مجبورم به نوشته وصله‌اش کنم نه اضافه.

ثالثا خواستم بگم غلط گفتم معامله. عبد کیه که با مولاش معامله کنه. عبد اگر فرصتی پیدا کنه و کاری ازش بربیاد که مولاش بپسنده، توفیق داشته و توفیقشم از خود مولاش داشته. چه جای معامله؟ چه جای بده-بستان؟ چه جای توقع و طلب؟

در دایره‌ی قسمت، ما نقطه‌ی تسلیمیم

لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی

رابعا خواستم بگم مَا کَادُواْ یَفْعَلُونَ.

خامسا مَن کانَ یُریدُ العِزَّةَ فَلِلَّهِ العِزَّةُ جَمیعًا

دیگه شمارش رو تا خامسا بلد بودم وگرنه ادامه می‌دادم.








تاریخ : یکشنبه 101/11/16 | 2:48 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

مدل تو، مدل حاج قاسمه. البته ما کم و بیش، حاج قاسم رو می‌شناختیم و خصوصا در سال‌های پایانی، زیاد اسمشونو شنیده بودیم. لااقل اینقدری خبر داشتیم که پشت ملت به حاج قاسم نامی گرمه و البته دل رهبر هم. ولی تو نه. تو، غریبه‌ای بودی که یک دفعه از هر خودی‌ای، خودی‌تر شدی. نفهمیدیم از کجا سر زدی که اینجوری تو دلهامون نشستی.
خبر شهادت حاج قاسم رو که شنیدم -همون روز صبح که کلی برنامه‌های قشنگ چیده بودم و شنگول از رختخواب بیرون اومدم و یهو دیدم همه اعضای خانواده، مات تلویزیونی هستن که تصویر حاج قاسم رو نشون می‌داد- بند دلم پاره شد. انگار روح از تنم رفت. انگار مُردم. ابدا نمی‌تونستم گریه کنم. به زور گاهی، اونم خیلی آروم، حرفی میزدم. وجودم تهی از هر بغض یا خشم یا وحشت یا ناامیدی یا هر احساس خردکننده دیگه‌ای بود. وجودم یک دفعه بی‌خود شد. ریخت. تموم شدم.
درست تا روز تشییع جنازه در تهران، درست تا سر "اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا"، حالم همین بود. صدای گریه رهبر که بلند شد، بالاخره قفل دلم شکست، چه شکستنی!
خبر شهادت تو رو که شنیدم ولی یهو به هم ریختم. نمی‌دونم چرا. به سرعت رفتم سرچ کردم، ماجرا رو درآوردم. درست بعد از حادثه‌ی شاهچراغ بود که هنوز حالم جا نیومده بود. بدجوری داغ دیدم از غمت. به خودم میگفتم چرا ماجرای این بچه اینقدر بهمت ریخته، تو که نمی‌شناختیش؟ بعدتر دیدم همه همین وضعیت رو دارن. همه هم متعجبن چطور یک نفر که اینقدر غریبه بود، اینهمه آشنا شده.
توی تشییع جنازه حاج قاسم، از حضور بعضی از دوستانم تعجب میکردم، ولی اینجوریه دیگه. باور کنیم یا نه، اختیار دلها دست خداست و اونی که خداییه، دلها رو متحد میکنه.
و تو دلها رو متحد کردی. از وقتی پرتره‌ات از خونه‌ام رفته، دیگه نتونستم کار کنم. دستم به کار نمی‌ره. خواستم بهت بگم دعام کنی. چند تا ایده عالی دارم، خیلی دوست دارم باز دست به کار شم. به دعات احتیاج دارم.
راستی، چقدر دلم میخواست سر بکشم به زندگیت. ببینم از کجا و چطور اومدی که به اینجا رسیدی. به اینجا که از هر آشنایی، عزیزتر و نزدیک‌تر و دلنشین‌تری. به اینهمه بزرگی که وسعتش اینهمه دل رو پر کرده. کاش اینهمه به یمین و یسارم حواله نمیدادی. من چطور از کسی بنویسم که هنوز نتونستم باهاش ارتباط بگیرم؟ کاش نمی‌چرخاندیم.
دیگه اینکه،
ملالی نیست جز دوری،
و اینکه این من بیچاره‌ی گرفتار، مدت‌هاست بی‌تاب شده.
و اینکه یادت باشه دعایی که برای تو آب خوردنه، احتیاج سخت منه.

 


 






تاریخ : جمعه 101/11/14 | 2:11 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا
سلام؛

اگه قرار باشه زندگینامه کسی رو بنویسیم که بین ما نیست، نزدیک‌ترین مسیر، خانواده و خویشانش هستن که باید اول برای کسب اجازه و بعد برای پژوهش سراغشون بریم. این شامل عکس‌ها، فیلم‌ها، دفتر خاطرات هم هست. همچنین نوشته‌های پراکنده، نامه‌ها، نقاشی‌ها، و خلاصه هر اثر دیگه‌ای که مربوط به ایشونه. بعد باید رفت سراغ دوستان نزدیک، مکان‌هایی که به طور منظم یا کم و بیش رفت و آمد داشته، افرادی که به هر طریق با ایشون ارتباط داشتن و ...

اما در مورد آدم زنده، موضوع فرق میکنه. بدیهیه که اول باید سراغ خودش بریم؛ هم برای کسب اجازه، هم برای پژوهش.

در مورد زندگینامه شهید هم فکر می‌کنم ضروریه اول از همه، خدمت خودشون بریم.

البته "حی" با "حاضر" فرق میکنه، از این جهت که غالبا منظور ما از حاضر، "ملموس" و دست‌یافتنیه و اینجوری، خیال می‌کنیم دسترسی به شهید نداریم چون قابلیت گفت و شنودِ این بُعد جسمانی با اون بُعد روحانی بهمون داده نشده.

اما به چند دلیل اتفاقا می‌تونیم شهید رو هم حی بدونیم، هم حاضر.
اول: به تصدیق قرآن: احیاء عند ربهم یرزقون.

دوم: به قول پیامبر رحمت (صلی الله علیه و آله و سلم): "شهید هفت خصلت داره ... و هفتمیش اینه که به چهره خدا نظر میکنه".
کسی که این مقام رو داره، به کمال شهود و آگاهی رسیده و لذا طبعا به حال و کلام ما هم واقفه. یسمعون کلامی و یردون سلامی. این خصلت متعلق به موجودیه که حاضره.

سوم: کسی که از بذل جان -این عزیزترین دارایی‌ش- دریغ نمی‌کنه، قطعا کریمه. شهید، تجلی رحمت واسعه خداست پس در شان اون نیست سائلی رو دست خالی برگردونه." با کریمان، کارها دشوار نیست".

چهارم: به قول استاد فاطمی‌نیا، اولیاء الهی بعد از رحلت، دستشون بازتره و بیشتر و فارغ از هر محدودیتی میتونن فیض برسونن. فارغ از هر محدودیتی. یعنی "تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد".

پنجم: اصلا صاحب کار خودشونن. وقتی صاحب کار خودش حضور داره، نباید لقمه رو دور سر بگردونیم. ممکنه زوایایی از زندگی شهید بر همه -حتی نزدیکانش- پوشیده باشه و اتفاقا شهید بخواد آشکارش کنه و یا برعکس، مطالبی باشه که اصلا نخواد دستمون بهش برسه.

پس در نهایت وقتی سوژه، حی و حاضره، لازمه اول سراغ خودش بریم تا هم کسب اجازه کنیم، هم مدد بگیریم و بعد از اون دیگه "خود راه بگویدت که چون باید رفت".






تاریخ : چهارشنبه 101/11/12 | 7:31 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا
سلام؛


طوری نشده که.
یه آرمان تکه‌تکه شد،
یه روح‌الله ریز ریز شد،
یه عده یتیم شدن،
یه عده بیوه شدن،
یه عده داغدار.
در عوض امروز، عده‌ای هم توفیق پیدا کردن با سر و پای برهنه بیان تو خیابون.
در عوض تمام این خون‌ها،
در عوض تمام این ناامنی‌ها،
در عوض میلیاردها خسارتی که بارش بیش از پیش کمر فقرا رو خم کرد،
در عوض خدشه‌دار کردن آرامش و امنیت یک جامعه.
الحمدلله.
مشکلات کشور حل شد،
فقر و فساد اقتصادی ریشه‌کن شد،
و حالا دیگه همه‌چیز آرومه،
یه عده خوشحالن.


................
پ.ن.


1. فکر می‌کنی حاصل اغتشاش 1401 این بود که یه عده حجاب بردارن؟ نه اتفاقا. اون عده قبلا هم حجاب نداشتن. حاصلش این شد که عده‌ای سفت و سخت‌تر حجابشونو حفظ کنن. آدم هیچ دلش نمی‌خواد قدر یه سر سوزن، قدر یه تار مو، توی خون آرمان‌ها و روح‌الله‌ها شریک باشه. یا حتی مظنون. آدم هیچ دلش نمیخواد وقتی از کنارش رد میشن و نگاهش میکنن، تو نگاهشون نفرت و سرزنش باشه که "به چه قیمتی؟!". آدم تلاش می‌کنه خودشو مبرا نشون بده، حتی اگه تا پیش از این، حجاب چندان سفت و سختی هم نداشته.


2. شهید، چراغ راهه. شهیده که نشون میده توی تقابل دو تا جبهه، کدوم‌ور باید وایستی. شهید، کسی نیست که بره پی عاقبت‌به‌خیری خودش و پشت سرشم نگاه نکنه. قطعا اونکه از بذل جانش دریغ نکرده، دست ما رو رها نمی‌کنه.


3. وقتی به انقلاب اسلامی ایران فکر می‌کنم، حسرت میخورم که ایکاش اون روزها تو اون جمع می‌بودم و می‌دیدم و می‌فهمیدم چطور یک نفر، میلیون‌ها قلب رو با هم متحد می‌کنه، به واسطه‌ی نفس روح‌اللهی‌ش که اختیار همه‌ی دل‌ها، دست خداست. آرزو داشتم اون حال و هوا رو از نزدیک، نه از پشت قاب تلویزیون، لمس کنم.


4. هرکس نگاهی به زندگی داره و بر اساس اون نگاه، مسیر زندگیشو رقم میزنه. اما هر کدوم از ما به هر شعبه‌ای منحرف شیم، این انقلاب یه اصل ثابته و یه مسیر مشخص داره. با تک‌تک ما، یا بدون تک‌تک ما، به فضل خدا باقی، پویا، و عاقبت‌به‌خیره. چه من و تویی بخواهیمش و با موجش همراه شیم تا اقیانوس ظهور، چه نخواهیم و سنگین باشیم و ته‌نشین. این انقلاب، اقیانوس‌شدنی است. با من و تو، یا بی من و تو.

 






تاریخ : سه شنبه 101/11/11 | 6:34 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |


به نام خدا
سلام؛

تو همون جلسه (کلیک) پیشنهاد دادم دیداری با خانواده شهید #آرمان_علی_وردی داشته باشیم.

تیمّناً و تبرکاً برای آغاز پروژه.
تابلو رو همون روزهای ابتدایی شهادت #آرمان_عزیز شروع کرده بودم. اون وقتا که قلبم از حادثه شاهچراغ چنان به هم پیچیده بود که هر لحظه حس می‌کردم روح از تنم می‌ره و راحت میشم. تو چنین حال و هوایی، خبر شهادت آرمان، عین آوار بر سرم ریخت تا تیر خلاصم باشه.
خیلی فکر می‌کنم چرا خدا اینهمه اصرار داره به زنده بودنم.

شهادت #حاج_قاسم کافی نبود برای مردن؟!
داغ آرمان، تمام زخم‌های دلم رو تازه کرد. نه من، همه همین وضع رو داشتن. صبر، صبر، صبر... چه طاقتی داره این صبر...
همون روزا برای اینکه دلم قدری آروم بگیره، این کارو شروع کردم. یادمه اینقدر سر این تابلو اشک ریختم که می‌ترسیدم آخر خراب شه... چه روزای سخت و تلخی...
خب برنامه‌ای نداشتم و فکرشم نمی‌کردم این سعادت نصیبم شه که این کار رو خدمت خانواده شهید عزیز تقدیم کنم.

نمی‌دونم کی این ولوله تو دلم افتاد و از اونجایی که وقتی قصدی می‌کنم، حتما باید بشه، از طرق مختلف شروع کردم به رایزنی.
همون روزا که حسابی بی‌قرار بودم، سر مزار شهید مشرف شدم. البته خیلی آرزو داشتم این کارو ببرم شخصا تقدیم مادرشون کنم و در حال برنامه‌ریزی بودیم، ولی بیشتر دغدغه پروژه‌های زندگی‌نامه شهدا رو داشتم و ازش خواستم خودش راهی‌مون کنه و دعا کنه به خدمت پذیرفته شیم.
خیلی برنامه داشتیم برای دیدار با خانواده شهید ولی خصوصا اصرار می‌کردم منزلشون زحمت ندیم. داشتیم سالن همایش دانشگاه رو مهیای پذیرایی می‌کردیم و یه برنامه مفصل به لطف دوستان چیده شده بود و گروه‌های متعددی هماهنگ شده بودند و خلاصه کلی کار چیده شده بود و فقط منتظر اعلام زمان خانواده شهید بودیم که اطلاع دادن مادر شهید نمی‌تونن تو دیدار شرکت کنن چون به علت کثرت برنامه‌ها، دچار کسالتن. قرار شد خدمت پدر و دایی شهید باشیم که اونم توفیق بزرگی بود ولی راستش ته دلم یه طوری شد. به خودم تشر زدم که همینم از سرت زیاده. بالاخره این کار می‌ره و تو خونه شهید جا می‌گیره. حالا به هر شکل.... ولی ته ته دلم...
درنهایت، از اونجایی که برنامه‌ها بنا بود جور دیگه‌ای چیده شه و بهمون یادآوری شه که تو این مسیر هیچ‌کاره‌ایم، در نهایت ما دعوت شدیم به منزل شهید.
طبعا خیلی از دوستان به خاطر محدودیت فضا نتونستن شرکت کنن و خیلی از برنامه‌ها اجرا نشد و به طور مشخصی کار از دستمون خارج بود و مطابق برنامه پیش نرفت، ولی حضور تو اون فضا، و رسیدن خدمت مادر بزرگوار شهید، اینقدر برکت داشت که دلهامونو آروم و اراده‌هامونو محکم و حالمونو خوب کنه. چقدر خوب بود این دیدار. چقدر موثر بود.
منزل، طبقه چهارم ساختمون بود و چون تعدادمون زیاد بود، من و تعدادی از دوستان از پله‌ها رفتیم. پامو که تو راه پله گذاشتم، شروع شد بازی‌های این دل دیوانه... آخه زمانی آرمان عزیز از اینجا رفت و آمد می‌کرد، شاید دستی روی سر این گلدون‌های کنار راه‌پله می‌کشید، شاید... دوباره ذهن خلاقم شروع کرد به ساخت و ساز و مگه می‌شد اینها رو نبینم و نفهمم و نسوزم... ولی نه! بنا نبود گریه زاری راه بندازم. با خودم قرار گذاشته بودم. خانواده شهید به قدر کافی داغدار بودند.
وقتی رسیدیم بالا، پدر و مادر و برادر شهید به استقبال اومدن. گروهی برای فیلمبرداری و تهیه گزارش اونجا بودن و عده‌ای از خانواده و دوستان هم کنارشون بودن برای کمک.
فضای خونه خیلی راحت و آشنا بود. احساس غریبگی نمی‌کردم. خصوصا مادر شهید، انگار سالهاست همدیگرو میشناسیم، آشنا، صمیمی، خودمونی. جلسه رو زیاد طولانی نکردیم. درباره وصیت‌نامه شهید پرسیدیم، مادرشون گفتن هنوز بعد از حدود دو ماه فرصت نکردیم اتاقش و حوزه رو بگردیم تا شاید بین کتابها و وسایلش نوشته‌ای به عنوان وصیت باشه ولی همه چیز رو مطابق اون چیزی که میدونستیم دوست داره انجام دادیم.
اینکه خانواده شهید اینقدر مشغول مهمانان مختلف و دیدارها و سفرهای متعدد و برنامه‌های مصاحبه و ... هستند که فرصت نکنن وسایل شهید رو خوب ببینن، همه از لطف شهیده قطعا.

مگه این داغ، کم چیزیه؟ مگه به این راحتی‌ها میشه باهاش کنار اومد؟ چی بهتر از این که اینقدر دورشون شلوغ باشه تا هی زمان بخوره...

هی بگذره بلکه گذارمون به صاحب این زمان بیفته و بار سنگین این دلهای غمدیده رو زمین بگذاریم و نفسی تازه کنیم...
با خودم گفتم اینها همه از عنایات و توجهات این شهید عزیزه. شهدا، کریم‌اند و چه کرمی بالاتر از بذل جان؟ این وجود سراسر جود و کرم، مگه میشه چشم از ما برداره؟ مگه میشه به فکر نباشه؟ اونم حالا که به قول استاد فاطمی‌نیا، اولیاء الهی بعد از مرگ دستشون بازتره و بیشتر میتونن موثر باشن. شک ندارم لحظه به لحظه حواسش به هممون هست و می‌بینه و می‌شنوه و هوامونو داره.

چرا که نه؟ مگه غیر اینه که أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؟
سوال زیاد داشتم ولی نتونستم حرف بزنم. چجوری نفسم بالا میومد وقتی تمام دور تا دور سالن پر بود از عکس‌های این شهید مظلوم که نگاهش جگرم را آتش میزد... وقتی هربار سرمو بالا میاوردم با مادر جوانش چشم تو چشم میشدم و بهم لبخند میزد؟ وقتی تو خونه‌ای پا گذاشته بودم که مهد پرورش این نور عظیم بود...
  خیلی دوست داشتم بپرسم سنگ مزار شهید انتخاب کی بود؟

بین اونهمه شهید مدافع حرم که همه جدیدند و سنگ‌ مزارهاشون، بلند و شیک و به‌روز، سنگ سفید آرمان، از همون سنگ‌هایی بود که برای شهدای دفاع مقدس کار کردند، با همون طرح و کیفیت، عین سنگ مزار حاج قاسم، عین دُرّ نجف...
می‌خواستم بپرسم این چه عطریه که هربار که در اتاق آرمان باز میشه، هوش از سرم می‌بره؟ عطر گلابه؟ ادکلنه؟ یا عطر حرم؟؟ این چه بوییه که اینهمه دلنشینه؟
میخواستم اتاق شهید رو ببینم... برای چند ثانیه....
نشد،

 اما در عوض همه اینها، مادر شهید رو در آغوش گرفتم و آروم شدم.

خیلی آروم.

خیلی آروم.
تابلو رو تقدیم کردم و دلم سبک شد.
أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا...

آخر رسید به جایی که باید.

حالا من موندم و یک دنیا جای خالی.
جای خالی پرتره‌ شهیدی که تا دیروز اصلا نمی‌شناختمش و امروز، همه دنیامو پر کرده.

درست عین حاج قاسم...
اینجوری عزّت و عظمت می‌بخشند به اهل ولا...

به مدافعان حریم ولایت...

خوشا به سعادتشون...

خوشا و حسرتا به حال خوبشون...

.........

پ.ن.

می‌پرسن نسبتی با این شهید داری؟

نه تا قبل از این.

پیش از شهادت، اسمشونم نشنیده بودم.

حالا اما چرا.

گویا نسبتی پیدا کردیم.

نسبتی نزدیک.









تاریخ : دوشنبه 101/10/12 | 1:23 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |


به نام خدا
سلام؛

بین شهدای عزیز مدافع حرم، یک نفر میشه #شهید_حججی .
تو انتخاب نمی‌کنی که کدوم یکی شاخص باشه.
بلکه چیزی درون خود اون فرده که برجسته‌اش می‌کنه.
همه شهدا افراد خاص و برگزیده‌اند. کسی اتفاقی شهید نمی‌شه.
ولی یهو می‌بینی یه شهید، وجودتو زیر و رو می‌کنه.
بدون اینکه هیچ شناختی ازش داشته باشی، یا اراده‌ای کنی.
اون وقت‌ها هم می‌گفتن اینهمه شهید، چرا شهید حججی رو اینقدر مطرح می‌کنین؟!
درحالی‌که اختیار دل‌ها دست خداست و وقتی یه اقبال جمعی بین مومنین ایجاد میشه، یعنی یه نشونه‌ای وجود داره که حجته و باید باید بهش توجه کرد.

حرفم در مورد #شهید_آرمان_علی_وردی است.
خبر شهادت آرمان، جمعه منتشر شد. در این حد که یک بسیجی رو گرفتن، اینقدر شکنجه‌اش کردن که بعد از دو روز در اثر شدت جراحات شهید شده. هنوز هیچ تصویر و ویدئویی ندیده بودم ولی همین خبر، تیشه زد بر جراحت شاهچراغ.
خیلی برام دشوار بود تصور این حد از درنده‌خویی. این حجم باورنکردنی از رذالت و کینه و عقده.
بعدتر، هرچه جزئیات بیشتری منتشر شد، داغش جگرسوزتر شد.
یک جوان دهه هشتادی،
یک بسیجی که با دست خالی صرفا حضور میدانی داشته که جلوی آسیب به مردم توسط اغتشاشگران رو بگیره،
این بچه رو یه گوشه دوره می‌کنن،
و تحت شکنجه‌های وحشیانه ازش می‌خوان به رهبری توهین کنه. یه بچه‌ی دهه هشتادی که تازه اول راهه،
با یه دنیا امید و برنامه،
چی تو وجود این شخصه که تو اون شرایط وحشتناک
که هیچ مدعی‌ای نمی‌تونه تصورشم بکنه،
به این فکر نمی‌کنه که هرجور هست خودشو نجات بده،
می‌بینه دارن ازش فیلم می‌گیرن که بعدها عجز بسیج و پوچی شعارهاشو تو بوق و کرنا کنن،
از جان عزیز خودش می‌گذره.
بهش می‌گن اگه به رهبر توهین کنی، ولت می‌کنیم،
می‌گه رهبر نور چشم منه... بزن!

این، آرمان انقلابه.
این آرمان، دنیا رو تکون نده؟

نشه سمبل شهدای مدافع وطن؟


....................
پ.ن:

1. بعدها هم فقط یه تصویر محو از یه جوون زخمی دیدم و انگشتری که شکسته بود. هرگز کلیپ‌هایی که به وفور دست به دست شد رو ندیدم و نمی‌بینم و امیدوارم خانواده‌اش هم هرگز نبینن.

2. یه بار به یکی از این شلوغ‌کنای مجازی که خیلی انقلاب انقلاب می‌کرد گفتم انقلاب ما #آرمان_علی_وردی زیاد داره، شما برای انقلابتون فقط یه دونه آرمان رو کنید.
یه دونه.

دِ عاخه اونا که لیدرهاشونن با اون حجم از ادعا و قلدری و شلوغ‌کاری، در حال فرار قاچاقی از کشور دستگیر می‌شن و هنوز چک اولو نخوردن، میگن غلط کردم، ... خوردم!
اعتصاب راه می‌ندازن که مثلا این روزا فروش نداریم، بعد زیرآبی فروش می‌کنن و همو دور می‌زنن!
خدا شاهده تو محل ما قدر یه حنجره واسه این انقلاب هزینه نمی‌کنن؛ طرف رو تختش دراز کشیده یه اسپیکر گذاشته پشت پنجره، می‌گه مرگ بر دیکتاتور!
ته ته هنرشون، فحاشی تو فضای مجازی و خط‌خطی کردن دیوارهای خونه مردمه. دستگیر هم که می‌شن مث ابر بهار اشک می‌ریزن.
سوژه‌هاشونم که کم‌رنگ میشه باز یه اعتصاب جدید راه می‌ندازن و بچه‌های مردمو می‌کشن تو خیابونا که کشته‌سازی جدید راه بندازن بگن #کار_خودشونه .







تاریخ : سه شنبه 101/9/15 | 11:23 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |


به نام خدا
سلام؛

"هر دوره‌ای یه زلزله‌ی مهیب لازم داره".
اینو وقت شهادت حاج قاسم نوشتم.
بلاها گاهی بدجور جان‌گدازند.
انگار یه دستی، بی‌هوا، آدمو بلند می‌کنه و با صورت به زمین می‌کوبه.
جوری که صدای خرد شدن قطعه‌قطعه‌ی وجودتو می‌شنوی.
اینجوریه دیگه.
بلا، یهو بی‌خبر آوار میشه سرت.
درست وقتی که هوای غفلت تو شهر پیچیده.
مثلا وقتی اسم "امنیت" رو میاری و یه عده پوزخند می‌زنن...

"نعمت که عادی شه، وقت نزول بلاست".
اینم سر شهادت حاج قاسم نوشتم.
وقتی "بصیرت" کم‌سو می‌شه، بلاها از زمین و آسمون سربرمیارن.
بصیرت، چراغه.
قطب‌نماست.
تا بصیرت داری، راهت روشنه و مسیرو گم نمی‌کنی. اون‌وخت جایی برای بلا نیست.
بلا مال ملت‌هاییه که به "بی‌بصیرتی" دچار شدن.
ملت‌هایی که فراموش کردن.
یا توی چرخش روزمرگی‌ها، دچار عادت شدن.
بلا هم یه جور چراغه.
ولی چراغ هُش‌دار.
که البته دمار از روزگار آدم درمیاره و تا بصیرت گم‌شده‌تو پیدا نکنی، سایه سنگینش از سرت کم نمی‌شه.

"خدا نکنه که نعمت عادی شه".
اینم سر شهادت حاج قاسم نوشتم.
و همه اینا رو گفتم که بگم اینکه از بلا لبریز شدیم، اینکه هر غمی هنوز از گرد راه نرسیده، غم بعدی سر می‌رسه، اینکه دلامون دیگه جایی برای مصیبت نداره، همه‌اش نوید یه اتفاق خوبه.
یعنی که شب به تاریک‌ترین ساعت‌هاش رسیده و
دیگه زمان سحره.

...............
پ.ن.
بصیرت، بصیرت، بصیرت.
کشت ما رو این بصیرت.
تا اهل تفکر نباشیم، نمی‌فهمیم. تا نفهمیم، رشد نمی‌کنیم. تا رشد نکنیم، نجاتی در کار نیست.






تاریخ : دوشنبه 101/9/14 | 10:55 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا
سلام؛

قطعا هیچ‌کس به اندازه خانواده شهدای مدافع امنیت و عزیزانی که این مدت به ناحق کشته شدند، محق نیست و هیچ کس به اندازه این خانواده‌ها داغدار و دلسوخته.
ولی واقعا نمی‌تونم بخشش قاتلین این جنایت‌ها رو هضم کنم.
یه وقت هست کسی رو غیر عمد می‌کشن، یا نه مثلا با یه ضربه‌ی چاقو -که نمونه‌اشو درمورد شهدای امر به معروف داشتیم- بعد خانواده صلاح می‌دونن به هر علتی رضایت بدن و از حقشون بگذرن.
هرچند که بالاخره قتل‌، فساد بزرگیه و کسی که یک بار مرتکب قتل بشه، برای همیشه قاتله و وجودش نگران‌کننده است، اما گاهی همین بخشش‌ها یه نقطه‌ی عطفی میشه برای اصلاح اون شخص.
اما این جنایت‌های اخیر، به نظرم تمام مسیرهای توجیه و گذشت رو مسدود کرده.

نوع قتل آرمان علی‌وردی و روح‌الله عجمیان، چه توجیهی داره؟ این حجم عظیم از درنده‌خویی که فقط به کشتن و حذف کردن طرف مقابلش راضی نمی‌شه و یه انسان رو -صرف نظر از همه اختلاف‌ها، اصن یه موجود زنده رو- اینطوری تکه و پاره می‌کنه، و فیلم می‌گیره و با افتخار منتشر می‌کنه، چه توجیهی داره؟
با همه احترامی که برای خانواده محترم شهدا و حق مطلق و خدشه‌ناپذیرشون قائلم، ولی به نظرم این موجودات وحشتناک اصلا قابل گذشت نیستن و از این حق نباید گذشت.

........................
پ.ن:
1. به عنوان یه آدم معمولی که نه خوبه نه بد، فقط از شنیدن کلیات این جنایت‌ها -نه تمام جزئیات و نه تماشای کلیپ‌ها و عکس‌ها که هرگز تو ظرفیتم نیست- به معنای واقعی کلمه، قالب تهی کردم. این چه "جوگیری" و "خطا"ییه که نمیشه حتی شنید و دیدش؟!
اون ویروس زامبی که یه مدت مد شده بود ازش حرف می‌زدن، همین پیوند نامبارک شیاطین جن و انسه که طرف، بعد از چنین جنایت‌های وحشتناکی، میاد میگه جوگیر شدم! لااقل بگو مست بودم.. جن‌زده شدم.. جوگیر؟!
2. فیلم "ملک سلیمان" رو چندین بار دیدم. اون‌وختا برام قابل هضم نبود این سطح از ارتباط و تلاقی جن و انس. فکر می‌کردم یه خورده اغراق‌آمیزه. اما این روزها چقدر "قَدْ تَبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَی".
3. میگن مردم سال 57 جوگیر شدن ریختن تو خیابونا انقلاب کردن... جوگیری هم عالمی داره‌ها. انگار برق می‌گیره آدمو.
اینم توجیه خوبیه برای مسائلی که عقل زمینی از درکش عاجزه.
اصن صحرای طبس هم یهو جوگیر شد، هواپیماهای امریکایی رو کوبید به هم! بی‌تربیتِ جوزده!
4. از این مدل جنایات فجیع تو سطح شهر نداشتیما. یه عده تو روز روشن بریزن سر یه جوون بی‌دفاع و ریز ریزش کنن. بی هیچ واهمه‌ای. تو روز روشن. فیلم و عکسم بگیرن. یعنی هنوز نرسیده "ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ"؟
هنوز "أَلَیسَ الصُّبْحُ بِقَرِیبٍ"؟
چه ظرفیتی داریم ما.

همچنان زنده‌ایم!

 






تاریخ : شنبه 101/9/12 | 9:27 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.