به نام خدا
سلام؛
پنجشنبه گذشته بالاخره فرصتی دست داد و صبح نشستی با بچههای حسینیهی هنر برگزار کردیم تا انشاءالله کار کلید بخوره.
حسینیه هنر (وابسته به جشنواره عمار)، یه ساختمون کهنساله که اصرار دارم نگم قدیمی یا کلنگی و ... چون اینطور نیست. مثل یه پدربزرگ کهنسال که تکیه به عصاش زده و موهای سفید و قامت خمیدهاش، چیزی از برق نگاهش کم نمیکنه. از اون پدربزرگها که آرزو میکنی سایهی پرمهرشون همیشه برقرار باشه.
یه ساختمون کهنسال و با صفا با آجرهای شکلاتی ساده و صمیمی.
بالای یه در کرمرنگ فلزی و سنگین، بزرگ نوشتن حسینهی هنر. خیلی بزرگ چون سادگی ساختمون ممکنه توجهتو جلب نکنه و ردش کنی. آیفون تصویری، دو تا زنگ بیشتر نداشت، دو تا کنار هم. بدون هیچ عنوان و شمارهای. لاجرم هر دو رو زدم و بلافاصله در باز شد. بدون رد و بدل شدن هیچ کلامی.
حیاط بلند و باریک، به شکل افقی جلوی پام دراز کشیده بود. هوای سرد پاییزی و نمنم ریز بارون و یه حوضچهی نیمدایرهی خالی با کاشیکاریهای ریز آبیآسمونی که لم داده بود وسط حیاط و دور تا دورش پر بود از گلدانهای شمعدانی و برگ بیدیهای بنفش.
روبروم، به فاصلهی یه قدم، هفت-هشت-ده تایی پله بود که دو طرف همشون باز پر بود از شمعدونی و خواه ناخواه کشیده میشدی به بالا رفتن ازش.
توی ورودی ساختمان دو طرف در ورودی، دو تا جاکفشی بسیار بزرگ بود پر از کفشهای دونهدرشت مردونه! خیلی جا خوردم که اینهمه آدم دقیقا کجا جا شدن چون به نظر ساختمون چنان بزرگی نمیومد و از طرف دیگه، هیچ کفش زنونهای اونجا نبود! یه لحظه فکر کردم بزنم زیرش و برگردم، ولی ... انگیزهام به احساس آنیم چربید.
کفشها رو جلوی موکت جاکفشی درآوردم و رفتم داخل. تازه دیدم چقدررر اتاق و فضا اون داخله و هر کدوم پر آدمایی که سخت مشغول کارند و گفتگو. همون ابتدای ورودی، مرد جاافتادهای پشت میز نشسته بود. چهرهاش درست یادم نیست. نگاهم بیشتر به فضای اطراف بود و دنبال جای خودم میگشتم. اما قطعا سرش خلوت بود، و کمی هم چاق. مثل بیشتر مردهای میانسال! گفتم با گروه نویسندگی جلسه دارم. راهنماییم کرد به در دیگهای اون سمت حیاط، درست بعد از همون حوض نصفهنیمه.
باز جاکفشی بزرگ دیگهای که اینبار خالی بود و یه در فلزی ساده با دستگیرهای که خودش نصف راه رو رفته بود و برای باز شدن، یه اشاره کفایت میکرد.
داخل، فضایی تاریک و به هم ریخته بود، چیزی شبیه انباری. پس وارد نشدم و دنبال در دیگهای گشتم که البته جز در سرویس بهداشتی، نصیب دیگهای نداشتم!
سمت چپ حوض، فقط همین در بود، طبق آدرس مرد میانسال. باز درو باز کردم و با صدای بلند سلام کردم: کسی اینجا هست؟!
از پشت پردههای قهوهای سمت چپم که تازه توی تاریکی فضا میدیدمشون، صداهای ضعیفی میومد و درنهایت، یکی به استقبال اومد.
سه تا خانوم حدود 20-25 ساله مشغول راهاندازی پروژکتور و تنظیمات پرده نمایش بودن و برای همین، فضا رو تاریک کرده بودن.
چهرههای ساده و گرم و مهربونشون، از اون چهرههای بچهمثبت و بیآلایش، و صداهای لطیف دخترونهشون که مث زمزمه نسیم به دل مینشست، توی ذهنم مونده. یکی قد بلند شبیه عقاقیا و دو تا متوسط، شبیه بوتهی یاس.
دو طرف سالن، صندلیهای زیادی چیده شده بودن که معلوم بود محل دائمی جلساته و وسط، راهی برای رفت و آمد خالی گذاشته بودن. اعضای گروه کمکمک پیداشون شد و جلسه همزمان با بچههای مجازی شهرستان، با معارفه و آشنایی با اعضا و اهداف مجموعه و چشمانداز کار، شروع شد.
بعد از گفتگو در مورد چهارچوب کلی کار، توی فرصتی کلیپ کار اخیرم (آرمان انقلاب) رو ارائه کردم و درمورد اهداف و دغدغههام توضیح دادم. قرار به هماهنگیهایی شد برای ارتباط با خانواده شهید و به امید خدا کلید خوردن تدوین زندگینامه ایشون.
الان در آستانهی دری ایستادهام رو به جادهای بیانتها که دو طرفش رو بوتههای بلند و پرگل شمعدانی گرفتهاند. با دلی پر از هیجان و اضطراب، به منظره بینظیر روبهرویم خیره ماندهام.
انشاءالله که بپذیرند و راهیم کنند.
به نام خدا
سلام؛
یه کتابی میخوندم درمورد زندگینامه شهید والامقامی، مدتیه ذهنم به این موضوع مشغوله و یادداشتهای پراکندهای درموردش نوشتم که اینجا جمعبندی میکنم. یه کم طولانی میشه.
........................
هرچند مقام و منزلت شهدا خیلی بالاست و در زمان حیاتشون اینقدر عالی بودن که لایق شهادت شدن و به قول حاج قاسم عزیز، در زندگی شهید بودن که شهید شدن، ولی بالاخره هدف از آشنایی با ایشان و زندگیشون، اینه که بتونیم الگوبرداری و احساس انس و الفت کنیم و درنهایت، بینمون اتصالی برقرار شه.
خیلی از ابعاد زندگی شهدا، در طول حیاتشون بر همه پوشیده بود. مردم "نتیجه"ی اون ابعاد پنهان رو به صورت خوشرویی، صبوری و دیگر خصلتهای خوب اخلاقی میدیدن. این باعث میشد که آدمی که به اون شهید علاقمنده، سعی کنه مثل ایشون مثلا مهربون باشه، گذشت کنه، و ... .
ولی وقتی میاییم اون ابعاد پنهانو آشکار میکنیم و بخشی از اون عظمت حقیقی دیده میشه و بهش پر و بال میدیم، ناخودآگاه آدم متوقف میشه، فاصله میگیره، و دیگه نمیتونه ایشونو الگوی خودش قرار بده. چون کسی که مثلا مثل من ضعیفه، میبینه هیچوقت نمیتونه این مدلی باشه و اون شدت همت و تلاش، اینقدر براش دور از دسترسه که ناخواسته فاصله میگیره و عقب میشینه.
نتیجه میشه اینکه شهدا به جای اینکه الگو باشن، میشن یه "شیء مقدس" که میذاریمشون بالای طاقچه و از دور نگاهشون میکنیم. پیش از این اگه یه ارتباط دائم قلبی با ایشان داشتیم و اموراتمونو با ایشان مطرح میکردیم و احساس تعلق و الفت و نزدیکی داشتیم، با مطالعه ایندست کتابها، اینقدر احساس دوری میکنیم که به خودمون میگیم اون شخصیت و اون مقام، هرگز به مثل منی نگاه هم نمیکنه! و فاصله میگیریم.
در هرحال این نظر و برداشت شخصی منه و به عنوان کسی که کتابای خوبو پیشنهاد میکنه و امانت میده تا کتابخوانی رواج داشته باشه، این کتابو فقط به کسانی پیشنهاد میکنم که خیلی خوبن!
..........................
بعضی دوستان ایراد میگیرن که "پس اگر اینطور باشه که مقام ائمه اطهار علیهم السلام به مراتب بالاتره و با حساب این ادعا، ایشان دیگه اصلا به ما نگاه نمیکنن. در حالیکه ما دائم تحت عنایات اون بزرگواران هستیم و همچنین، الگوی ما هستن".
ببینید دوستان! نگاه و دریافت ما نسبت به یه شهید خیلی فرق داره تا نسبت به امام. باید هم اینجور باشه.
درمورد امام، ما به عصمت و عظمت ایشان -در حد بضاعت خودمون- واقفیم و میدونیم قرار نیست (و ممکن) که در نهایت عین ایشان بشیم. میفهمیم که ما هیچ وقت "امام" نمیشیم. پس تلاشمون اینه که تا حد ممکن اونم از طریق آموزههای خودشون، به ایشان نزدیک بشیم. کار امام هم همینه که مسیرو نشونمون بدن و دستمونو بگیرن تا به مقصد برسیم.
اما شهید، برادر، فرزند، پدر، دایی، عمو، و خلاصه یه تکه از خودمونه. تکهای که معصوم نیست. خطا میکنه مثل ما، دچار فراموشی و غفلت میشه مثل ما. تکهای که شاید تو زندگیش بیراهه رفته، خسته شده، کم آورده. تکهای که خیلی شبیه ماست. این باعث میشه که باور کنیم میشه "شهید" شد.
میفهمیم اونکه شبیه من بوده با همه نقصها، مسیری رو رفته و همتی کرده و درنهایت شهید شده. پس میشه!
وقتی الگوت امام معصومه، تلاشتو میکنی و آدم خوبی میشی، ولی وقتی الگوت شهید باشه، شهید میشی. حرف من اینه.
حالا اگر بیاییم از شهید، یه قدیس خارق العاده و دستنیافتنی بسازیم، خب یه چیز ممکن رو بعید و ناممکن جلوه دادیم! دیگه من جرات نمیکنم جستجو کنم، پیگیر شم، که این شهید چجوری به این مقام رسیده! دیگه نمیتونم فکرشم بکنم!
............................
همه هم که الحمدلله دم از شهید و شهادت میزنیم! چشم هم نداریم همو ببینیم! خدا نکنه کسی موفقیتی، اعتباری، آبرویی، چیزی بیشتر از ما داشته باشه یا یه قدم بالاتر باشه. خدا نکنه کسی قد سر سوزن مطرح شه. کل همتمونو صرف حذف اون طرف میکنیم. تو نماز جماعت و تو روضهها هم صف اول میشینیم و غلظت اطوارمونم از همه بیشتره. همش ادعاهای حال بهم زن! همش دروغ و ریا! گند زدیم به همه چی!
دلم میخواد این روزا هیچ کسو نبینم. با هیچ کس حرف نزنم. هیچ خبری نشنوم. خوش به حال شهدا. اونا که پر زدن و خلاص شدن.
ما سینه زدیم، بی صدا باریدند
از هر چه که دم زدیم، آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند
The one I really admire is Ghasem Soleymani.
He was the great general of Iran.
He made many contributions to the society, and he brought peace and security to our country and other countries in the Middle Est.
When ISIL commited horrible crimes in the region and no one dared to confront it, he pushed back ISIL and calmed the region.
Compared to the other generals, I would have to say he is second to none.
He has been a major influence in my life.
I admire his courage, dignity, dedication, perserverence, and humility.
But above all, he was our older brother (click)
A brother that when he left, we lost everything;
Peace, tranquility, security, and all our satisfaction.
All our good days.
All our lives.
I miss you Haj Ghasem!
The world has no place to stay after you.
After you ...
........................................
...................................................................
پ.ن:
بعد از تو گفتیم "ایران، پر از حاج قاسم است"!!
چه مزخرفی!
به خودمون که دیگه دروغ نگیم!
اگر از تو دو تا داشتیم، کسی جرأت نمیکرد یکیشونو شهید کنه.
اگر از تو دو تا داشتیم، داعش مثل قارچ سمی تکثیر نمیشد و طالبان گردنفرازی نمیکرد.
اگر از تو دو تا داشتیم، الان حالمون اینهمه زار نبود.
ما یه حاج قاسم بیشتر نداشتیم و الان هم نداریمش.
دیگه نداریم.
همین!