سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 به نام خدا

هنرمندان قشر جسور و جهارچوب‌شکن جامعه هستند. باید هم باشند. لازمه خلاقیت، شکستن چهارچوب‌های تنگ و نابجا و تغییر ساختارهای غیرضروری است.
ذهن خلاق، راه نو می سازد و از تجربیات جدید استقبال میکند. برخلاف ذهن‌های تاریک و متعصب که در برابر هر چیز نویی، موضع دفاعی می‌گیرند.
برای همین نگاه خلاق است که هنرمندان، حساس‌ترند و جزئی‌تر به مسائل نگاه می‌کنند. خصوصا در ارتباط با مسائل ماورایی، چون فارغ از تنگ‌نظری و تعصب هستند، بازتر و انعطاف‌پذیرتر عمل می‌کنند، پس گرایش بیشتری به موضوعات روز و روشن‌فکری دارند و بیش از دیگران باید مراقب باشند منحرف نشوند.
ذهن خلاق، هنرمند را وادار به حرکت می‌کند و هرچه باشد، حرکت خیلی بهتر از سکون است و درنهایت، رشد به همراه دارد. و فکر می‌کنم دقیقا به جهت همین ذهن خلاق و پویاست که هنرمندان، با افکار بسته و تنگ نمی‌توانند ارتباط بگیرند و روزگار را به سر برند.
جمع هنرمندی که مومن و متعهد باشند، غنیمتی است که به لطف حضرت علی ابن موسی الرضا علیهماالسلام روزی‌ام شد در رویداد هنری اخیر.
آشنایی با یک جمع مذهبی که فکر باز و به تبع آن، رفتاری گرم و صمیمیتی پیگیر دارند، برایم مثل پیدا کردن جمعی هم‌زبان در کشوری غریب بود. خیلی دلچسب. خیلی خوشحال‌کننده.
و خیلی امیدبخش.
چیزی که مدت‌ها بود حسرتش را داشتم.
البته جمع‌های هنری، همیشه گرم و پذیرا و خودی هستند. اما اینکه ایدئولوژی مشترکی هم داشته باشید، واقعا غنیمت است.

........

پ.ن.

یادم آمد باری در باشگاه، اسم یکی از بچه‌ها را پرسیدم، نام خانوادگی‌اش را گفت!

هر دو هم‌جنس، هر دو هم‌سن، در یک باشگاه و رشته مشترک، بعد از چند جلسه‌ای فعالیت مشترک!

خودمانیم! چقدر نگران‌کننده و بلکه مشمئزکننده شده‌ایم ما قشر مذهبی.

خود را رسانده‌ایم به جایی که دیگر خودمان هم از خودمان حالمان بهم می‌خورد!

بعضی‌هایمان.

بیشترمان.






تاریخ : جمعه 103/7/6 | 3:54 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 انکار مصیبت، خود مرهمی است بر داغی که بزرگی آن، بیش از توان ماست.

انکار، تنها حربه‌ی دل بی‌چاره‌ای است که یک‌باره تمام امیدش بر باد رفته.

که نمی‌تواند بپذیرد.

نمی‌تواند باور کند.

این روزها فکر می‌کنم دارم خواب می‌بینم.

فکر می‌کنم حتما از خواب بیدار خواهم شد و نفس راحتی خواهم کشید.

فکر می‌کنم تمام اینها کابوسی گذراست.

در خودم نیستم و بیهوده دست و پا می‌زنم برگردم به خودم.

به روزمرگی‌های سیال گریزناپذیر.

نه!

در خودم نیستم.

عین وقتی که خبر را شنیدم.

که تا صبح روبروی تلویزیون از درد و داغ و لرز به خودم می‌پیچیدم.

که از حال می‌رفتم و می‌دیدم پیدا شده‌ای و سالمی.

و از حال می‌رفتم و می‌دیدم رفته‌ای و بیچاره شده‌ایم.

که تا صبح در این کشاکش نفس‌گیر هزار بار مردم و زنده شدم.

تا آخر با بهت و دردی که هیچ وصفی برایش نمی‌یابم، دیدم تمام شد.

نه!

حتما خواب می‌بینم.

حتما هنوز در کابوسی طولانی دست و پا می‌زنم.

حتما صبح می‌رسد و بیدار می‌شوم.

حتما نفس راحتی خواهم کشید.

حتما بیدار خواهم شد.

همین روزها.

به همین زودی.






تاریخ : شنبه 103/3/5 | 10:25 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا
سلام؛
ببین نوناز جان
چند روز رفتی اردو کلا دستورزبانت تغییر کرده.
با مدرسه رفتین مشهد.
با قطار.
حالا به آهنگ مسیر کاری ندارم: تلق تولوق تلق تولوق تلق تولوق...
نه کاری ندارم.
بگذریم.
از شیرینی‌های سفر همین بس که با بچه‌های گروه انسانی تو یه اتاق بودی. خب البته بچه‌های تجربی و ریاضی هم که خیلی به گروه شنگول و بازیگوش شما غبطه می‌خورن، هم توی هتل و هم توی قطار با شما هم‌مکان شدن. زورکی. به شیوه‌ی چپانش. جوری که به قول خودت تو یه کوپه چهارنفره، ده نفر نشسته بودین.
ولی خب تعداد ثابتتون، تو بودی و لیپوتر و زهرا و بهار و البته نورا.
نورا و ما ادراک ما نورا.
همون که اینقدر ورجه وورجه کرد که آخر با صورت رفت تو در شیشه‌ای هتل که هنوز باز نشده بود.
اونم جلوی من و بابا حامد و البته پرسنل خوش‌خنده هتل.
و دیگه روش نمیشه تو چشممون نگاه کنه.
همون که مطمئنم نقشه بازیگوشی توی راهروی هتل در ساعت 2 بامداد، لااقل 80 درصدش زیر سر اون بوده (اگر نگم نود و نه و نیم درصد!)
به اینا هم کاری ندارم.
بگذریم.
لیپوتر رو بین دوستات از همه دوست‌تر دارم. چرا؟ چون از همون روزای اول که عکسشو نشونم دادی فهمیدم بچه گیلانه و از قدیم و ندیم گفتن خون خونو می‌کشه!
و چون مثل همه ما گیلانی‌ها خیلی جذاب و بانمکه!
والا!
و چون تو بچه بودی اسم عروسکتو گذاشته بودی نیلوفر ولی خودت نمی‌تونستی صداش کنی، می‌گفتی لیپوتر (خب آخه چرا؟!).
به اینا هم کار ندارم.
بگذریم.
خب به هر حال بعضی موجودات هستن که تو زمستون به خواب زمستونی فرو میرن و نمیشه ازشون توقع دیگه‌ای داشت. مثلا لیپوتر. نمیتونه تو سرزمین یخی پا به پای تو بدوه و هزار بار روی سرسره یخی، سر بخوره. زهرا هم نمی‌تونه. مثل تو که نمی‌تونی از روی تیوپ چرخان بپری و همون اول، بازی رو می‌بازی.
عوضش بهار پایه این بازیاست. نورا هم.
پس این درست نبوده که هی لیپوتر رو به زور دنبال خودت یدک بکشی و از سرسره هلش بدی. اون خسته است، می‌فهمی؟ خسته!
بگذریم.
حتی لیپوتر اهل خرید هم نیست. خب عوضش زهرا هست. پس چه اشکالی داشت مثل بچه‌یتیم‌های کتک‌خورده بشینه رو نیمکت مرکز خرید و تو و زهرا مثل اسپند رو آتیش، بالا و پایبن بپرین و کل مغازه‌ها رو زیر و رو کنین؟
بگذریم.
اصل بحث اینجاست: حالا درسته که همه اینا رو برام تعریف کنی، درحالی‌که کلا دستورزبانت عوض شده و باعث میشه هی مردمک چشم من گشاد و تنگ شه؟
آدمی که چند روز از خونه دور بوده اینجوری صوبت می‌کنه؟
این وضعشه؟!
که هی مجبور شی برگردی سخنانت رو ویرایش کنی؟
تازه،
این وضعشه که ما اینهمه راه بیاییم اونجا، بعد یه چایی مهمونمون نکنی و انگار نه انگار؟
که دوستات از دیدن مامانت بیشتر ذوق کنن تا تو؟
بااااشه نوناز. عیب نداره. حالا هی انکار کن. بذار دفعه دیگه بری اردو. اگه بری شمال، من میرم جنوب. اگه بری شرق، من میرم غرب.
ولی خوب خوش گذروندیا.
تجربه بزرگی بود توی زمان کوتاهی که شاید جور دیگه دست نمی‌داد.
هم‌زیستی مسالمت‌آمیز (یا غیرمسالمت‌آمیز) با جمعی از آدمای تمیز و مرتب و شلخته و نامرتب.
رفقایی که به هرحال، الان دیگه خیلی بیشترتر به هم نزدیک شدین.

 






تاریخ : سه شنبه 102/11/10 | 8:52 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا
سلام؛


نشستیم با علی‌اکبر فرفره درست کنیم.
دیگه ساعت 8 و 9 شب که میشه، وقت خوابشه. اینقدر در طول روز شیطونی کرده که دیگه نای حرف زدن هم نداره. ولی حالا یهویی یادش افتاده باید برای آزمایشگاه فرفره درست کنه. خسته و کلافه، کاغذرنگیاشو آورده و تلوتلوخوران می‌ره که نی بیاره.
شروع می‌کنیم و هی ناراحتی می‌کنه که نه، آقامون اینجوری نگفته، باید اونجوری باشه.
می‌ذارم هرجور خودش می‌دونه درست کنه. منم تو این فاصله چند تا فرفره چند رنگ می‌سازم. زیرچشمی نگاه می‌کنه و دلش می‌خواد غر بزنه ولی از بازی رنگ‌ها توی چرخش فرفره، سر ذوق میاد. بعد با اضافه کاغذا هم بچه‌فرفره درست می‌کنیم. خیلی خوشش میاد. کلا خواب از سرش می‌پره. کلی با هم بازی می‌کنیم.
آخر سر با کلی شوق و ذوق بغلم می‌کنه و می‌گه: تو کلاسمون فقط مامان خودم هنرمنده ...
بعد از یه کم مکث، اضافه می‌کنه: مامانای بقیه همه دکترن !!
راستش درست متوجه بار معنایی این جمله نمیشم!

...................


یه نمکدون کاغذی آورده خونه میگه از یک تا بیست، یه شماره بگو.
- بیست.
- حالا از یک تا چهار.
- چهار.
نمکدون رو با چهارتا انگشتش به تعداد اعدادی که گفتم باز و بسته می‌کنه و بعد نوشته‌ی داخلشو می‌خونه.
می‌خنده: نه این خوب نیست. یه عدد دیگه بگو.
- نه همونو بخون.
- آخه زشته. به شما بی‌احترامی میشه.
- یه چیزی توش نوشتی که نمی‌تونی بخونیش؟!
- آخه بچه‌ها درستش کردن.

  - مگه خودت بلد نیستی؟
- نه.
هیچی دیگه. باز کاغذرنگیاشو میاره و با هم نمکدون می‌سازیم.
می‌ره که مداد بیاره توشو بنویسه می‌گم: تازه من ترقه هم بلدم بسازم. ترقه کاغذی.
آب و تابشم زیاد می‌کنم که نمی‌دونی چه صدایی داره. خیلی چیز خطرناکیه!!
چشماش برق می‌زنه و مشغول ترقه‌بازی میشیم. با دقت هم یاد می‌گیره که فردا با دوستاش مدرسه رو بترکونن!

..............


حال نداره لباسا رو پهن کنه. هی میگه میشه مسئولیت منو عوض کنی؟
- نه!
اینجور مواقع، همیشه یه باب مخصوصی داره:
- می‌دونی خوبی شما چیه؟
- چیه؟
- هر کاری رو با عشق انجام می‌دی.
می‌خندم: از کجا می‌فهمی با عشق انجام میدم؟
- زود شروع می‌کنی و تمومش می‌کنی و همش هم لبخند می‌زنی.
باشه عیب نداره، مثلا گول خوردم: می‌خوای کمکت کنم؟
انگار دنیا رو بهش بخشیدم!

................


با چاشنی خجالت آمیخته با خنده‌ای که به زور جلوشو گرفته میگه: ببخشید!
- باز چه دسته‌گلی آب دادی؟
- امروز بردنم جلوی دفتر.
- چرا؟
- آخه بار دومم بود که کتاب هدیه‌ها رو نبرده بودم مدرسه.
- خب، چی شد؟
- هیچی! آقای موسوی سرمو ناز کرد گفت دفعه دیگه حواست باشه جاش نذاری!
کلا با آقای موسوی (مسئول پایه) بسته. عاشق همن. به پشت‌گرمی آقای موسوی، واسه خودش حسابی جولون می‌ده. مدرسه که نیست، منزل خاله‌جانشه!!

...............

 






تاریخ : یکشنبه 102/11/8 | 9:27 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به‌ نام خدا
سلام؛


امکانش هست و بعید نیست که آدم، چند بار متولد شه.
یه بار اون قدیم‌ها سه‌شنبه به دنیا اومده بودم،
و یه بار سه‌شنبه‌ گذشته، باز به دنیا اومدم.
ساعت ده و نیم صبح.
به تاریخ سوم بهمن‌ماه چهارصد و دو.
و چه تولد باشکوه و حیرت‌انگیزی.
به زیباییِ ابری که در بیابان، بر تشنه‌ای ببارد.

والحمدلله رب العالمین.

که ای کاش در قد و قواره‌ام بود به جا آوردن شکرانه این هر دو.








تاریخ : جمعه 102/11/6 | 7:32 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا
سلام؛


"امنیت" فقط دبیرستان ما.
روز شنبه 7 و نیم رسیدم مدرسه. با صحنه‌ای مواجه شدم که واقعا دیدم حیفه ذکر نشه و به این وسیله مورد تقدیر و تشکر قرار نگیره.
بچه‌ها تو سوز سرما صف بستن تو حیاط. ردیف به ردیف. پایه هفتم و هشتم و نهم. ناظم پشت بلندگو فریاد میکشه: همه آستین‌ها بالا!
بی‌اختیار توی راهرو، مقابل در ورودی حیاط متوقف میشم. یک نفر جلوی در روی صندلی نشسته و با راکت‌های الکترونیکی فلزیاب، ازونا که تو فرودگاه و حرم برای بازرسی استفاده میشه، یکی‌یکی بچه‌ها رو وارسی میکنه. از فرق سر تا نوک پا. خیلی تمیز. یعنی هر آستین‌بالازده‌ای از اون گیت رد شه، قطعا پاک پاکه. همینجور خشک موندم و تلاش می‌کنم چیزی که می‌بینم رو هضم کنم که بالاخره همراه موج عصبی و دلخور بچه‌ها می‌ریزیم داخل نمازخونه. جایی حدود 200 متر. صندلی‌های تک‌نفره دسته‌دار عین کنکور با نظم و ترتیب چیده شده‌اند. روی هر میز شماره‌ای چسبیده. هنوز بچه‌ها جاگیر نشدن که باز ناظم فریاد می‌کشه (و چه فریاد رسایی هم داره): دقت کنید شماره برگه و صندلی‌تون یکی باشه. اگر یکی نباشه برگه‌تون تصحیح نمیشه.
باز فریاد میکشه: هیچ سوالی پاسخ داده نمیشه. سرها روی برگه ...
لااقل ده تا مراقب -که یکیشون منم- پاسبانی می‌دیم. یکی‌یکی بچه‌های آشنای کلاس‌هامو پیدا می‌کنم. بغلشون میکنم. احوال‌پرسی می‌کنیم. میگن استرس گرفتیم خانوم، اینجا چرا اینجوریه؟ میگم حق دارین والا. منم خودم استرس گرفتم.
برگه‌ها توزیع میشه. یکی دو نفر همون اول حالشون بد میشه. به یکی گز میدم. برای اونیکی آب میارن. یکی حالت‌تهوع گرفته، با اصرار ناظم رو متقاعد می‌کنم اجازه بده بره بیرون. کف نمازخونه سرده. پاهام یخ کرده. راه میرم. چند تایی آبریزش بینی گرفتن و دستمال میخوان. بهشون میدم.

هرکدوم سوال دارن دست بلند میکنن میرم بالاسرشون. یه مراقب دیگه هم همین کارو میکنه و به داد بچه‌ها میرسه. بقیه سر جاشون ایستادن. جدی و با چاشنی اخم. جوری که اگه کسی اونور سالن سوال داره، جرات نمیکنه از مراقب کناریش بپرسه، با التماس میگرده یکی از ما دو تا رو پیدا کنه.

ناظم دائم اعلام می‌کنه سوال پاسخ داده نمیشه. خیلی بلند و محکم هم اعلام می‌کنه. دست آخر هم به خودم مستقیما میگه نیاز نیست راه برید، به سوالاشون جواب ندین، زیر شماره مراقب خودتون بایستین! اعتنا نمیکنم و تا آخر جلسه قدم میزنم، سوال پاسخ میدم، راهنمایی میکنم، و دروغ چرا؟ تقلب هم میرسونم. به اونی که حالا قراره یک و دوش با تقلب بشه 6 و 7. چه اهمیتی داره؟ چه اهمیتی داره واقعا؟

اصل اینه که از اون روز تا حالا وقتی بحث امنیت میشه من قطعا یاد دبیرستان عزیزمون می‌افتم با اون سیستم پیچیده امنیتی‌ش. به نظرم جداً باید الگو قرارش داد. خیلی حیفه واقعا.

 

#حادثه_تروریستی_کرمان






تاریخ : شنبه 102/10/23 | 11:36 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |


به نام خدا
سلام؛


1. رفتم برنامه‌مو از قسمت یادداشت‌های گوشیم چک کنم و چیزی بنویسم که یه لحظه احساس کردم مطلب نامتجانسی به چشمم خورد. برگشتم باز با دقت نگاه کردم دیدم بین یادداشت‌هام، یه یادداشت جدید اضافه شده، همینجور خودبه‌خود!! اصلا هم کار فاطمه نیست!


ای فاطمه!
ای فاطمه!
تو رو باید تو باغ کتاب سکنی بدم برگردم تا راضی شی!
.................


2. خواستم بگم از بعضی چیزا نمیشه فرار کرد و هرکاری کنی، بهت گره خورده، سفت و سخت!
مثل سرنوشت.
مثل دبیرستان باهنر!
حالا دیگه حیاط مدرسه برام یادآور خاطرات شیطنت‌های بچگ نیست. خیلی چیزها از یادم رفته. جز تک و توک اسم دوستانم و صحنه‌هایی محو و غبارآلود از گذشته‌ای که خیلی ازم دور شده.
شاید سخت‌ترین گروه سنی به لحاظ آموزشی و تربیتی، نوجوان‌ها باشن. و البته پر انرژی‌ترین‌ها وهم انرژی‌بگیرترین‌ها! همین هفتم و هشتم و نهم. این رو می‌دونستم و قبول مسئولیت کردم، چون البته‌تر، بهترین‌ها و دوست‌داشتنی‌ترین‌ها هم همین‌ها هستند.
رنج گروه سنی کلاس‌های خودم یازده تا 50وچند ساله. ولی توی شلوغ‌ترین کلاس دو ساعته‌ام اینقدر خسته نشدم که امروز تو یه کلاس سی و چند نفره مدرسه.
به هر حال، آموزگاری سرنوشت منه.
و دوستش دارم.
تا اونجا که پر و بالمو نبنده.
...............


3. کلاس‌های 5شنبه خسته‌ام نمی‌کنن. هرچند تا حالا هشت ساعت کلاس پشت سر هم نداشتم و هرچند توی کلاس آخر رسما صدام دیگه گرفته، اما عاشق‌تر از این حرفام.
کلاسای 5شنبه رو یه جور دیگه دوست دارم.
جلسه گذشته علی هم سر کلاس کوئیلینگ شرکت کرد و کلی ذوق کرد که مامانش معلمه. البته به قول خودش به عنوان کمک اومده بود چون خودشو یه پا استاد می‌دونه.
و حق هم داره!
....................


4. آدمیزادِ منتظر، باید اینقدر مشغول باشه،  اینقدر مشغول باشه، اینقدر مشغول باشه، که گذر زمان رو نفهمه و رنج انتظار فرسوده‌اش نکنه. آخه انتظار همینجوریش هم خردکننده است. اگه فرصت داشته باشی دائم بهش فکر کنی، از زندگی میفتی. چیکار میشه کرد؟ به یمین و یسار هم که بزنی، باید بگذره دیگه. باید وقتش برسه.
خدایی خوب هم داره می‌گذره.
من که راضی‌ام.
همچین آهِ العجل‌هامون گریبان زمان رو چسبیده، که عین اسبِ رم‌کرده داره با سر می‌دوه.
خیلی خوبه.
فکر می‌کردم فقط زندگی من رو دور تند افتاده و این اقتضای سن و سال و مشغله منه.
ولی از وقتی فهمیدم که حتی بچه‌ها متوجه این افسارگسیختگی زمان هستند، خیییییلی خوشحالم.
خییییلی امیدوار،
و خیییییلی آروم.
خیییییلی آرومم.
الحمدلله رب العالمین







تاریخ : شنبه 102/7/15 | 12:46 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

باورم نمیشه ولی نه ساله شدی!

به همین سرعت. کمتر از چشم به هم زدنی!

باورم نمیشه که کلاس چهارمی. همه روزهای گذشته مثل خواب و رویا گذشت. خیلی سریع‌تر از اینکه به قدر کافی ببینمت، به قدر کافی بوست کنم، و به قدر کافی بچلونمت! آخه چه وعضشه؟!

ببین علی‌اکبر!

من همیشه سر قولم هستم. تولد هم برات گرفتم، چه تولدی!

اصلا ایده می‌دم در حد بوندسلیگا. واقعا بهتون خوش گذشت و از شور و هیجانتون، ما مامانا هم به وجد اومدیم. از شماها بیشتر، به باباها خوش گذشت و تازه فهمیدم چقدر بابای شیطون داریم!

اینقدر که با مامانا به اجماع رسیدیم هفته‌ای یه بار بفرستیمتون فوتبال!

 

صبح با خودت راه می‌رفتی می‌گفتی:

من به دنیا اومدم تا دنیا رنگی بشه .....

خدا رو شکر که شماها رو دارم. ان شاءالله مامان خوبی براتون باشم. مامانی که همیشه ازش خاطرات خوب داشته باشین و یه جای بزرگ تو قلبتون داشته باشه. خیلی دوستون دارم.







تاریخ : سه شنبه 102/7/11 | 11:52 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا
سلام؛
مدت‌هاست خیلی از یادگاری‌ها رو جمع کرده بودم. نمی‌دونم چرا. شاید چون یادگاری‌ها، توی بهترین حالتش، حتی اگه یادآور خاطرات خوش باشن، یه غم عمیقی با خودشون دارن که از دیدنشون دلت می‌گیره. شاید هم ... چه می‌دونم! شایدم وقتشه دوباره همه‌شونو بیارم جلوی چشم.
در هر حال تو این سفر، خیلی یادها زنده شدند. یاد روزهایی که نفهمیدم کی گذشتند و به این سرعت، اینهمه ازم دور شدند. یاد اتفاق‌هایی که هرکدوم تو موقع خودشون خیلی بزرگ بودن ولی حالا شدن ستاره‌های دور چشمک‌زن. یاد کسانی که دیگه نیستن و نبودنشون، دیگه راه نفست رو نمی‌بنده.
عادت چیز خوبیه. آدم اگر قابلیت عادت‌کردن نداشت، نمی‌تونست زندگی کنه. ظرفیت آدم، به واسطه عادته که قابلیت کش‌سانی داره. سال‌ها پیش کتابی خوندم از خانم زویا پیرزاد به نام "عادت می‌کنیم". عادت می‌کنیم که زنده‌ایم.
با این سفر، خیلی خاطرات برام زنده شدن. و خیلی اتفاقات خوبی افتاد. خصوصا برای بچه‌ها. دوست داشتم خیلی از چیزایی که سال‌هاست می‌گفتم و می‌دیدم گاهی مثل خیلیا براشون مبهمه رو به چشم ببینن و درک کنن. واقعا حس می‌کنم تو این سفر بچه‌ها به شکل قابل توجهی بزرگ شدن، خصوصا فاطمه.
سفر سخت و طولانی، همینجوریش هم آدم‌سازه! به هم خوردن روتین‌ها و تجربه غریب‌ها و ناشناخته‌ها، همه‌اش آدم‌سازه. سفر اگر مفید و خوب باشه، عین زودپز عمل می‌کنه، رشد قابل توجهی ازش حاصل میشه.
از همه این شعارهای سنگین که بگذریم، یکی از بزرگ‌ترین انگیزه‌هام برای این سفر، همین یه عکس بود!

 






تاریخ : یکشنبه 102/7/9 | 11:0 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

به جز بوی اسپند، عطر گلاب رو هم خیییلی دوست دارم. یه اسپری کوچک دارم که توش گلاب ریخته‌ام و گاهی به صورتم اسپری می‌کنم. خییییلی حالمو خوب می‌کنه. انگار یه مشت شادابی و دلخوشی می‌پاشم تو صورتم. عین اسپری ضد حریق، احساسات منفی، خستگی و خواب‌آلودگی، و استرس‌هامو به طور کامل خاموش می‌کنه. و کلی توصیفات عرفانی دیگه... اونوقت با این اوصاف، این درسته که تو برای چُنین چیزی طنز بسازی؟!
- می‌خوای برات یه جوک تعریف کنم؟
- اوهوم!
- می‌دونی به کسی که زیاد به خودش گلاب بزنه چی می‌گن؟
- چی؟
- می‌گن گلابی!
عایا من حق ندارم دور خونه دنبالت بدوم تا گیرت بیارم اون زبونتو ببرم بدم گربه‌ها بخورن؟! آدم در لفافه به مامانش می‌گه گلابی؟!
........
قبل از خواب معمولا با هم صحبت می‌کنیم و البته تو صحبت رو کش میدی که دیرترتر بخوابی!
بهت می‌گم بعد از ماه صفر می‌خوام واست تولد بگیرم، دوست داری چیکار کنیم؟
می‌گی ببین من یه زمین فوتبال میخوام با یه کیک رئال مادرید. همه دوستای کلاسمونم میخوام دعوت کنم.
بعد شروع می‌کنی به چینش تیم خیالیت و یکی‌یکی اسم دوستاتو می‌گی و پُستشونو تعیین می‌کنی ... همینجور تو ذهنت فوتبال بازی می‌کنی و واسه من گزارش می‌کنی. دِ بخواب بچه!
..........
بچه آرومی هستی با سیمایی به شدت معصوم و دل‌به‌رحم‌آورنده! اصلا اهل زد و خورد نیستی و تمام تحرک و شیطنتت خلاصه میشه تو فوتبال و شوت زدن. اما با اینهمه، یه وقتایی هم صبرت سرمیاد:
چند وقت پیش با کلی هیجان و افتخار تعریف می‌کردی که یه پسره تو باشگاه اذیتت می‌کرد و تو هم حسابی کتکش زدی!
بابا گفت: یکی اذیتت می‌کنه برو به مربی‌تون بگو دعواش کنه. تو نزنش.
گفتی: وقتی خودم از پس کار برمیام چرا به یکی دیگه بگم؟!

خودت از پس کار برمیای؟! این اصطلاحاتو کجا یاد می‌گیری تو؟!
...........
ببین علی‌اکبر!
اینا رو می‌خواستم روز تولدت بنویسم نشد. حالا از دوم شهریور تا 18 شهریور، اینقدرا هم راه نیست. همچنان که از 1393 تا 1402، چندان راهی نبود. چشم به هم گذاشتیم، پسر مهربون و آروم و خوش‌خنده‌ای که شکل فرشته‌ها بود، شد 9 ساله. چشم به هم گذاشتیم.
صبح داشتم خاطرات کوچیکیاتونو براتون تعریف می‌کردم. شماها خیلی دوست دارین از این حرفا بزنم. چون بچه که بودین خیلی بچه‌های خوبی بودین و منم همش چیزای خوب خوب براتون میگم . تو خصوصا هی دوست داری بعضی جاهاشو باز تکرار کنم:
- من تا از خواب بیدار میشدم میخندیدم؟!
- کوچیک بودم اصلا اذیتت نکردم؟
- اینقدر هندونه دوست داشتم با کله میرفتم تو ظرف هندونه؟
- خیلی خوشحال شدین خدا منو بهتون داد؟
هی دوست داری از اینجور حرفا بزنم و کلی ذوق میکنی.
بچه‌ها تشنه محبتند و اینکه کسی عاشقانه دوستشون داشته و بابت وجودشون خوشحال باشه.
این نیاز بچه‌ها، از هر چیزی اضطراری‌تره و رفع این نیاز میتونه بستر مناسبی برای رشد و موفقیت براشون فراهم کنه.
حالا فعلا همینجوری در لفافه تولدت مبارک تا بعد از ماه صفر ببینم چه پسری هستی!
خیلی دوست دارم. خیلی خوشحالم خدا تو رو بهمون داد. قبل از تو فکر نمی‌کردم پسرداشتن میتونه اینقدر شیرین باشه. تو بهترین پسر دنیایی. مهربون، مسئولیت‌پذیر، صبور، و خیییییلی دوست‌داشتنی.




 






تاریخ : شنبه 102/6/18 | 8:5 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.