سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام؛


چون که رفتم از پشت در سرک بکشم ببینم این مردها توی حیاط دارن چیکار می‌کنن (آخه وقتی کار رو به جمعی از مردها می‌سپری، حتما باید دائم بهشون سر بزنی تا حوادث غیر مترقبه‌ای پیش نیاد!)
دیدم کارگر نوجوانی توی باغچه مشغوله و یکی هم رفته سراغ برق جلوی در. بابا و حامد هم بالا سرشونن.
بعد یهو اون وسط دیدم یه جوجه طلایی واسه خودش داره قدم می‌زنه. یه لحظه هم‌زمان چشممون به هم افتاد. از پشت توری براش دست تکون دادم، ببینم منو می‌بینه یا نه. دید و دست تکون داد.
گفتم: سلام! بیا ببینم.
خوشرو و خندون، دمپاییشو درآورد و از چند پله جلوی ساختمون اومد بالا.
توری رو باز کردم و گفتم: بفرمایین! بیا تو.
اومد.
اسمش مسلم بود و چهارساله. یه خواهر کوچولو به اسم سمیه هم داشت. و همه اینا رو با صدای بلند و لحن شیرین بچگانه‌اش، کامل و صحیح و سالم برام می‌گفت.
لپاش داغ بود. براش خیار پوست کندم و بهش شیرینی و بیسکویت دادم.
هیچی دیگه. یه رفیق جدید پیدا کردم.








تاریخ : جمعه 102/5/20 | 1:42 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا
سلام؛

هدیه، هرچی که باشه، خیلی جذابه.
ولی وقتی با هدیه‌گیرنده تناسب داشته باشه،
یعنی از محبت عمیقی ناشی شده که حاصل شناخته.
مثلا معمولا برای من عطر و گل و کتاب میارن.
یعنی جز اینکه دوستم دارن، منو خوب هم می‌شناسن.

خواستم بگم خیلی خدا منو دوست داشته که هدیه‌ای مثل تو بهم بخشیده. تو بهترین چیزی هستی که می‌تونم آرزو کنم و خود خود اونی هستی که همیشه می‌خواستم.
خوش اومدی به دنیای من!
زیباترین و مهربون‌ترین و دلارام‌ترینم.

امروز لابلای دوندگی‌های همیشگی، مدام چشمم به ساعت بود.
خواستم بیام مدرسه دنبالت که سورپرایز شی، نرسیدم.
وقتی اومدی و ناهارتو خوردی، گفتم بپوش بریم باغ کتاب.
کلی ذوق کردی.
می‌دونستم که هیچی تو دنیا بیشتر از این خوشحالت نمی‌کنه که با هم بریم باغ کتاب.
منم عاشق باغ کتابم. چقدر حس و حال خوبی داره.
بگذریم از ترافیک فاجعه رفت و برگشت.

ماشینو هرچند با فاصله خیلی زیاد، ولی در عوض تو سایه پارک کردم و از اول طی کردیم که هر کی بره پی کار خودش و تو فضای به اون بزرگی، گیر همدیگه نباشیم.
وقت برگشت، بارون گرفته بود.
ماشین عین زمان جنگ که با گِل استتار می‌کردن، سر تا پا گلی شده بود.
اما عجب بارون خوشگلی بارید.
گفتم: ببین خدا می‌دونست تو چقدر بارون دوست داری، روز تولدت همچین هدیه‌ای بهت داد.
بوی باران،
بوی سبزه،
بوی خاک ...

تولدت مبارک فاطمه جانم،
عسلم،
عشقم.

.............
وقتی رسیدیم خونه، دیگه پاهام حسابی درد گرفته بود. رانندگی تو ترافیک هم مزید علت شد. حالا فرض کن تو این شرایط، ببینی آسانسور هم خرابه و مجبور شی چهارطبقه خودتو بکشی بالا.
تازه توی طبقه سوم هم یه سوسک بزرگِ دیوونه انتظارتو بکشه، از اینا که اگه هولش کنی قاطی می‌کنه نمی‌دونه کدوم‌وری فرار کنه.
بعد که با هر مصیبتی رسیدی بالا، تازه برق بره. بعد بیاد، باز بره. و این بیست بار تکرار شه!
و درست در همین هنگامه، باباجونی هم زنگ بزنه که دارم میام اونجا و اهل غذای بیرون هم نباشه و تو بمونی زار و داغون که الان شام چی درست کنم؟!
سپاس خدای را که باویشکا را آفرید!

عکس رفیق شفیقت بلو جان هم بماند به یادگار:








تاریخ : دوشنبه 102/5/16 | 11:53 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام و یاری‌اش


امروز از اون روزای شلوغ و از پا افکن بود.
از اون روزهای گریزناپذیر و پر از دوندگی‌های پشیمان کننده.
پر از گرما.
پر از ترافیک.
از اون روزهایی که باید به بیماری و کوفتگی ختم بشه تا بگذره.
از اون روزهایی که چوب حراج می‌خوره به عمر و وقت آدم.
تمام روز همین بود، جز اون دو- سه ساعتی که هرجور بود، خودمو رسوندم به آخرین جلسه روضه خونه عمه مریم (عمه حامد).
جز ابتدای ورود، که منو تو بغلش نگه داشت و دقایقی بی‌اختیار گریه کرد.
عزیز دلم!
این روزها، بارها به خودم نگاه می‌کنم که چقدر بزرگ شده‌ام! چقدر می‌تونم این منبع بی‌نهایت عاطفه رو کنترل کنم! چقدر قوی شدم!
ماندم و سبک شدم و باز برگشتم پی اتلاف عمر.

از صبح بیرون بودم سرگردون و بی‌خود.
بی‌خود.
نمازها رو در نمازخونه‌های عمومی خوندم.
ظهر خوب بود.
نمازخونه‌ای نوساز و تمیز با گچ‌بری‌های سفید اسلامی؛ زیبا و آرام‌بخش.
مغرب رو ولی جایی خوندم که مسلمان نشنود کافر نبیند!
نمازخانه‌ای به غایت آشفته و بدبو.
در عمق فاجعه همین بس که فقط سه رکعت نماز مغرب رو با بدترین حال ممکن خوندم و از نمازخانه بیرون دویدم.
دلم به هم خورد.
کاری ندارم که نمازخانه‌ها معمولا در گوشه‌ای پرت و تنگ و به درد نخور از ساختمان‌ها در نظر گرفته میشن.
کاری ندارم کسی دغدغه زیباسازی و حتی نظافتشونو نداره.
اونا جای خود.
ولی دیگه رعایت بهداشت محیط که گردن خود ما نمازخون‌هاست!
دیگه نظافت شخصی و خوش‌رویی و خوش‌عطری که دیگه گردن خودمونه!
دوزار مسلمون باشیم محض رضای خدا!
دوزار!
.................
بچه‌ها عین دوربین‌های هوشمندی هستن که روی هر جنبنده‌ای فوکوس می‌کنن و دائم در حال ضبطند.
ساره، هر بار که نماز می‌خونم، کنار سجاده‌ام میشینه.
مهر رو -به تقلید از ما- می‌بوسه.
اینبار  که کنار جانمازم نشسته بود و روی ریشه‌هاش و طرح گل‌هاش دست می‌کشید، گفت: ما از اینا نداریم (منظورش جانماز بود. چون اونا رو فرش خالی سجده می‌کنن و چیزی پهن نمی‌کنن).
گفت می‌خوای از اینا بدی من ببرم خونمون نماز بخونم؟ (وقتی میخواد بگه "میشه فلان کارو بکنی"، میگه "میخوای فلان کارو بکنی؟")
پیش خودم گفتم هیچی دیگه الان مامانش میگه بچه‌ رو شیعه کردن رفت!
بهش گفتم همینجا پیش من بخون و جانماز فاطمه رو براش پهن کردم. کلی ذوق کرد. چادرنمازشم سرش کردم: این کالا خیلی کلانه! می‌خوای برام یه کالای کوچک بخری؟
ای خدا! شکل فرشته‌هاست. چقدر دوسش دارم.
بهش گفتم: موقع نماز حرف نمی‌زنیم، باشه؟
سرشو تکون داد و بعد از اون، عین آیینه، هر کاری من می‌کردم عینا تکرار می‌کرد. اصلا قبله‌اش سمت من بود!
هربار که با ماشین میام تو پارکینگ، از دوربین ماشینو می‌بینه و می‌شناسه. بعد بدو بدو میاد تو پارکینگ و می‌پره بغلم. می‌گه می‌خوام بیام خونتون و اگه نخوام جایی برم، میارمش خونه.
باری می‌خنده می‌گه ساره دیگه شده دختر شما.
ساره عشقه. عشق!
زرغونه می‌گه از وقتی ساره میاد پیش شما خیلی مودب شده. میگه لطفا، میگه ممنون.
غذا رو با دست می‌خورن. کاری به درست و غلطش ندارم. و اینکه خدایی غذا خوردن با دست، تجربه بی‌نظیریه.
ولی اینجا که میاد دیگه یاد گرفته با قاشق و چنگال غذا بخوره.
می‌گه تو یخچال آش ندارین؟ (عاشق آش رشته است)
یا می‌گه برام مَکرُنی درست می‌کنی؟ (ماکارونی)
عاشق کوکو سیب‌زمینی‌هاییه که با سیب‌زمینی خام درست می‌کنم.
بچه خوش‌غذایی نیست ولی اینا رو خیلی دوست داره.
و عاشق گله.
خودشم خیلی گله.
.....................
ببین فاطمه بانو!
حالا که زحمت می‌کشی همه اینا رو می‌خونی، بذار بهت بگم درسته که الان خسته و داغونم، ولی یادم نرفته داری جلد دوم "پشمک" رو می‌نویسی که در مورد سوتی‌های ناب و بی‌مانند مامان گلته!
عیب نداره! بنویس!
منم همین روزها، نگارش "موکت" رو شروع می‌کنم (تو خود حدیث مفصل بخوان از این موکت)!!
دوستت دارم.
تو هنوزم که یه سانت از من بلندتر شدی، نون بربری خودمی!









تاریخ : جمعه 102/5/13 | 12:45 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا
سلام؛


من نمی‌دونم تو چرا اینقدر بی‌نظیری واقعا! ولی مطمئنم وقتی خدا کسی رو خیلی دوست داشته باشه، تو رو بهش هدیه می‌کنه. و مطمئنم خدا منو خیلی دوست داشته که رفیق بی‌نظیری مثل تو دارم. جزو عزیزانی هستی که همیشه بهشون فکر می‌کنم و تند تند دلتنگشون می‌شم، و زیاد دعاشون می‌کنم. تو سپیده‌ی سپیدفامِ سپیدقلبِ سپیدضمیرِ سپیدِ سپیدِ منی!
 

حالا این حرفا به کنار!
بگو ببینم آخه آدم اینقدر هنرمند میشه؟! اینقدر حرفه‌ای میشه؟! این چه وعضیه زندگی منو به چالش کشیدی؟!
اون از شله‌زردای بی‌نظیرت که معلوم نیست چی توش می‌ریزی که طعم بهشت میده و هیشکی نمی‌تونه شبیهشو درست کنه. حتّی ذرّه‌ای! (به قول امام صادقی‌ها!)
اونم از قیمه‌های نذری‌ت که هر بار می‌فرستی، خیال می‌کنم از آسمونِ رحمت خدا رسیده. چرا اینقدر خوشمزه است؟!
علی اکبر میگه: خوش به حال سام!
بعد که نگاه متحیر منو می‌بینه، مثلا می‌خواد زیاد بهم بر نخوره: مامان میشه شما هم نذری درست کنی؟!
و در پاسخ سکوتم ادامه میده: خب آخه خیلی خوشمزه است!
و فاطمه ماست‌مالی می‌کنه: البته ماکارونی‌های مامان هم رو دست نداره!
این درسته؟! این شد زندگی؟! تو چنین خوب چرایی؟!

............
سپیده و همسر مهربونش و سام قشنگم، دوست خانوادگی ما هستن. از اون مدل رفاقت در رفاقت در رفاقتی که از ثانیه اول دیدار شکل می‌گیره و تازه می‌فهمی چقدر ریشه‌دار و با اصل و نسبه. از اون مدل آشنایی‌هایی که پیش از خلقتت اتفاق افتاده و محکم شده و حالا باز پیداش کردی.
رفقای من غالبا خیلی سر و شکل مذهبی و حزب اللهی ندارن و شاید ظاهرشون نشون نده چقدر خوبن، ولی همه‌شون، همه اونایی که ارتباطمو به هر شکل باهاشون نگه داشتم، عجیب دلهای نورانی و شفافی دارن و اهل معرفت و اخلاقند.
سپیده هم از اون آدمای بی‌نظیره. ما زیاد با هم سفر رفتیم و از اول هم خیلی زود و راحت و صمیمی با هم ارتباط گرفتیم. آدمای زلال و بی‌پیرایه‌ای هستن. ظاهر و باطن.
سام (که وقتی خیلی دلم براش میره بهش می‌گم سامولی)، هم‌سن و هم‌دل و هم‌صحبت علی‌اکبره. یعنی اگر در سفری اینا با هم باشن، به معنی واقعی کلمه به من و سپیده خوش می‌گذره. چون  همه پرحرفیاشونو با هم شیر می‌کنن و یک‌ریز با هم حرف می‌زنن و حرف می‌زنن و اینجوری، خوب راه میان، غر نمی‌زنن، خسته نمی‌شن، حتی گشنه و تشنه هم نمیشن.
فاطمه هم عاشق خاله سپیده است، و البته سپیده واقعا هم عاشق شدن داره.
خدا بهش سلامتی بده و برای هممون حفظش کنه.

اون وسطیه، سامولی منه:








تاریخ : سه شنبه 102/5/10 | 10:36 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛


علی اکبر خسته و داغون از مدرسه اومده. جواب سلاممو با ناراحتی می‌ده. کیفشو می‌ندازه یه گوشه و خودشو پرت می‌کنه رو مبل. یه زانوشو خم می‌کنه زیر دستش و چنگ می‌ندازه تو موهای سرش. همونجور با سیس ماتم‌زده نشسته و منتظره بپرسم چی شده!
بهش می‌گم: خوبی؟ مدرسه خوب بود؟ خوش گذشت؟
یهو روشن میشه، پر گاز: اصنم خوش نگذشت! مسخره‌شو درآوردن!
به زور جلوی خنده‌مو می‌گیرم: چرا مگه چی شده؟!
با دلخوری و حرارت میگه: تو این گرما [مکث می‌کنه که قشنگ روی واژه گرما تاکید شه] ورداشتن به ما بستنی شکلاتی دادن که هی آب شه بریزه!! اصنم نشد بخوریم. هی چک‌چک کرد همه حیاطمونم کثیف شد.

من، هیچ!
من، نگاه!
یعنی من فدای دلخوری‌های ناب تو!
یعنی کاش کل غم‌های دنیا خلاصه میشد توی چک‌چک بستنی شکلاتی!
یعنی من قربون اون ریخت دلخور بستنی‌آب‌شده‌ات برم!
آخه تو خودت بستنی شکلاتی هستی!

 

امروز از مدرسه برگشته، خوشحال و خندان.
لپاش از گرما سرخ شده و داغه.
همونجور که هرچی رو یه گوشه می‌ندازه، میگه: گشنمه، غذا چی داریم؟
می‌گم: چه خبر؟ مدرسه خوب بود؟
میگه خیلی. امروز بستنی پرتقالی دادن.
و به سرعت شرمی تو چشماش می‌شینه.
می‌پرسم: بستنی یخی پرتقالی؟!
با خجالت و لبخندی که زورکی جلوشو گرفته، سر تکون میده!
- چجوری تونستی بخوریش؟! تو نمیدونی من عاشق یخی پرتقالی‌ام؟!
می‌خنده. ابروهاشو می‌ندازه بالا که کارشو توجیه کنه: آخه آب میشد چجوری برات میاوردم؟!
- چاگاله‌بادوم!
ریز می‌خنده و فرو میره توی مبل.

 

می‌خواد خیلی زیرکانه از زیر کارهاش سر بخوره و فیلم ببینه: مامان! شما چه کارتونی رو بیشتر از همه دوست داری؟
می‌خندم و فکر می‌کنم: مممممم، همشونو خییییلی دوست دارم... کدومو بگم آخه؟!
- نه مثلا یکی که تازگیا با هم دیدیم!
علی! علی! من از دست تو چیکار کنم؟ فکر کردی داری با کی حرف می‌زنی؟!!
چشمامو ریز می‌کنم: پس که اینطور! مثلا ریو؟!
با هیجان میگه:  آره! خیییییلی قشنگه نه؟!
- خییییلی! عاشقشم!
- میخوای دوباره با هم ببینیمش؟!
- آره خیلی دوست دارم!! اتاقتو که جمع کردی و رفتی حموم، با هم می‌بینیمش!

 

از ساره خوشش نمیاد. چون ساره با پسرا بازی نمی‌کنه. علی هم با دخترا بازی نمیکنه. اما همش این نیست. از اون مهم‌تر اینه که من عاشق ساره‌ام و برون‌ریزی عواطفم زیاده. از اونم مهم‌ترتر، اینه که فاطمه زیادی ساره رو دوست داره و وقتی میاد، تمام توجهش به ساره است.
- ببین مامان! من اصلا حوصله ندارم وقتی خسته و کوفته از باشگاه میام، کسی اینجا باشه!
- کسی یعنی ساره؟
- آره! اون که فامیل ما نیست!
در گوشش می‌گم: بهش حسودیت میشه هان؟!
جلوی خنده‌شو به زور می‌گیره: نههههه ... آره ... اصن ازش خوشم نمیاد!
- چرا؟؟؟!

چرا علی؟ چرا؟!

ببین چه گوگوره آخه. عشقه.

 







تاریخ : سه شنبه 102/5/10 | 10:30 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا
سلام؛


ساره دیگه رسما شده عضوی از خانواده‌مون. دائم پیش ماست و ما رو قوم و خویش خودش می‌دونه.
همینجور هم هست.
از در که میاد تو، انگار خواهرزاده‌ام اومده. می‌پره بغلم.
بهش می‌گم سارکم، عسلکم.
یا میگم ساره عسله، عسل!
اونم کیف می‌کنه و دائم میخنده.
با فاطمه حسابی جور شده و خیلی همو دوست دارن.
زرغونه (زرگونه = مانند زر) می‌گه اینقدر فاطمه رو دوست داره، تو خونه میگه به من نگین ساره، اسم من فاطمه است!
باری و زرغونه هم به فاطمه می‌گن آبجی فاطمه.
چند وقت پیش، مادر زرغونه از افغانستان براشون هدیه فرستاده بود. یه دستبند نقره هم فرستاده بود برای فاطمه.
زرغونه به فاطمه میگه به ساره فارسی یاد بده (فارسی دری صحبت میکنن و لهجه باحالی دارن). البته الان بیشتر ما افغانستانی صحبت می‌کنیم!!
مثلا چند وقت پیش دمپایی‌ش پاره شده بود، اومده بود هی می‌گفت: چَپلونَه‌ی مَن دَریدَه!
یه عمر طول کشید تا بفهمیم چی میگه.
دیگه مگه فاطمه ول میکرد؟! هی بهش میگفت چپلونه‌تو کی دریده؟!
دست گرفته هی میخنده و تکرار میکنه.


گاهی تا ساره میاد میدوه سمت حموم اتاق من (اون سری که مامانش بیمارستان بود بردمش حموم خوشش اومده بود) میگه برم آب‌بازی. یه وقتایی هم بهش اجازه می‌دم. حامد باورش نمیشه. می‌گه تو چه حوصله‌ای داری!


گاهی براش کالا (لباس) میگیرم، و کالا براش کَلانه (بزرگه). بهش میگم اگه غذاتو قشنگ نخوری، کلان نمی‌شیا. ببین فاطمه کلان شده میره مدرسه.


وقتی میاد اینجا تا ساعت 11 شب مهمونمونه و هربار که زرغونه میاد دنبالش، میره قایم میشه و میگه هَنوز می‌خوام اینجا بِشینَم (یعنی میخوام بمونم).
تا بالاخره ساعت یازدهمیشه، بغلش می‌کنم، بوسش می‌کنم، بهش خوراکی می‌دم و میگم برو بخواب باز فردا بیا.


چند روزی که بچه‌ها رو برده بودم سفر، هر روز گریه کرده و بهونه گرفته. وقتی اومدیم، همش میگفت دیگه جایی نرینا. همینجا بمونین.
شب هم که مامانش میومد دنبالش تا توی آسانسور تکرار می‌کرد: شما هیچ جا نرین، همینجا باشین.


تو ایام محرم، دو روزشو ساره خونه ما بود و شب که میخواستیم بریم هیئت، با گریه و التماس دنبالمون راه میفتاد.
گفتم شاید پدر و مادرش دوست نداشته باشن بیاد هیئت (چون سنی هستن). و به جز این، جایی که ما میریم خیلی شلوغه و امانت مردم رو نمیتونم با خودم ببرم.
بهش گفتم باید با مامانت بری هیئت.
گفت مامانم نمیره هیئت.
گفتم بابات میره؟ گفت آره ولی منو نمیبره.
گفتم مامان جان! اونجا شلوغه، گشنه‌ات میشه، خسته میشی.
با اون زبون بچه‌گونه‌اش که نصف حرفشو با نفس زدناش قورت میده، اصرار کرد: گشنه‌م نمیشه، همینجور میشینم، دست فاطمه رو سخت میگیرم که گم نشم، میخوام اینجوری اینجوری کنم (با دستای کوچیکش میزنه رو سینه‌اش).
آخه دلمو کباب کردی تو جوجه! من از دست تو چیکار کنم؟!
خلاصه هر جور بود همراه ما اومد هیئت.
اونجا براش پاستل و دفتر خریدم و نقاشی کشید. کلی هم هدیه و نذری گرفت.
دیگه پایه ثابت هیئت شده و ول کن نیست!
باز یه شب دیگه همراهمون اومد.
تازه می‌خواست دسته هم بیاد. یواشکی رفتیم نفهمه. چون سر ظهر بود و تو اون مسیر طولانی، اذیت میشد.

  زرغونه میگه خیلی خوشش میاد شماها چادر می‌پوشین. دلش میخواد مثل شما بپوشه. نماز که میخونم میاد میشینه کنار جانماز (اونا جانماز ندارن، رو فرش خالی نماز میخونن) و مهر رو برمیداره و به تقلید از ما، بوس میکنه.  


زرغونه زیاد بیرون نمیره. از لهجه‌اش خجالت میکشه و غریبی میکنه. بچه‌ها رو توی خونه کوچیکشون نگه میداره یا گاهی میبره بیرون در پارکینگ که یه محوطه کوچیکی هست، هوا بخورن.

گاهی فاطمه رو میفرستم پیشش که به قول خودش با هم گپ بزنن.


باری هر سال تو نصب کردن پرچم محرم کمکمون میکنه. پرچم امام حسین رو می‌بوسه و نصب می‌کنه.
سنی‌زاده‌اند ولی محب اهل بیت هم هستن. آدمای خوبین.

باری، عصای دستمه. خیلی کمکه برام. هوای همو داریم.

اعضای یک خانواده‌ایم.

 






تاریخ : شنبه 102/5/7 | 11:56 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 به نام آنکه دوستش دارم

 
دیروز تماس گرفته بودند که رزومه مختصری اعلام کنم. هرچی فکر کردم چیز خاصی به نظرم نرسید!

وسط جنگلی کوهستانی بودم و تو نخ درخت کهنسال پهنی که سراپاش پر از شکاف بود و جون می‌داد برای لانه گزینی. و دنبال راهی قابل عبور برای بالاتر رفتن و کشف دست‌نیافتنی‌ها. و پیگیر صاحبان آوازهای گوش‌نواز در لابلای شاخه‌ها. و حواسم دنبال ثبت حس و حال زیبا و بکری بود که در محاصره‌اش بودم. چشم و گوش و نَفَس و لامسه، در کار ضبط بودند و این وسط، جای جنبیدن زبان نبود مگر به تحسین این جمال کامل. 

 برای لحظاتی، تمام فعالیتی که در این سال‌ها داشتم، از جلوی چشمم گذشت؛ پراکنده، متعدد، گوناگون، و گاهی بی ارتباط با هم.
همگی غیررسمی و با اهداف شخصی (و نه سازمانی) بودند.

حوصله شمردن نداشتم و به چشمم هم چیز قابل ذکری نیومد. پس فقط مختصری از تحصیلات رسمی اندکم گفتم و اینکه بیشتر فعالیتم هنریه (و به کار شما نمیاد). باز خودشون سوابق همکاری‌ای که پیش‌تر داشتیم رو با سماجت اضافه کردن.
به چه درد می‌خوره این حرفا؟! حیف قلم، حیف کاغذ، حیف وقت، که بخواد صرفِ ثبت پاره‌های ناچیز گذشته بشه. چه بهتر که آدم ثبت کنه چقدر کارِ نکرده داره!

دَر این اِنقِلاب، آنقَدر کار هَست که می‌تَوان اَنجام داد، بی آنکه هیچ پُست، سِمَت، حُکم، و اِبلاغی دَر کار باشَد ... (شَهید بِهِشتی رَحمَهُ الله عَلَیه).


............

هرچند اینکه سخت شکستی دل من است

غمگین مشو که شیشه برای شکستن است  

من دوستی به جز تو ندارم، قسم به عشق

هرکس که غیر از این به تو گفته‌ست، دشمن است  

چشمان من مسیر تو را گم نمی‌کنند

فانوس اشک‌های من از بس که روشن است

جای گلایه پیش تو چون شمع سوختم

لب باز کرده‌ام به زبانی که الکن است  

از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!

چون خواب بد، سزای من «از یاد بردن» است






تاریخ : سه شنبه 102/4/6 | 5:30 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا
سلام؛


آقا! ترس، باید یه مرکزیتی داشته باشه و همه‌چیز، حول محور اون مرکز و مرتبط با اون، ترسناک باشن. یعنی آدم اگر می‌ترسه، باید علت داشته باشه و علت هم باید حتما عقلانی و محکم باشه. آدم باید از نیروی برتری بترسه که هر بلایی بخواد می‌تونه سرش بیاره و در برابرش کاملا بی‌دفاعه. یعنی از قدرت ماورایی و مطلقِ هستی.
دیگه آدم از همه چی که نمی‌ترسه!


مثلا سوسک، ترس نداره! آدم حق داره از سوسک‌ها چندشش شه. چون سوسک‌ها جز اینکه زیادی آلوده‌اند، خیلی هم خُلن. وقتی می‌ترسن، عوض اینکه اونوری فرار کنن، دقیقا اینوری فرار می‌کنن؛ یعنی میان سمت آدم! تند هم میان!
 

خرچنگ‌ها هم دقیقا همینجورین؛ اینوری فرار می‌کنن! خیلی تند! هرچند خدایی خیلی نازن. هروقت رفتم لای صخره‌ها پیداشون کنم، سعی کردن خودشونو قایم کنن. همینجوری زُل می‌زنن به آدم و تو دلشون می‌گن: یعنی چی می‌خواد؟!

خیلی دوست‌داشتنی‌اند.


از دیگر آفریده‌های جذاب و ناز پروردگار، مارمولک‌ها هستن. باید مارمولک رو از نزدیک ببینی و لمس کنی تا بفهمی چقدر دوست داشتنیه. اون چشمای گرد مظلومش با اون دستای کوتاه و انگشتای کوچولوی بی‌نظیرش و قیافه‌ای که انگار داره لبخند می‌زنه، ترس داره؟! همچین می‌گن دُمش سیانور داره که انگار مارمولک بی‌چاره، مترصد نشسته روتو برگردونی، دُمشو بندازه تو قابلمه غذا! خب بذار بره زندگیشو کنه!


عنکبوت‌ها هم جذابن. اون مدلی که دست و پاهای خیلی بلند دارن و تنشون قد یه سر سوزنه، خیلی باحالن. معلوم نیست چشمش کجاست، سر و تهش کجاست. یه نقطه است با کلی دست و پای بلند که آدم خیال می‌کنه اگه هولش کنی، تو خودش گره می‌خوره! خیلی مظلوم و آسیب‌پذیرن طفلیا.
اون مدلشون هم که کوچیکن و ورجه وورجه می‌کنن (می‌پرن) خیلی با نمکن. یه بار یکیش اومده بود خونمون، صاف تو اتاق فاطمه بانو که از کل هستی فقط از عنکبوت‌ها متنفره و داشت واسه خودش یه گوشه می‌جهید. اینقدر فاطمه بانو جیغ و داد کرد که هول شدم فکر کردم عقرب اومده! و به عنکبوت بیچاره اسپری حشره‌کش زدم. وقتی تقلاشو برای زنده موندن دیدم، خیلی غصه خوردم. واقعا بزرگترین عذاب وجدان زندگیمه که هر وقت یادم میفته قلبم تیر می‌کشه. اینقدر غصه خوردم و خودمو سرزنش کردم که حتی فاطمه بانو هم مدافع حقوق عنکبوت‌ها شد.


تا حالا فقط مارها رو لمس نکرده بودم که اونم امروز به حول و قوه الهی محقق شد! شاید تا حالا اگر با یه مار بزرگ مواجه می‌شدم، واقعا می‌ترسیدم سمتش برم. ولی امروز که یکیشو از نزدیک دیدم و لمس کردم، فهمیدم چقدر مارها جذاب و دوست داشتنی‌اند. پوستشون اصلا اونجور که به نظر میاد زبر نیست. خیلی لطیفن. بی‌خود نیست بعضیا میارن تو خونه‌هاشون و اونا رو به فرزندی می‌پذیرن! واقعا موجودات دوست‌داشتنی‌ای هستن. جدی می‌گم. قشنگ با سگ و گربه و موش و خرگوش و انواع پرندگان و چهارپایان، رقابت می‌کنن.
 

حالا جدی جدی، آدم یه وقتایی ممکنه از چیزایی بترسه، یا نگرانی داشته باشه، ولی وقتی باهاشون مواجه میشه، می‌بینه نه بابا، اونجورام نیست. بعضی چیزا، بر خلاف اون ظاهری که دارن، خیلیم جذاب و دوست‌داشتنی‌اند. خیلی چیزا رو باید از نزدیک ببینی، لمس کنی، بشناسی و بفهمیش، تا بدونی واقعا ترسناک نیست. واقعا جای نگرانی نداره.
اون چیزی که ازش بدت میاد، اتفاقا چیز خوبیه. و چه بسا برعکس!

اصلا گاهی اون چیزی که ازش می‌ترسی، خودش ازت وحشت داره. یه بار که هفت صبح رفته بودم لانه جاسوسی (که قبلا وصفش رفته)! با یه روباه فیس تو فیس شدیم. حیوونی وحشت کرد. یه لحظه از فکرش گذشت: این وقت روز این اینجا چی می‌خواد؟! و فرار کرد. نذاشت لقمه نون و پنیرمو بهش تعارف کنم بی‌معرفت. آخه من ترس دارم؟!


بگذریم.

خلاصه اینجوریه دیگه.
و حسن داشتن چنین مادری اینه که بچه‌های نترسی بار میاره، و جرات و جسارت، لازمه زندگی تو این دنیاست و اعتماد به نفس آدمو بالا میبره و حتی سبب خیر دنیا و آخرت میشه! و کلی توجیه دیگه!!
وقتی عکسای مار بازی امروزو برای حامد می‌فرستادم، می‌دونستم که در اسرع وقت زنگ می‌زنه و در حالی که سعی می‌کنه هیجان صداشو مخفی کنه، می‌گه: تو واقعا مار دادی دست بچه‌ها؟!!! چطور همچین کاری کردی؟ نگفتی خطرناکه؟ اینا یهو وحشی می‌شن می‌پیچن دور آدم!!
و من از قبل خنده‌هامو کرده بودم. ولی باز خندیدم و اضافه‌تر کردم: مارهای بوآ می‌تونن یه فیل درسته رو قورت بدن و اونوقت، شش ماه یه گوشه می‌خوابن که غذاشون هضم شه!
و حالا که دیگه کار از کار گذشته و ما زنده موندیم و اونم دستش کوتاهه، فقط می‌تونه اضافه کنه: آخه مار بوآ؟!
مارها، تنها موجود زنده دنیان که حامد جدا ازشون متنفره!






تاریخ : سه شنبه 102/4/6 | 12:48 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام دوست


نه که حرف نداشته باشم، این مدت خیلی آمدم بنویسم، دیدم پیمانه هنوز آنقدرها پر نشده که بخواهد سر ریز شود.


فکر می‌کنی خدا شب را برای خواب و استراحت آفرید؟ شاید هم. ولی من فکر می‌کنم خدا، خواب و استراحت را برای وقتی پسندید که از این وسیله‌ی نقلیه‌ که اسمش را گذاشته‌ایم "تن"، پیاده می‌شویم و پارکش می‌کنیم گوشه‌ای تا خوووب استراحت کند. حسااابی بخوابد. حتی غلت هم نزند، نفس هم نکشد. نه از حال، که از دنیا رفته باشد. آخ که چه گواراست این خواب. چه شیرین است.
مثل وقتی بی‌هوا، در آب شیرجه می‌زنی و یهو می‌افتی در دامن سکوت. تمام اجزای بدنت، پر می‌شوند از ضربان آرام و یکنواخت سکون و آرامشی فراگیر، می‌دود در تمام مویرگ‌های وجودت. خواستنی است نه؟
خواستنی است برای مایی که هرچه به یمین و یسار می‌زنیم، رنگی از آرامش و رهایی پیدا نمی‌کنیم. انگار که دست و پا و چشم‌هایمان را بسته‌اند و در یک قفس تنگِ نفرت‌انگیز، کش‌سانیِ تلخ زمان را مزه می‌کنیم.


فکر می‌کنم شب را آفریدند تا این بندگان بی‌نوای گرفتار -که هرچه می‌دوند، به جایی نمی‌رسند و هرچه می‌کاوند، کمتر می‌یابند- در دامان آرام و مهربان شب، به داد خودشان برسند و خود را برسانند به عقب‌افتاده‌ها و تلنبار شده‌ها و راه به جایی نبرده‌ها. به حجم انبوه کارهایی که در تمام طول روز، نمی‌شود که بشود.
شب، مقرّ خوبی است و مفرّی خوب‌تر. گویا شبانه‌روز، اصلا از شب شروع می‌شود و هیاهوی روز، خواب و خیال و بازی‌گاه گیج‌کننده‌ای است که در واقع، کاری از پیش نمی‌برد؛ فقط به سردرگمی و دل‌آزردگی‌ها می‌افزاید.
چنین است و جز این نیست که شب، تماما سهم خود خود توست.


زمانی حجم کارم زیاد بود. کم سن بودم و بی‌تجربه. کنجکاو و بازیگوش. هم‌زمان ویراستاری و گاهی ترجمه می‌کردم، گرافیست بودم و طراحی جلد و صفحه‌آرایی می‌کردم، و البته فیلمبردار بودم و دائم در سفر. خواستم درد تنهایی را لابد مرهم بگذارم، ولی دردهای بیشتری را افزودم! نیازی به کار برای کسب نداشتم، و همیشه سوارِ کار بودم و با شرایطم راه می‌آمدند. ولی خواستم سرم را شلوغ کنم و رسیدم به جایی که اینقدر فشار و استرس کارم -و البته زندگی- زیاد بود که به سرعت بیمار شدم. شب‌ها با خستگی مفرط، روی تخت دراز می‌کشیدم و از پشت پلک‌های به زور بسته نگه داشته شده، که هرگز گرفتار خواب نمی‌شدند، انتظار صبح را می‌کشیدم؛ زجرآور و خردکننده. خیلی زود وزن کم کردم و بی‌اشتها و رنگ‌پریده، برای استراحت برگشتم ایران. یادم دادند زندگی را سخت نگیرم، و خوب شدم و باز از شب‌بیداری لذت بردم.


اما نه، بی‌خوابی‌هایم مال خیلی پیش‌تر از اینهاست. مال وقتی که نوجوان بودم. دوازده-سیزده ساله. و عاشق شب‌بیداری.
که از کتابخانه خانه‌مان، از لابلای کتاب‌های پدر و مادرم، قلم دکتر شریعتی را پسندیده بودم و دیوان حافظ و پروین اعتصامی را. تا آخر سر، خانواده مجبور شدند یک اتاق مجزا بدهند که برای خودم بیدار بمانم و بخوانم و بنویسم و نقاشی بکشم.
حالا کتابخانه خوبی دارم که به علاوه گلدان‌ها، خط قرمز من‌اند. زمانی اشتباه کردم و کتاب‌ها را امانت دادم به دیگرانی که بخوانند، ولی در عوض، یا گمشان کردند و یا خراب! حالا فقط بچه‌ها -فاطمه و علی اکبر- آن هم به پیشنهاد و با اجازه خودم می‌توانند از کتاب‌ها استفاده کنند؛ زیر نظر خودم، و با تدابیر شدید امنیتی!!


نه، شاید هم قبل‌تر. آن وقت‌ها که پدرم تا نیمه‌های شب، درس می‌خواند. مسئولیتش زیاد بود و یاد ندارم شبی زود به خانه آمده باشد. وقتی می‌رسید، در حد شامی و استراحت کوتاهی، و بعد درس می‌خواند. آن زمان ارشد می‌خواند و میز تحریرش را برده بود گوشه‌ی سالن که از اتاق‌خواب‌ها جدا باشد و نور چراغ و سر و صدای کاغذ‌ها، ما را بی‌خواب نکند. بچه‌مدرسه‌ای بودیم و باید شب، زود میخوابیدیم که صبحِ زود سرحال باشیم. ولی من نمی‌توانستم بخوابم وقتی پدرم با خستگی بیدار بود. پاورچین بلند می‌شدم و در بی‌صداترین حالت ممکن -که مادرم بیدار نشود- برایش چای دم می‌کردم و می‌بردم کنارش. حس می‌کردم خیلی خوشحال می‌شود که تنها نیست. هی می‌گفت: برو بخواب بابا. الکی می‌گفتم: خوابم نمیاد.

حالا علی اکبر هم همین کار را با مادر شب‌زنده‌دارش می‌کند و به بهانه‌های مختلف، کنارم بیدار می‌ماند.
در حالی که شب، غارِ تنهایی خودم است! که به آن پناه آورده‌ام!! پس به لطایف الحیلی وادارش می‌کنم بخوابد یا صبر می‌کنم وقتی خوابید، خانم چراغ‌مطالعه را بیدار کنم.
هرچند اجازه می‌دهم شب‌های تابستان‌ و شب‌های ماه رمضان البته، بچه‌ها بیدار باشند و کنار هم -بی‌ سر و صدا- به زندگی جذاب شبانه بپردازیم؛ هرکدام در غار تنهایی خود!


نوشته در هم و بر هم و مغشوش، ماحصل ذهن خسته و به هم ریخته‌ای است که نوشتن، خلوت و آرام و منظمش می‌کند. غالب اینها خواندنی نیستند و اینجا هم به ندرت کسی می‌خواند (جز پایه‌ثابت خواندن این چرندیات).
دیدم یکی از نویسندگان قدیم پارسی‌بلاگ پست گذاشته که من بعد اندی سال برگشتم و پای پستش دو تا لایک خورده (که یکیشم خودم زدم)!! اینجوریه. پارسی‌بلاگ، مدفن قدیمی‌هاییه که معلوم نیست چرا دست از سر کچلش بر نمی‌دارند (نمی‌داریم)!!
اینهمه کاغذ باطله...
بسوزد پدر اعتیاد!








تاریخ : دوشنبه 102/4/5 | 2:38 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 

به نام خدا
سلام؛


حرف اصل و نسب که میشه، همه باید سکوت کنیم و چشم بدوزیم به لبان مبارک "پدر" و گوش بسپریم به کلامش. بی‌اینکه پلک بزنیم یا نفس بکشیم.
کافیه وسط سخنانی بدین چونان مهمی، یکی روشو برگردونه و خدای نکرده خدای نکرده، دم گوش بغل دستی‌ش پچ‌پچی کنه. پدر به سرعت صحبتش رو قطع می‌کنه و عینهو اساتید دانشگاه، از اون نگاه‌های نافذِ توام با سکوتِ خُردکننده حواله طرف می‌کنه، تا طرف از شرم و خوف، سر به زیر افکنده و عبرتی شود برای سایرین.
پدر همیشه ماجرا رو اینجوری تعریف می‌کنه، بی کم و کاست، بی کلمه‌ای تغییر:
- ما اصالتاً اهل کُمساریم [هیچ‌کدوممون -جز پدر- نمی‌دونیم کمسار کجای دنیاست ولی دیگه برای هممون یه مکان مقدسه!]. قدیم، گیلان اینهمه شهر که نداشت. رشت و فومن و شفت و ... همه دهات بودند. مرکز گیلان، کمسار بود و کمسار شهر بود. حتی تیمور لنگ هم توی سفرنامه‌اش از کمسار و مردم خوبش نوشته [دَمِ تیمور گرم! راضی به زحمت نبودیم!].

و ادامه می‌ده:

- پدربزرگ من، اهل کمسار بود و اون زمان چون املاک زیادی داشت، برای اینکه بالای سر زمین و رعیتش باشه، یه عمارت بزرگ می‌سازه نزدیک شفت. بچه‌ها که بزرگ می‌شن، همونجا ازدواج می‌کنن و تو همون عمارت ساکن میشن. پدربزرگم عاشق کربلا بود و سالی یه بار با اسب می‌رفت کربلا. بعد مرگش هم طبق وصیتش توی کربلا دفنش می‌کنن. مادربزرگم هم طبق وصیتش تو قم دفن شد.

همیشه همین قصه عیناً تکرار میشه.


همینطور در مورد اسم خانوادگی‌مون:
- اون زمان وقتی میخواستن کاری رو در جایی اجرایی کنن، میرفتن پیش بزرگ اون منطقه و از طریق اون، موضوع رو با مردم مطرح می‌کردن. یه بار مسئول ثبت احوال اومد پیش پدربزگم و گفت میخواییم برای مردم "سجل" صادر کنیم. پدربزرگم هم طبق عادت همیشگیش شروع کرد به سوال‌پیچ کردن طرف: "سجل چیه؟ به چه درد می‌خوره؟ برای چی می‌خوایین رو مردم فامیلی بذارین؟ فامیلی‌شونو چی میخوایین بذارین؟" و خلاصه طرف که حسابی جواب پس میده، دست آخر میگه ببخشید حالا اجازه میدین فامیلی شما رو بذارم "آگاهی" (چون زیاد سوال می‌کرد)؟! اون وقتا اینجوری بود. مثلا میرفتن سراغ یکی، می‌دیدن بالای درخته، فامیلی‌شو می‌ذاشتن "بالادرختی"! اینجوری فامیلی می‌ذاشتن.

بععععله! خلاصه چُنین شد که ما پدیدار گشتیم.


و چُنین‌تر شد که فهمیدم خون اجدادمون تمام و کمال در رگ‌های علی‌اکبر جاریه و حق بود فامیلیشو می‌ذاشتن "آگاهی". اینقدر که سوال می‌کنه! ولی خب مامور ثبت احوال که این چیزا سرش نمیشه. رفته دیده اجداد پدری علی اکبر نشستن دسته‌جمعی مشغول حک کردن هستن، فامیلیشونو گذاشت "حکاکان"!






تاریخ : دوشنبه 102/3/1 | 12:15 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.