به نام خدا
سلام؛
هرچی در مورد "خِیر" گفته شه، باز کلی حرف باقی میمونه. اصن دامنهی خیر، عجیب وسعت داره. آدم درموردش که فکر میکنه میبینه تمومی نداره.
یه چیز خیییلی مهم درمورد خیر -که بیشتر وقتا فراموشمون میشه و خوبه مدام به خودمون یادآوریش کنیم- اینه:
مَن جَاءَ بِالحَسَنَه ... یعنی کسی که بتونه خِیری رو همراه خودش به محضر پروردگارش بیاره.
نه اینجوری نخونین دیگه!
عه!
دوباره از اول:
کسی که بتونه خِیری رو همراه خودش بیاره.
یعنی چی؟
یه وقت هست ما خیلی کار خیر انجام میدیم، خیلی اهل محبت و دلسوزی و کار راه انداختنیم، خیلی بچه خوبی هستیم، ولی درنهایت، همه این خیرات رو همینجا میذاریم و میریم.
عین کسی که یه عالمه سنگ قیمتی جمع کرده تو بغلش و با خودش حمل میکنه، یهو یه تنه میخوره یا پاش میلغزه، همش میریزه زمین و پراکنده میشه و زحمتاش هدر میره.
آدم باید بتونه خیراتشو حفظ کنه و با خودش از مرز رد کنه.
اون نخ تسبیحی که مهرههای خیرات رو حفظ میکنه و نمیذاره گم شن، نمازه.
"نماز"، خیییلی مهمه. بیخود نیست میگن نماز "ستون" دینه. و میگن "اولین عمل"ی که ازش سوال میشه نمازه. و میگن اگه نماز فرد قبول نشه، "هیچ کار خیر دیگه"ای ازش پذیرفته نمیشه.
اول، نمازمونو باید درست کنیم. حیفه زحمت بکشیم، کار کنیم، سرمایه جمع کنیم، و بعد همهشو به باد بدیم.
حیفه.
.....................
پ.ن.
نماز اول وقت، شاهکلیده. هرکس تو زندگیش گرفتار شد (از هر نوعی)، نیت کنه نمازاشو اول وقت بخونه (نماز صبح هم جزو نمازهاست!). نماز اول وقت، همهجور قفلی رو باز میکنه... همهجور... حرف من نیستا... بپرسین.
به نام خدا
سلام؛
یه مطلبی با موضوع "خِیر" نوشتم، همچین به دلم ننشست، حق مطلب ادا نشد!
اینجوری بگم بهتره:
بیایین برای هر خِیری که سر راهمون قرار میگیره، دست و پا بزنیم!
عین آدمی که داره غرق میشه و به هر دستآویزی که گیرش میاد، چنگ میزنه، اونجوری واسه خِیر دست و پا بزنیم.
نمیخواد هم کارهای حاد و بزرگ و ناممکن رو فقط خیر بدونیم. همین که موردی سر راهمون قرار میگیره و به قدر سر سوزنی، به اندازه یه حداقل ممکن، خودمونو بهش وصل کنیم، این مشارکت تو خِیره و یه جایی به دادمون میرسه. ما خییییلی به این خیرات محتاجیم، بیتعارف.
دو تا نکته مهم رو هم یادآوری کنم خیالم راحت شه :)
1. وقتی یه کاری ازمون خواسته میشه یا نه، اصلا بهطور اتفاقی و غیر مستقیم از فعالیت و حرکتی باخبر میشیم، این کاملا برنامهریزی شده است و خواست اهالی بالادست این بوده که این موقعیت نصیبمون بشه. این موهبته و هیچجوره نباید خودمونو ازش محروم کنیم. حتّی ذرهای :)
2.گاهی آدم ناامید میشه میبینه هرکاری میکنه یه روی و ریایی تهش هست و بعیده فردا دستشو بگیره و به کارش بیاد. بله خب، معلوم نیست کدوم کارمون اینقدر از کدورتهای هوا و هوس پاک باشه و اینقدر سبک و نورانی باشه که بتونیم با خودمون ببریمش اونور مرز. ولی حتی اگر اونور هم نشه بُرد، کار خِیر اینقدر برکت داره که همینجا تو زندگی دنیاییمون دیر یا زود اثرشو میبینیم. بالاخره خدا به قدر سر سوزنی به کسی بدهکار نمیمونه و تو مرام کریم نیست که محبتی رو هرچند ناچیز و بیمقدار، چند برابر جبران نکنه.
3. گاهی آدم واقعا هیچ کاری ازش ساخته نیست و دستش کوتاهه. اینجور وقتا همین که دلِ آدم همراهی کنه و برای پیشرفت اون خیر دعا کنه، به اون خیر وصل میشه. اگر هم زمانش گذشته و محروم موندیم، به قدر یه حسرت، یه "یا لَیتَنا کُنّا مَعَکُم" کارسازه.
..............
پ.ن. عه.. شد سه نکته.. ببخشید!
(میخواستم پینوشت خالی نمونه... بسوزه پدر اعتیاد :) )
به نام خدا
سلام؛
آدمیزاد، مامور به خیره و چارهای نداره جز اینکه از هر خیری که پیش پاش قرار میدن، استقبال کنه. چراکه معلوم نیست از اینهمهای که خیال میکنیم ذخیره کردهایم، کدوم پذیرفته. چقدرشو بتونیم با خودمون از گیت قیامت رد کنیم و به محضر مولایمان ارائه کنیم. چقدرش، خالصاً و مخلصاً، نور مطلقه و میتونه به عوالم بالا برسه.
"خیر" گاهی یه دعا، یه طلب خیره. گاهی یه لیوان آب دست کسی دادنه. گاهی یه لبخنده، یه کلام محبتآمیزه، یه ارتباط چشمی و قلبی آرامشبخشه. "خیر" اونجورا که فکر میکنیم پیچیده و دستنیافتنی و دشوار نیست.
اگر از هر طریقی به خیری دعوت شدیم، خوبه حتی در حداقلترین شکل ممکن، بهش متصل شیم. حداقلترین شکل ممکن، گاهی اینقدر خلوص داره که اونور مرز دستمونو بگیره.
............
پ.ن. شب عاشوراست. شب امضای سرنوشت عالم. امشب باید فرج عالم و آدم رو -هرجور هست- بگیریم. کم نذاریم.
به نام خدا
سلام؛
طاقتفرساترین کار دنیا، تماشای قطرههای سرم است که دانهدانه جاری میشوند و قرار است حالاحالاها اسیرت کنند.
دکتر که میرود، جریان را تندتر میکنم تا انتظار کمتری بکشم.
اصلا انتظار، طاقتفرساست.
کاش قطرهای بودم که با قطرههای دیگر جاری میشدم در پیکرهی نیمهجان انسانیت.
قدری تندتر.
تا زودتر سر پا شود این اندیشهی روشنِ در حالِ احتضار.
بلکه دریایی بسازیم که تلاطمش، تکان دهد دنیا را.
زیر و رو کند،
و از نو بسازد.
بلکه اینهمه سیاهی را بشوید و پاک کند.
بلکه حالمان خوب شود.
که از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست.
به نام خدا
سلام؛
میگن سورههای مکی (سورههایی که در مکه نازل شدهاند) آیات کوتاه و کوبنده و مضمون تهدیدکنندهای دارن که مشرکها بترسن و حساب ببرن.
حالا کاری به اصل و نسب این حرف ندارم، ولی خدایی "إِنَّ إِلَیْنا إِیابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَیْنا حِسابَهُمْ" کوبنده و ترسناکه؟!
اصن اینکه میگی بازگشت ما به سوی خودته دل آدمو گرم میکنه.
همین که میگی حساب و کتاب کارهامونو خودت بر عهده گرفتی آدمو جسور میکنه.
خیالم راحته که طرف حسابم تویی.
اگه غیر تو بود که اینهمه بیحیا نبودم!
نه که ازت حساب نبرم،
نه که تو رو زبونم لال کم حساب کنم و بیخیالت باشم.
نه!
واسه اینکه از تو مهربونتر و بزرگوارتر سراغ ندارم.
از تو دلرحمتر و با گذشتتر نمیشناسم.
از تو دلسوزتر، از تو خوبتر، از تو بزرگتر و حامیتر و دلواپستر پیدا نمیکنم.
چه خوبه که طرف حسابمون خودتی.
چقدر آرامشبخشه.
چقدر خیالراحتکُنه.
و چه وحشتناک بود اگه میخواستی امور ما رو به کسی غیر از خودت محول کنی.
چه ترسناکه اگه لحظهای ازمون چشم برداری.
..................
پ.ن. إلهِی لاَ تُخیِّبْ مَنْ لا یَجدُ مُعْطِیاً غَیْرَکَ، وَلاَ تَخْذُلْ مَنْ لا یَسْتَغْنِی عَنْکَ بِأَحَد دُونَکَ
به نام خدا
سلام؛
"عادت" از اون ابزارهاییه که هم کارکرد مثبت داره، هم منفی.
همونجور که قبلا گفتم :) چون ظرفیت آدم قابلیت کشسانی داره، نسبت به اتفاقات مختلفی که براش میفته -هر قدر تلخ- مقاومت میکنه، رشد میکنه، و در نهایت "عادت" میکنه.
آدم عادت میکنه به غربت، به فقدان، به دوری، و به رنج بردن و درد کشیدن و ... همچنان که عادت میکنه به سلامتی، به رفاه، به آرامش، و ...
جوری که انگار همیشه اینجوری بوده و جز این متصور نیست!
"عادت" از این جهت خوبه که یه جاهایی که کم میاری و به معنای واقعی کلمه بیچاره میشی، بهت قدرت ادامه مسیرو میده.
اما از این جهت خوب نیست که آدم گاهی متوجه داشتهها و نداشتههاش نیست.
گاهی "وجود" نعمتی برای آدم عادی میشه،
گاهی "غیبت" نعمتی عادی میشه (نمیگم "عدم" چون نمیتونم تصور کنم نعمتی برای مخلوقات "ممکن" باشه و پروردگار از ایجادش "دریغ" کرده باشه، بلکه میشه باور کرد شاید بنا به حکمتی، به "غیبت" دچارمون کرده باشه).
مثلا آدم فکر میکنه همیشه اینجور بوده و خواهد بود که دنیا رو بی حضور امام معصوم علیه السلام تجربه کنیم.
عادت به این مصیبت، از خود این مصیبت سیاهتر و ترسناکتر و نابودکنندهتره.
..................
پ.ن.
1. چنان به تو خو گرفتهام که بدون تو انگار حجاب ندارم، ای ماسک! :)
2. دو روزه فکرم مشغولشه و چند ساعته دارم همین چند سطر رو مینویسم، از بس مجبور شدم قطع کنم، برم و برگردم و دوباره رشتههای پراکنده افکارو ردیف کنم، خودم کلاف سردرگم شدم! فکر میکنم یکی از حکمتهای خلقت شب برای بندگان بینوا، همین باشه.
3. دقیقا 3 ماه دیگه (چو صبح آنجا که من پرواز دارم، قفس با بال توام آفریدند).
به نام خدا
سلام؛
آدمیزاد، از این مرحلهی خاکی که میگذره، به چند نوع "حسرت" دچار میشه. یکیش حسرت اون ساعتهاییه که با خواب هدر داده.
از وحشت اون حسرت، ای خواب از تو بیزارم!
..............
پ.ن:
1. شاید راهکار خوبی باشه که آدم با وضو بخوابه چون به هرحال نمیتونه اصن نخوابه که! اینجوری لااقل انگار تا صبح عبادت کرده... لااقل.. انگار...
2. جوونتر که بودم تعجب میکردم که مسنترها چرا از یاد مرگ میترسن و گریه میکنن. فکر میکردم شاید چیز دیگهای اشکشونو درآورده. باور نمیکردم .. تا اینکه پا به سن گذاشتم.. ترسناکه!
3. گاهی "پسنوشت" از خودِ "نوشت" طولانیتره، لاجرم!
به نام خدا
سلام؛
خدا دوست داره بندههاشو غرق نعمت ببینه. بهشت رو برای ماها آفریده. دوست داره به هر بهانهای شده، تهِ سرنوشت تکتکمون بهشت باشه؛ عند ملیک مقتدر.
منتها لازمهاش اینه که آدم قدر نعمتو بدونه. آدمی که قدر نعمتو ندونه، ظرفیت اونهمه نعمت رو نداره. یعنی فکر کن یه ظرفی دستته و کنار اقیانوس بیانتهایی هستی. سایز اون ظرفت هرچقدر باشه، همونقدر میتونی آب برداری. پس ظرفت باید یه اندازه قابل توجهی داشته باشه که بهرهمند شی، وگرنه نعمت که ته نداره.
شکر نعمت، ظرف وجودی آدمو گسترش میده و آدم میتونه مدام از نعمتای بیشتری برخوردار شه.
شکر نعمت یعنی بدونی که خدای قادر مطلق، هیچ نیازی به تو نداره و با این حال، اینهمه هواتو داره.
بدونی که خدای قادر مطلق، میتونه سر بزنگاه مچتو بگیره و گوشتو بپیچه، ولی همچین چشمپوشی میکنه انگار اون از تو حیا میکنه.
بدونی که خدای قادر مطلق، در عین بینیازی، چنان مشتاق بازگشت توئه که اگر میفهمیدی از شوق جون میدادی.
بدونی که جز این خدا، کسی لایق عشق نیست.
و لازمهی عشق، بندگی و سرسپردگیه.
و تا سرسپرده و مطیع نباشی، تا دست از بازیگوشی و تمرد برنداری، عبد نیستی.
و تا عبد نباشی، شکرانه نعمت وجود چنین خدایی رو هرگز به جا نیاوردی، پس ناسپاسی.
و جزای ناسپاسی، نمیتونه بهشت باشه.
چون اون نعمت بیکران و اون خوشبختی بی حد و مرز، تو ظرف تَنگ ناسپاسی، جا نمیشه.
به نام خدا
سلام؛
آدمها، عاشق نمیشن، عاشق به دنیا میان!
اصلا پرستش لازمهاش عشقه. اینکه در تمام اعصار، انسانها بنده بودند و پرستش داشتند، علتش همینه که وجودشون از عشقی عمیق و عظیم در غلیانه.
در تمام دوران، پیامبران رفتند و آمدند که این عشقو فقط یادآوری کنن تا بدونیم کجا و چجوری باید به کارش انداخت. چون اینقدر وجودمون از عشق لبریزه، که خواسته و ناخواسته، مدام و مکرر خرجش میکنیم. هر شعاعی از اون نور مطلق که به چشممون میخوره، بذل عشق میکنیم و اونوقته که خیال میکنیم عاشق شدیم.
نه ما عاشق نمیشیم. ما عاشق به دنیا اومدیم. اگر دلمون از دیدن عظمت خورشید تپید و خورشیدپرست شدیم، اگر ماه و ستاره و سنگ و چوب پرستیدیم، برای اینه که وجود لبریز از عشقمون، تمنای پرستش داره.
اگر صدایی، نگاهی، یا خصلتی از آدمها، دلمونو بیتاب میکنه، عاشق فرزند، پدر، مادر، دوست، عاشق طبیعت و آسمان و هرچه هست، میشیم، همه اینها انوار اون مرکز نوریه که ناخودآگاهمون گرفتارشه و پیاش میگردیم و خیال میکنیم عاشق شدیم. البته این بد نیست. این بذل مهر، در طول همون عشق حقیقیه و اصلا باید باشه. باید دلمون لبریز از مِهر همه مخلوقات باشه و با این مهر، کار هستی رو پیش ببریم. منتها این بده که تو این سررشته، متوقف شیم و ازش به اصل و حقیقت عشق منتقل نشیم.
هَمهعُمر بَرنَدارَم سَر اَز این خُمارِ مَستی
که هَنوز مَن نَبودَم که تو دَر دِلَم نِشَستی
تو نه مِثلِ آفتابی که حُضور و غِیبَت اُفتَد
دِگَران رَوَند و آیَند و تو هَمچِنان که هَستی
به نام خدا
سلام؛
آدمی که مینویسه،
شاید یه چیزایی بدونه،
یه مطلبی خونده باشه یا به گوشش خورده باشه،
یا یه چیزی رو تجربه کرده باشه،
و درموردش بنویسه.
ولی این دونستن لزوماً به معنی بلد بودن نیست.
"دونستن" با "بلد بودن" خیلی فرق داره.
مثلا شاید کسی چندین صفحه مقاله علمی متقن درمورد ضررهای سیگار بنویسه،
ولی خودش هم سیگار بکشه.
میدونه چقدر بده،
ولی این دونستن به مرحله عمل نرسیده.
"بلد بودن" یه مهارت عملی تو دلش داره.
یعنی اون چیزی که میدونی،
اینقدر برات معرفتی شده که حالا بهش عمل هم میکنی.
دونستههای امثال من، معمولاً تلنباری از اطلاعات هستن که از طرق مختلف بهمون رسیدن،
ولی معرفتی نشدن.
یه مشت بذر درجه یک رو پاشیدیم رو یه زمینی و رفتیم.
خب هیچی هم ازش درنمیاد!
حالا این معرفته از کجا میاد؟
صبر کنیم خودش بیاد یا نه باید بسترشو فراهم کنیم؟
اونایی که فکر میکنن تلنبار اطلاعات، به معرفت منجر میشه، خیلی دارن بیراهه میرن.
آدم اگه چیزی میدونه، باید خودشو وادار کنه (به هر سختیای هم که هست) به اون دانستهاش عمل کنه.
اگه میدونم فلان کار درسته، باید خودمو وادار کنم بهش عمل کنم.
اگه میدونم غلطه، باید خودمو وادار کنم ازش دور شم.
اینکه همت کنم به اون دونستهام (هرچقدر هم اندک باشه) عمل کنم، درهای معرفت به روم باز میشه. بعد دیگه اصلاً نمیتونم به دانستهام عمل نکنم.
تازه مطلب خیلی عمیقتر از ایناست.
عمل به دانستهها، توصیه همه بزرگان اخلاقه،
به علاوهی توقف در ندانستهها.
یعنی اگه تشخیص ندادی، دست نگهدار.
عمقش اینجاست که اگه جایی هم گیر کردی و دیدی نمیفهمی، دیدی به معرفت نمیرسی، راهشو برات باز میکنن:
وَ مَن یَتَّقِ اللهَ یَجعَل لَه مَخرَجـًا
و از یه جایی که فکرشم نمیکنی، بهت میرسونن:
وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب
از این قشنگتر؟
وَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ