به نام خدا
سلام؛
کلّاً آدم مضطربی هستم. یعنی همینجوری ژنتیکی مدام اضطراب دارم. الآن کموبیش یاد گرفتهام اضطرابم را کنترل کنم ولی پیش از این توی خیلی از موارد، زندگیام بهراحتی مختل میشد. کوچکترین نمونهاش این بود که سر امتحانات پایان ترم دانشگاه، یک ماه تب میکردم! کاملاً بیدلیل !
بسیار حسّاس و شکننده بودم و هر موضوع کوچکی میتوانست برایم تبدیل به کوهی از اضطراب شود. خیلی تلاش میکردم آرام باشم اما راهش را نمیدانستم .آدمهای اینجوری، معمولاً از در و دیوار هم برایشان میبارد. همیشه موضوعی برای تشویش و بههم ریختن پیدا میشود و اگر هم قربانی، چراغ سبز نشان دهد، تقریباً میتواند او را از پا درآورد.
همه ما در زندگی شرایطی مشابه این را تجربه میکنیم. بعضیها قویترند و میتوانند مدیریت کنند. بعضیها هم ضعف نشان میدهند و اجازه میدهند اضطرابات گوناگون، هر بلایی دلشان میخواهد بر سرشان بیاورد. زندگی همین است. بالا و پایین دارد. بهنظرم زندگی شکل الاکلنگی است که یکسرش دنیا نشسته و سر دیگرش، آخرت.
بین اینها باید یک بالانس و توازنی برقرار باشد. نه آنقدر وزنه دنیا را سنگین کنیم که بهکلّی از آخرت بمانیم و نه آنقدر غرق آخرت شویم که دنیا را بر باد دهیم.
ریشه بسیاری از اضطرابات ما همینجاست؛ درست سر این بالانس. توی مشکلات مختلف دنیا -که برای همه بیشک پیش میآید- باید یک نگاه بلندنظرانه داشت. اصطلاح روانشناسان، «از بالا نگاه کردن» است. اما به زبان خودمان، باید حواسمان باشد که چقدر بین این مشکلی که پیش آمده و آنچه رضای خداست، توازن برقرار است. مثلاً پیش میآید که کسی حرفی میزند که آدم دلگیر میشود. این دلگیری چقدر در جهت خواست و فرمان خداست؟ واکنشی که ما نشان میدهیم چقدر به درد آخرتمان میخورد؟ اصلاً درقبال این مشکلی که پیش آمده، هرچند کاملاً دنیایی است (نه عبادی) وظیفه من بهعنوان بنده چیست و چطور باید تصمیم بگیرم؟ اگر رفتاری که پیش میگیرم، ناظر بر هدف غایی است و خودم را گول نمیزنم، بین دنیا و آخرتم توازن برقرار است و این دریای دلم در آرامش و طمأنینه خواهد بود و الّا چه وزنه دنیا را سنگین کنم چه آخرت، دریای دلم همیشه در تلاطم و طوفانی خواهد بود.
«وَ لا تَجْعَلِ الدُّنْیَا أَکْبَرَ هَمِّنَا وَ لا مَبْلَغَ عِلْمِنَا وَ لا تُسَلِّطْ عَلَیْنَا مَنْ لا یَرْحَمُنَا بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ» [1]
«پروردگارا! طوری نشود که معادله به هم بخورد و دنیا در نظر من ارزش بیشتری پیدا کند. امیرالمؤمنین (ع) هم -از باب اینکه به در میگویم تا دیوار بشنود- به حضرت امام حسن (ع) فرمود: «وَ لَا تَکُنِ الدُّنیَا أَکبَرَ هَمِّکَ» نکند معادله بههم بخورد! اگر معادله بههم بخورد، آنوقت غصّه و غمّ بر قلبتان مسلّط میشود و اضطرابات بر دل شما حکومت خواهد کرد.» [2]
...............................
1. مفاتیح الجنان: اعمال شب نیمه شعبان؛ عمل ششم.
2. مواعظ، ج4، ص 88
بهنام خدا
سلام؛
*
خدا با پرگارِ «حِکمت»اش، دایرهای رسم کرده بهنام دایره «حق». هرکس از زن و مرد داخل این دایره شود، «صاحبخانه» خواهد شد؛ یعنی صاحبِ حق. و طبیعتاً هرکس صاحبِ چیزی شود، درقبالش مسئولیتهایی را نیز خواه- ناخواه متقبل میشود.
میشود آدم هیچ حقی برای خودش قائل نباشد و اگر میتواند از حکومت و اراده خدا خارج شود؛ از آفریدههایش استفاده نکند، روی زمینش راه نرود و خلاصه برود جایی برای خودش «آزاد» زندگی کند. شاید شد! اما اگر نمیتواند، بخواهد و نخواهد، خوشش بیاید یا نیاید، وارد دایره حق میشود و در مملکت الهی، بهعنوان «بنده» درقبال حقوق بیشماری که دریافت میکند، مسئولیتهای مشخصی را برعهده میگیرد.
مثلاً در این دایره، به زن «زیبایی» و به مرد «اقتدار» میدهند. نهاینکه مرد از زیباییها بینصیب باشد و زن از قدرت و صلابت، تهی؛ بلکه زن بیشتر، زیباییهای وجود را نمایان میکند و مرد، قوّت و صولت را. پس زن را ظریف و پرطراوت آفریدهاند و مرد را محکم و پرانرژی. به زن، دستان نازک و مهربانی بخشیدهاند تا مایه عشق و آرامش شود و به مرد، بازوانی قوی تا مایه ثبات و امنیت گردد.
مرد را «قوّام» قرار دادهاند تا گنجینه گرانبهای وجود زن، در کوچه و بازار رها نباشد و برای تأمین معیشت، نشکند. اگر هم ناچار به حضور در جامعه بود، زن مکلّف است زیباییهایش را پنهان کند و مرد هم مکلّف شده چشمش را نگهدارد. بدیهی است که گنجینههای ارزشمند حاکم را عریان و بیحفاظ، وسط بازار نمیبرند و با همان مراقبت و احترام هم باز دستور «دور باش، کور باش» فریاد میکنند. یعنی احتیاط کنید؛ اگر از جانتان میترسید بدانید و آگاه باشید اینکه درحالِ گذر است، نسبتی با «پادشاه» دارد (ما زنها خیلی باارزشیم؛ چراکه نسبتی نزدیک با پادشاه عالم داریم. ما ناموس خداییم و خدا بسیار باغیرت است).
زن، حقوق و تکالیفی متناسب با مقتضیات آفرینشش دارد و مرد نیز حقوق و تکالیفی خاص خود. هردو هم برای شناخت این حقوق و تکالیف و «کشف خود» آزادند.
اما اینجا یک نکته ظریف وجود دارد؛ در این دایره به «انسان» چیزی فراتر از تمام موجودات دیگر دادهاند و آن «عقل و اراده» است؛ یعنی فرصتی به انسان داده شده که برادریاش را ثابت کند و لیاقتش را نشان دهد. اگر حقوق و تکالیفی که برایش معیّن کردهاند، با قوّت بگیرد و بندگیاش را بهسلامت به مقصد برساند، آزاد میشود و «جانشین پادشاه». اما اگر از موهبتهای الهی سوءاستفاده کند و بخواهد برخلافِ مسیرِ رود، یعنی برخلافِ «فطرت»اش، ادعای آزادی و قُلدری کند، برای همیشه «اسیر» خواهد ماند.
برای رسیدن به «آزادی»، باید «بندگی» کرد و فرصت بندگی بسیار کوتاه است؛ قدر بدانیم!
این خلاصه مسیری است که در آن قرار گرفتهایم.
به همین سادگی.
بهنام خدا
یکزمانی، خواستهای داشتم که خیلی دور و ناممکن بود و به هر دری میزدم، جوابی نمیگرفتم. کارهایم به هم پیچیده بودم و فقط دعا میکردم یکطوری بشود که به این خواستهام برسم و مسائلم حل شود. دعا، دعا، دعا. کارم شده بود خواستن و تمنّاکردن و جواب نگرفتن. کلافه شده بودم. مانده بودم چرا نمیشود.
نمیدانم تجربه کردهاید یا نه، گاهی که آدم در کاری حیران مانده یا سؤالی او را بهخود مشغول کرده و جوابی برایش پیدا نمیکند، خیلی اتّفاقی تلویزیون را که روشن میکند، میبیند که دارند درموردِ همان مسئله بحث میکنند. یا بهطور اتفاقی گفتگوی دو نفر را در مترو میشنود که در همین رابطه، کمک بزرگی به او میکند. یا اتفاقاً دوستی تماس میگیرد و بیخبر از مشکل او، تجربهای را در همین مورد با او درمیان میگذارد که پاسخ سؤالش است.
البته هیچچیز در این عالم اتّفاقی نیست و برای همین، من هم کاملاً غیرِاتفاقی، کتابی به دستم رسید درموردِ دعا (1) که خیلی زیبا این مسئله را برایم باز کرد.
خیلی خلاصه بخواهم بگویم، چکیدهاش این بود که خدا، دعای بندهاش را حتماً اجابت میکند چون او کریم است و در شأن کریم نیست که چیزی از او خواسته شود و او پاسخ ندهد. پس وقتی بندهای دعا میکند، او حتماً اجابتش میکند.
اما اینکه میبینیم به اصطلاح، دعای ما مستجاب نشده و چیزی دستمان را نگرفته، به این خاطر است که ظرفِ وجودیِ ما مشکلی دارد. تصوّر کنید ظرفِ وجودیِ ما مثل کاسهای است که دربرابر باران رحمت الهی گرفتهایم. خدا بیدریغ میباراند اما اگر کاسهی من کوچک باشد، مقدار کمی از آن را دریافت میکنم. اگر کاسهام را سروته گرفته باشم، هیچ چیز از آن باران نصیبم نمیشود. خدا از جود و کَرَمش چیزی مضایقه نمیکند، بیدریغ میبخشد و بیچشمداشت عنایت میکند ولی اشکال اینجاست که من همهی جوانب را سنجیدهام الّا ظرفیت وجودی خودم را؛ یعنی شرایط و زمینهی دریافت خواستهام را (2).
پس وقتی خواستهای دارم، باید نگاه کنم ببینم چقدر فضا را برای دریافت آن، مهیّا کردهام. چقدر زمینه آماده است تا بذری که در دل کاشتهام، جوانه بزند، رشد کند و به ثمر بنشیند.
.............................
1- دعا، از اجابت تا اصابت، فاطمه میرزایی
2- البته دعا حتی اگر به ما اصابت هم نکند، در آخرت برکاتش به ما برمیگردد، جوریکه آدم آرزو میکند کاش بیشتر دعا کرده بود.
به نام خدا
آدمی زاد اگر طالب چیزی باشد، برای رسیدن به آن هرکاری می کند.
مثلا اگر شیفته یک مدل گوشی خاص باشد، تمام سایت های مربوطه را جستجو می کند. مشخصاتش را در می آورد. قیمت و راه ها خریدش را بررسی می کند. اگر نتواند نقد بخرد، دنبال خرید قسطی می رود، اگر نشود وام می گیرد و.... خلاصه به یمین و یسار می زند تا مطلوبش را به دست آورد.
آدمی زاد است و رسیدن به خواسته هایش، بی برو برگرد.
غم انگیز است نتیجه بگیرم که ما طالب ولی خدا نیستیم.
هیچ توضیح اضافه ای هم نیاز نیست!
به نام خدا
روزهای پایانی سال، به انتظار می گذرند. در تمام لحظه هایش، لابلای این همه کاری که روی هم مانده، میان این آمد و شدهای بی پایان، همه جا «انتظاری» هم راهی ام می کند. انگار چشم به راه آمدن کسی هستم. انگار راست راستی قرار است اتفاقی بیافتد.
دست و دلم به کار نمی رود. نیمی از خانه را تکانده ام، نیم دیگر را نه. چرا بتکانم؟ چقدر هر سال همه چیز را نو کنم؟ این پاره های آهن و چوب و پلاستیک و گچ و سیمان را که نو و کهنه اش فرق ندارد. چقدر پاک کنم؟ بشویم؟ بروبم؟ این همه خانه تکاندیم چه عایدمان شد؟
آشپزخانه بلند و باریکم را متر می کنم، هی می روم، می آیم، دور خود می چرخم! از پنجره های بزرگش آسمان را تماشا می کنم. زمین را، ماشین ها را که از چپ و راست می آیند و می روند، کوچه ای خالی که این بالاتر در مجاورت بزرگ راه دراز کشیده، پنجره های بسته ی چند ساختمان که کمی دورتر دور هم جمعند.
به دنبال کسی می گردم انگار. دنبال اتفاقی، خبری، دنبال یک چیز جدید...
همه چیز مثل همیشه است. ماشین هایی همه شبیه هم، غالبا سفید یا سیاه، می آیند و می روند. هیچ هم اهمیت ندارد از کجا می آیند و به کجا می روند.
چند پرنده برای لحظاتی در آسمان چرخ می زنند و ناپدید می شوند. چه فرقی می کند کبوترند یا گنجشک یا کلاغ؟
وانتی، خلوت کوچه را به هم می زند، آهن آلات می خواهد. بلندگوی کهنه اش، فریادهایش را گوش خراش تر می کند، می آید و می رود مثل هر روز.
غذا مثل همیشه ساعت یک آماده است... مثل هرروز فاطمه 3:10 می رسد... مثل تمام عمر، غروب ها دلگیرند و صبح ها کسل کننده...
بهار هم فصلی مانند دیگر فصل هاست. با این تفاوت اندک که کمی رویایی تر و شاعرانه تر است. به پاییز برنخورد، قدری هم زیباتر.
این که سال تمام شود یا شروع شود، قراردادی بشری است. در واقع نه چیزی تمام می شود و نه چیزی آغاز.
ما هم همانیم که بودیم، فقط تکرار می شویم. گروهی می میریم و گروهی متولد می شویم. انگار همه چیز در دایره ای بی نهایت، به دور خود می چرخد. سوالاتمان همان سوالات زمان نوح (ع) است و ایراداتمان همان ایرادات بنی اسرائیلی. به همان مشغولیم که اجدادمان و از همان نگرانیم که انسان های اولیه.
هیچ چیز عوض نمی شود. خبری در کار نیست. سال نو، توهمی بیش نیست. هیچ اتفاقی نمی افتد. ما همه در دایره سرگردانی «خود»، اسیر امروز و فردایی هستیم که هی تکرار می شود. کاش یک نفر بلند شود از این میانه. کاش یک نفر دیوارهای این دایره را خرد کند، کاش «رها» شویم.
خیلی دلگیرم. دلگیرتر از بهاری که «تو» شکوفه اش نیستی. دلگیرتر از تابستانی که تو ثمره اش نیستی. دلگیرتر از پاییزی که تو را نمی بارد. دلگیرتر از زمستانِ گناه آلودِ ناامیدی.
دلگیرم از خودم. از چشمم که تو را نمی بیند. از گوشم که صدایت را نمی شنود. از دلم که حکمت این گردش و تکرار را نمی فهمد. از عقل سرگردانم. از خودم...
خیلی برایم سخت است همه را می بینم جز تو. خیلی برایم سخت است صدای همه را می شنوم جز تو. خیلی برایم سخت است همه جا در محضر تو باشم و این قدر کور و کر، دور «خود» بچرخم.
خیلی سخت است...
عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری، وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی
نه صبر به دل مانده، نه در سینه قرارم بگذار چو آتش ز جگر شعله برآرم
گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم بگذار که من چشم به پایت بگذارم
یک لحظه بزن بر رخ من خنده که یک عمر با یاد لبت خنده کنان اشک ببارم
خجلت کشم از دیده و از گریه ی عمرم گر پیشتر از آمدنت جان بسپارم
بگذاشته ام بر روی خاک حرمت رو شاید گنه از چهره بشویی به غبارم
حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم اما چه کنم جز تو کسی یار ندارم
شامم شده تاریک تر از صبح قیامت روزم شده بی روی تو همچون شب تارم
ای منتظر منتظران یوسف زهرا پاییز شده بی گل روِی تو بهارم
دادند مرا دیده که روی تو ببیبنم بی دیدن رخسار تو با دیده چه کارم؟
مهرت نتوان کرد برون از دل "میثم" گر خصم دو صد بار کشد بر سر دارم
استاد حاج غلامرضا سازگار
به نام خدا
سلام؛
ازدواج با فانتزی های خیالی ما از زمین تا آسمان فرق دارد. بیایید لااقل برای لحظاتی راه وهم را ببندیم و چشم دل باز کنیم؛ نه دختر آن گنج گران بهایی است که پسر باید برایش خودکشی کند نه پسر گوهر نایابی است که دختر باید به دنبالش بدود. این دو تنها زمانی که کنار هم قرار می گیرند به ثروتی بی بدیل می رسند. گنجینه گران بهایی که آرامش نام دارد.
برای رسیدن به چنین ثروتی، لازم است هر تکه، تکه ی مخصوص خود را پیدا کند وگرنه با هم جور نمی شوند و از آرامش خبری نیست.
پیدا کردن تکه دیگر کار سختی نیست. انسان ها مشترکات زیادی با هم دارند که باعث هم زیستی سالم می شود: دین و عقیده، فرهنگ خانوادگی و اجتماعی، شرایط اقتصادی، علاقمندی ها، خواست ها و نیازها، توانمندی ها و... تمام اینها باعث می شود ما دوستان زیادی داشته باشیم. زمانی که به فرد جدیدی می رسیم در گفتگوهایمان به دنبال چه هستیم؟
- چند سالته؟ بچه کجایی؟ چی می خونی؟ شغلت چیه؟ و ....
همه ما به دنبال مشترکاتی می گردیم که ما را به هم نزدیک کند. کافی است هم شهری از آب درآییم یا نزدیک تر؛ هم محله ای. جانمان برای هم می رود. همه چیز خوب و خوش است تا وقتی که پای ازدواج وسط بیاید!
همین که بحث ازدواج مطرح شد، هر کدام از دختر و پسر به جستجوی حقوق خود و وظایف طرف مقابل در زندگی مشترک می روند؛ باید چنین و چنان کرد، ما چنین رسومی داریم، اصلا مگر می شود....
اگر این بحث ها به زندگی مشترک ختم شود که تازه اول مصیبت است. حرف و حدیث و من چنین بودم و تو چنان کردی و الی یوم القیامه هر کدام به دنبال حقوق پا مال شده هم جنسان خود در طول تاریخ، یقه طرف مقابل را می چسبند و ...
گویا قرار بود جفت و جور شوند و به آرامش برسند. پس چه شد؟!
هر دو به فرض مسلمان، تحصیل کرده، با اصل و نسب... هرچه نگاه می کنیم می بینیم هم این خوب است هم آن. پس چه می شود که هر دو جلوه شیطانی دارند و خبری از ملکوت و رنگ خدایی نیست؟! جای چیزی خالی است. چیزی که اتفاقا دیدنی است؛ با همین چشم سر. اما توجهی به آن نداریم.
تقوا، گمشده ای است که فقدانش سبب تمام این جنجال هاست. اگر به جای پرداختن به صورت، قدری هم - هر کدام از ما- به حقیقت وجود خود بها می دادیم و خود حقیقی و عالیمان را پرورش می دادیم آیا باز هم خبر از این آمارهای تکان دهنده طلاق - لااقل در میان مدعیان مذهب- بود؟!
مصیبت وقتی بزرگ تر به نظر می رسد که ما تقوا را هم در صورت جستجو می کنیم نه در دل. البته عقیده قلبی تنها زمانی که در اعمال ما ظاهر شوند، حقیقت دارند و موجودند. اما ما به ریش و چادری اکتفا می کنیم، حتی اگر طرف بدقول باشد، دروغ بگوید، غیبت کند، با نامحرمان خواهر و برادر باشد، بولوف بزند، خودشیفته باشد، دوستان نااهل داشته باشد، عهدشکنی کند و...
آن تقوای حقیقی اگر وجود داشته باشد، در صورت انسان هم ظاهر می شود، به ریش و چادر هم می رسد اما این صورتک تو خالی که بسیار می بینیم مثل چک بی محل می ماند، تقوایی در حساب پس انداز خود ندارد.
تقوا یعنی وجود نازنین حضرت زهرا (س) یعنی مقام والای امیرالمومنین (ع) که لااقل می توانیم سعی کنیم خود را کمی به ایشان نزدیک کنیم.