سلام گل نازنینم...
گویا اینجا وبلاگ شما بود نه؟! ببخشید واقعا شرمنده!!
عزیز دلم ماشاءالله روز به روز بزرگتر و خانوم تر می شی و هرروز که می گذره بیشتر احساس می کنم از پس شکرانه وجود نازنینت برنمیام...
یه بار با خودم بردمت سر کلاس. عربی داشتیم از نوع 6!! خیییییییلی ذوق داشتی که بالاخره با من میای دانشگاه! خیلی آرزوشو داشتی!!
من کلا خیلی احترام اساتید و علما رو نگه می دارم هیچوقت زودتر از استاد نمی رم سر کلاس! زشته!! البته تو از من الگو نگیر! خیلی سیر و سلوک می خواد آدم به اینجاها برسه!!
طبق معمول اون روز هم با نیم ساعت تاخیر رسیدیم! (هرچی تاخیر بیشتر باشه به منزله احترام بیشتره!)... وجعلنا... خوانان از جلوی اتاق مدیر گذشتیم و خدا خدا می کردم سرشو بلند نکنه! بی صدا رفتیم تو کلاس و نشستیم... اولش خیلی دختر خوبی بودی... قشنگ نشستی و دور و برو حسابی ورانداز کردی بعد یه کم نقاشی کشیدی.. تازه ببوشو هم آورده بودی (ببوش عروسک بابا حامده که چون مرغ همسایه است خیلی عزیزه و از خودت جداش نمی کنی) بعد یه کم با ببوش بازی کردی و خلاصه اینور و اونور تا وقت استراحت شد! رفتیم تو راهرو.. دوستام اولش نفهمیدن تو دختر منی... هی می گفتن این بچه کیه؟! گفتم من! خلاصه اینقدر ریختن سرتو و ذوق کردن که فراریت دادن! یکیشون که خیلی جدی می گفت نه الکی می گه این خاله اشه! بابا به خدا مال خودمه! زحمتشو کشیدم!
ساعت دوم یه خورده نشستی باز پاشدی رفتی بیرون... بعد رفتی ردیف اول نشستی که درسو بهتر بفهمی.. خلاصه حوصله ات سر رفت دیدی نه اینجوری نمی شه، رفتی پای تخته ببینی استاد چی می گه واسه خودش!!
منم هی بال بال می زدم که بیا اینجا زشته! هی خط و نشون می کشیدم واست تو هم انگار نه انگار! استاد هم خیلی مهربون بود اصلا واسه همین کلاس ایشونو برای حضور جنابعالی انتخاب کردم...
کلا راحت بودی و خیلی خوش گذشت منتها یه کم درس سنگین بود برگشتنه جفتمون سر درد گرفته بودیم! بامزه تو هم به هرکی می رسیدی می گفتی درس خیلی سنگین بود سرم درد گرفته!!
برگشتنه نهار رفتیم خونه عمه نهاله و بعد هم برگشتیم خونه... اما چنین شد که تو دیگه هیــــــــــــــــــــــــــچوقت نمی گی منم باهات میام دانشگاه!!
***
با خود اندیشیدیم چه کنیم فرزندمان نماز خوان شود؟! کلی تفکر کردیم گفتیم جایزه ای در نظر بگیریم! حساب کتاب سر انگشتی کردیم دیدیم روزی پنج تا نماز می کنه به عبارتی .......... جایزه! این که نمی شه!! پس مجاهدت اقتصادی چه می شود؟!!
جانمازتو پهن کردم و زیرش یه اسکناس گذاشتم... نکته اینجاست که خاصیت اسکناس اینه که شما فعلا فرق صد تومنی تا هزار تومنی شو نمی دونی! اینجوری دستم سخاوتمندانه بازه!!
خلاصه اومدی نمازتو خوندی و سورپرایز زیرشو پیدا کردی و این شد که خیلی برات جذابیت داشت.. از اون به بعد هروقت اذان می شه با هم مسابقه داریم کی زودتر وضو بگیره و کی زودتر جانمازشو پهن کنه... گاهی که حواست نیست می گم نونی من برنده شدم! اونوقت می دویی و هرجور هست طی کشاکشی منو کنار می زنی و تو اول وضو می گیری...
الهی فدای نماز خوندنت بشم گنجشک کوچولو:
حتی در عرفانی ترین حالات دست از ببوش برندار عزیزم!
این یعنی حقیقت عشـــــــــــــــــــــــق!:
************
عمو پورنگ خودشو می کشه بالا می پره پایین می پره جیغ می زنه بال بال می زنه اونوقت این قیافه ی توه:
خودشو کشت، باز این واکنش توه:
یک ساعت بعد:
دیگه خیییییییییییلی اصرار کنه نهایتش اینه:
بیچاره عمو پورنگ دو تا مخاطب مثل جنابعالی داشته باشه حتما کارش به خودکشی می کشه!
در حین نگاه های عاقل اندر سفیهتون! می پرسی: مامان مگه روز صفر نیست؟! عمو پورنگ چرا شعر می خونه؟!
(توضیح اینکه: تا حالا که محرم بود می گفتی روز محرمه! اگه کسی دست می زد یا آهنگی از تلویزیون پخش می شد می گفتی: نچ نچ نچ روز محرمه!! عیبه!
بعد که محرم تموم شد بهت گفتم مامان جون دیگه محرم تموم شد الان ماه صفره! گفتی یعنی دیگه عید شده؟ گفتم نه عزیزم تو ماه صفر هم پیامبر و امام حسنو شهید کردن)
ادامه ماجرا: از تو آشپزخونه یه نگاه به تو می کنم یه نگاه به تقلای بیهوده عموجون! مکث من و علامت سوال نگاه تو! .. برای اولین بار بهت جواب می دم: چی بگم مامان؟! چی بگم؟!!!
بعضی ها دشمن خدا هستن و کارای بد می کنن، بعضی ها دشمن خدا نیستن اما خب بعضی وقتا شیطون می ره تو دلشون کارای اشتباه می کنن!
چی بگم؟!
*******
صندلی عقب ماشین دراز کشیدی و تو ترافیک، خسته و داغون داریم برمی گردیم خونه!
بابا حامد برمی گرده می بینه کفشتو درنیاوردی و صندلیا رو کثیف کردی!
می گه ببین! باز کفششو درنیاورد!
می گم: روحی لروحکِ الفداء کفشتو درآر...
تو می خندی!
بابا حامد می گه: روحی تو روحت صلوات! اون کفشو درآر!!
*****
طبق معمول آخرین نفر می رسم سر سفره و باز طبق معمول خاله زهرا جون ترتیب همه ته دیگا رو داده!
با قیافه مغموم می گم: واسه من ته دیگ نذاشتین؟ پس من چی؟
سریع می گی: عیب نداره عمری! الان خودم واست ته دیگ پیدا می کنم!
اونوقت قاشق توه و قابلمه نازنین مامان جونی... !!
*****
یه عادتی که داری اینه که موقع بازی و نقاشی و غیره با خودت حرف می زنی صدای عروسک و نقاشی هاتو درمیاری، قصه می گی و بر اساس داستانی که می گی نقاشی می کشی و ...
نشستی صندلی عقب و باز داریم بر می گردیم خونه (ما هی برمی گردیم خونه!! )
داری با ببوش اختلاط می کنی!
بهش می گی: تو تی هشتی؟ ببوشی؟ (ترجمه: تو کی هستی؟ ببوشی؟)
بعد صداتو تغییر می دی می گی: پ نه پ! هیــــــــــــــــــــولام!!
اینقدر خندیدم که کم مونده بود بریم قاطی باقالیا!!
***
راستی کلی آیه های کوچولو کوچولو حفظ شدی که بخشی اش به لطف کلاس های آنلاینیه که موسسه امام رضا (ع) تو الفور برگزار می کنه... متاسفانه فقط یه شرکت کننده پایه ثابت داره که اونم ما هستیم اما اینقدر معلمتون مهربونه که به خاطر تو هر دفعه کلاسو تشکیل می ده!
خدا حفظش کنه!
تازه واست جایزه هم فرستادن! خوششششششش به حالت... آدرس خونه مامان جونی رو دادم و یه روز که اونجا بودیم اتفاقا جایزه ات هم رسید... اینقدررررر ذوق کردی و برای همه توضیح دادی که چقدر قشنگ قران خوندی و از کلاست اینو واست فرستادن و دیگه بسی مایه ی غرور بود واست!
و منم خوشحال که اینقدر برات جذابیت داشته...
سر فرصت صداتو آپلود می کنم می ذارم... البته نشریه والعصر هم گذاشته...
*****
خب دیگه بسه عزیزم!
دوست دارم یه آسموووووووووووووووووون!

بازدید امروز: 104
بازدید دیروز: 190
کل بازدیدها: 594565