آقا یه لحظه اجازه بدین من متوجه نشدم چی شد.
دیشب (دوشنبه شب) تا ساعت 3 از اضطراب سر و صداهایی که بالاسرمون بود خوابم نبرد. بچهها هم بیدار بودن و صدای پچ پچشون میومد. آخر سر هم هر دو با یک بالشت و پتو زیر بغل اومدن اتاق من:
- مامان میترسم.
تکیه کلام مکرر علیاکبر برای اینکه شب پیش من بخوابه.
- از چی میترسی؟
- این صداها چیه؟
فاطمه پیشدستی میکنه:
- گفتم که بهت... رعد و برقه.
هر دو کنار من میخوابن و من همینجور که دائم قرآن و دعا زیر لب دارم اخبار رو زیر و رو میکنم، یکدفعه یاد زندگینامه شهید میفتم. نکنه اتفاقی بیفته کارم بمونه. بلند میشم لپتاپ رو روشن میکنم.
- مامان چیکار میکنی؟
- هیچی بخوابین.
فایل زندگینامه رو میفرستم برای پالیزوان که حالا تا همینجا که رسیده از دست نره، تا ببینیم صبح با چه رنگی قراره طلوع کنه.
دل تو دلم نیست. هیچ شبی تو این مدت ده روز اینهمه سر و صدا نبود. دلم شور میزنه و هیچکدوم از حربههای آرامبخشم نمیتونه آرومم کنه. خدایا اینا داره رو سر کی میریزه؟ فکر بچهها رو میکنم. تصویر همه بچههایی که میشناسم میاد جلوی چشمم. چند بار به حامد زنگ میزنم. جواب نمیده. هیچ وقت گوشیشو سایلنت نمیکنه. امکان نداره. همیشه بیدار میخوابه. قطعا اگر گوشیش زنگ بخوره جواب میده. ابر سیاه فکرهای منفی رو میتکانم. نمیتونم حتی گریه کنم. از شدت خستگی بالاخره خوابم میبره. صبح تا چشم باز میکنم همونجا تو رختخواب گوشی رو چک میکنم. حامد پیام داده:
- چی شده؟ گوشیم سایلنت بود.
با این سر و صدا حتما خیلی خسته بوده که خوابیده.
خبرگزاریهای پراکندهای حرف از آتشبس میزنن.
خواهشا یه لحظه اجازه بدین. من با این سرعت نمیتونم به این ماجراها برسم. تغییر باید یه پروسهای داشته باشه. من کلا سه ساعت خوابیدم، یهو در یه داستان دیگه بیدار شدم (این آخری رو با لحن کروبی بخوانید)
الان تکلیف مایی که برنامه بلندمدت برای جنگ ریخته بودیم چی میشه؟ آخه رژیم هم اینقدر منحوس و بزدل؟ میذاشتی دو ماه بجنگیم بعد پرچم سفید بلند کن. همه زورت همین بود؟ نکشیمون!
اینهمه ابرقدرت ابرقدرت، اینهمه ارتش شکست ناپذیر، گنبد آهنین نفوذناپذیر، بزرگترت هم که صدا کردی، از شرق و غرب عالم یه یمن پشت ما درومد، باقی پشت تو. کل مملکت رو پر کردی از جاسوس و تروریست، دور تا دور ایرانو ناامن کردی. خدا شاهده اگه من جات بودم یه جوری تو افق محو میشدم که دیگه خاطره هم ازم نمونه. به نظرم آیندگان به عنوان مضحکترین جنگ بزرگ تاریخ میتونن از این جنگ یاد کنن. خصوصا اون قسمت آخرش که ایران حسابی شخم زد، تو گفتی: " تو رو خدا بذار من تمومش کنم، تلویحا هم که شده یه کوچولو یه جا بزنم بی حادثه. ولی آخری رو من بزنم! "
اینجاست که شاعر میفرماید: تو روحت! (شاعر عصبانیه).
بد شد. خیلی بد شد. بذار زنگ بزنم بابا:
- بابا جان چی شد پس؟ مگه نگفتی میزنیم نابودش میکنیم؟
- زدیم دیگه بابا تموم شد. پیروز شدیم.
- چی تموم شد، پیروز شدیم؟! الان اسرائیل نابود شد؟
- همین که تو کل دنیا رسوا شد و هیمنهاش ریخت و آبرو براش نموند، یعنی اسرائیل تموم شده.
- من یه سوالی دارم. اینهمه از اول جنگ گفتیم تنگه هرمز رو میبندیم، پس چی شد؟ چرا نبستیم بیچاره شن
- اونم یکی از گزینههای قدرت ما بود. نیاز نشد ازش استفاده کنیم.
- الان ما بردیم یا باختیم؟
- معلومه که بردیم. بازنده اونه که به التماس افتاد واسه آتش بس.
- مهدی میگه قدرت با اونه که اعلام آتش بس میکنه و این ضعف ماست که میپذیریم. یعنی دیگه نمیتونستیم ادامه بدیم. میگه تنگه هرمز رو نبستیم چون جرأتش رو نداریم. میگه ما هم باید خونههاشونو میزدیم و مردمشو میکشتیم ...
- مهدی رو ولش کن بابا جان! ما جنگ طلب نیستیم. فرق داریم با اون وحشیها. وقتی تجاوز رو ادامه ندادن و دستاشونو بردن بالا، ما هم نباید بزنیم. زیرساختاشونم حسابی شخم زدیم. خیلی خسارت دیده که آمریکا هم اومد وسط نتونست غلطی بکنه.
صحبتهای من و بابا طولانیه. جز اون با بقیه هم صحبتایی داشتم.
مثلا اون که میگفت این همون صلح تحمیلیه که رهبر گفت. الانم رهبر قهر کرده که بیانیه نمیده!
یا اونکه میگفت ما کم آوردیم. هواپیمای امریکایی اومد از فاصله 120 هزار پا چندین بمب 13 تنی ریخت و رفت و ما هیچ غلطی نتونستیم بکنیم.
اونایی که میگفتن نکنه برای رهبر اتفاقی افتاده که خبری ازش نیست.
یه سری هم اینوری افتادن و کلا به خیالشون تو ایران آب از آب تکون نخورد و همش اسرائیل خورد.
خبرگزاریها که خندهدار بودن واقعا. اینوریها ما زیر بمب خونههامون میلرزید، تصاویر اسراییل ویران رو پخش میکردن. اونوریها برعکس.
چیزی که من میبینم، این جنگ نه دو هفته پیش شروع شد، نه الان تموم شده. این جنگ از وقتی که حق و باطلی بوده، بوده و تا وقتی هست، خواهد بود. این میان، من یکی خاک پای اون مجاهدان وطنی هستم که فقط خدا میدونه دلهاشون از چه ایمانی لبریزه که اینطور مرد میدان عملند. وطنیهای ایران، لبنان، عراق، فلسطین، و همه آزادگان جهان که همه با هم هموطنند و ان شاءالله ما هم جزوشون باشیم.
........
الان که این یادداشت رو منتشر میکنم 5شنبه است و سخنرانی حضرت آقا و تبریکاتشون بابت پیروزی ملت ایران پخش شده و هم دلمون گرم شد به گرمای نفس مبارکشون و هم آروم شد به تایید و رضایتشون. ان شاءالله ذیل توجهات خاص حضرت زهرا سلام الله علیها سلامت و موفق باشند و سایهاشون بر سر وطن برقرار.
دم محرم که میشود، خودبخود پلی میشوم:
میرویم جاده به جاده
روز و شب پای پیاده
میرویم تا که ببینی
شیعه مشتاق جهاده
- دلم کربلا میخواد. چند ساله فقط اربعین میریم. یه زیارت خلوت خودم باشم و امام حسین ...
حامد همانطور که سرش را از گوشی بلند نمیکند میگوید:
- بریم؟
- بریم!
- کی؟
- امتحانا تموم شه، دو سه روزه بریم بیاییم.
فاطمه وارد بحث میشود:
- بعد امتحانا که میخواستیم با مبینا اینا بریم شمال!
هر دو حسابی مشغول امتحانات بودیم. فاطمه بیشتر و خب خستهتر هم بود. برنامه ریخته بودیم روز آخر امتحانات، بیست و هفتم خرداد، همین که از مدرسه آمد راه بیفتیم دستهجمعی با فامیل و دوستان برویم سفر. اینجوری کلی انرژی گرفته بود و بین امتحانات، دلش خوش بود به خرید وسایل بازی و شوخی که به قول خودش با بچهها بترکانند و کلی برنامه ریخته بود.
نامردها نه گذاشتند و نه برداشتند درست شب جمعه زدند. اولین انفجار، اینقدر بلند و نزدیک بود که یک متر از جا پریدم. ساعت را جوری به دیوار زدهام که تا چشم باز میکنم ببینمش؛ سه نصف شب بود. حامد را صدا کردم:
- صدای چی بود؟
تکان نمیخورد. بدون اینکه حتی چشمانش را باز کند زورکی گفت:
- بخواب، رعد و برقه.
چند شبی بود که هوا خنک شده بود و دائم رعد و برق و بارندگی داشتیم. اما وقتی بلافاصله چندین صدای انفجار دیگر هم بلند شد، همه فهمیدیم این دیگر رعد و برق نیست. فاطمه هم بیدار شده بود و سر در گم بود.
بلافاصله رفتیم سمت بالکن و آشپزخانه که ببینیم کجا دود بلند است. جلوی خانه، باز است. شرق و غرب تهران به طول اتوبان نیایش پیداست. چیزی ندیدیم ولی صدای انفجار تک و توک شنیده میشد، کمی دورتر. پرندهها داخل لانه خوابیده بودند. روزها معمولا قفسشان را باز میگذاشتم که در بالکن چرخی بزنند. بالکن پنجره دارد و چیزی شبیه پاسیوست پر از اقسام گل و گیاه. جنگل کوچکی است با یک صندلی کوچک تاشو در گوشهاش که جای تمرکز و آرامشم بود.
قفس پرندهها را باز گذاشتم که اگر اتفاقی افتاد، گرفتار قفس نمانند. آمدم تو، دیدم فاطمه روی مبل روبروی تلویزیون نشسته و پتویش را دورش پیچیده و حامد خبرگزاریهای آنلاین را جستجو میکند. البته نیاز به اعلام و اطلاع نداشت. اسرائیل شروع کرده بود.
تا صبح بیدار بودیم و حوادث را مرور میکردیم. دانشمندان هستهای، سرداران سپاه، مردم بیگناه، خانهها و اطراف، کودکان در خواب، قربانیان این جنایت بودند.
لبنان به هم ریخته، فلسطین زخمی و خسته است، چین و روسیه طرفدار منافع خودشان هستند، عراق و سوریه متشنجند، حاج قاسم نیست، سید حسن نیست، اسماعیل هنیه نیست، سردار حاجیزاده هم نیست. دلم شکست برای ایرانم. ایران مظلوم. ایران تنها. ایرانی که سالهاست روی پای خود ایستاده و نه فقط به کسی تکیه نکرده که تکیهگاه بسیاری بوده. ایرانی که پناه و تسکین و قوت قلب مستضعفین عالم بوده، تا بوده.
صبح یکی دو ساعت به زور خستگی خوابیدیم. حامد بیقرار بود. نتوانست بخوابد. حدود ساعت نه با تلفنهای مکرر دوست و آشنا که نگران شده بودند بلند شدم. فاطمه خواب بود و حامد مشغول اخبار و تلفنهای پی در پی. چند تلفن را با پیامک جواب دادم. چند تماس را هم پاسخ دادم. منگ بودم. زنگ زدم به بابا. فکر کردم الان با صدای گرفته و ناراحت در جواب احوالپرسیام میگوید: خوب نیستم! مثل آن روز، وقتی که سید حسن نصرالله شهید شد.
- سلام بابا خوبی؟
- سلاااام. چه خبره هی زنگ میزنین؟
- خوبی؟ چه خبر؟
- عااااالیم، عاااالی. بهتر از این نمیشم!
- الان داری میخندی بابا جان؟! جنگهها!
- جنگ چیه بابا دو تا تیر و ترقه که جنگ نیست. شماها جنگ ندیدین بابا جان. کار اسرائیل تمومه. با دست خودش گورشو کند.
- سردار حاجیزاده هم زدن، خبر داری؟ سردار باقری ...
- مگه اول انقلاب نزدن، چی شد؟ شما فکر میکنی شهید بهشتی کم وزنهای بود؟ شهید رجایی، شهید باهنر، 72 تن، اینهمه شهید کردن که هر کدومشون یه ضربه بزرگ بود برای کشور ولی چی شد؟
و همینطور گفت و گفت.
- اون موقع که ما با کلاش زنگ زده جلوی تی72 وایستاده بودیم، شما کجا بودین بابا جان؟ این که جنگ نیست.
- تی72 چیه؟
- تی72 مدرنترین تانک روسی بود که به عراق داده بودن. بچههای چی داشتن؟ فقط اعتقاد! اگه تانک و تسلیحاتی هم بود غنیمتی بود، چیزی نداشتیم.
تا شب به امور همیشگی مشغول بودیم. کمی آرام شده بود. صداهایی میآمد؛ بالگرد و هواپیما و آمبولانس و ... اما آرام بود. دیدم سر عقل آمدهاند گفتم از فرصت استفاده کنم موهایم را رنگ کنم، فردایش مهمانی دعوت بودم برای جشن غدیر:
- اسرائیل نزن تا من برگردم!
نامرد همان موقع زد. خدا لعنتش کند! به هر حال بیتوجه به سر و صداها موهایم را رنگ کردم. بالاخره بد بود. شاید فرداروزی عکسم به عنوان شهید منتشر میشد. آدم باید مرتب بمیرد. تازه اینجوری موهای سفیدم معلوم نبود، ملت بیشتر دلشان میسوخت. فکر میکردند جوان بودم!
برگشتم دیدم فاطمه و حامد چراغها را خاموش کردهاند و از پنجره بلند آشپزخانه پهبادها و پدافندها و موشکها را به صورت زنده و مستقیم و بسیار نزدیک! تماشا میکنند. فاطمه بی صدا اشک میریخت و بهتزده به دو پهبادی که مقابلمان در قاب پنجره خانهمان میرقصیدند چشم دوخته بود. حامد مضطرب بود. میخواست هرطور شده زودتر ما را از تهران خارج کند. از صبح میگفت. ولی ما امتحان داشتیم! از طرفی هم خیالم راحت بود که از ما یک نفر باقی میماند: بله! علی اکبر یک روز پیش از این وقایع با خاله جانش رفته بود شمال. در غیبت من حامد با مهدی تماس گرفته بود که شبانه ما را ببرد. فاطمه خیلی مضطرب شده بود و مدام گریه میکرد. نه میتوانست این وضع را تحمل کند، نه میتوانست پدرش را بگذارد و برود. بالاخره حامد هم راضی شد همراه ما بیاید. ما، من و فاطمه و مهدی به علیاکبر ملحق شدیم و حامد و مادرش جای دیگری رفتند.
فردا، یعنی صبح غدیر دیگر بیقرار بودم. میخواستم هرطور هست برگردم تهران. هرچه میخواست بشود. میخواستم بروم راهپیمایی غدیر که هیچ سالی به خاطر ازدحام جمعیت شرکت نکرده بودم. میخواستم خانهام باشم. نزدیک بابا که هرچه اصرار کردیم تهران ماند:
- کجا بیام؟ رهبرم تهرانه. من هیچ جا نمیرم بابا جان. از تو یه توقع دیگه داشتم.
راست میگفت. همیشه از من یک توقع دیگر داشت. بین آزاده و زهرا و مهدی، همیشه یک حساب دیگری روی من باز میکرد. سوگلی یا هر صفت کنایهآمیز دیگر، فرقی نمیکند. به هرحال طرف مشورت و وصیتش بودم. تنها کسی بودم که روی بابا نفوذ داشت و همیشه واسطه حرف دیگران بودم.
بابا تهران بود، و تهران ماند و عین خیالش هم نیست. حامد هم تهران است و من بعد از اینکه به یمین و یسار زدم و با اشک و قهر و تهدید و ... هم راه به جایی نبردم و من را با خودش نبرد، حالا دارم با مهدی لابی میکنم که مرا ببرد تهران، بیخبر و بی سر و صدا (خندههای شیطانی).
داشتم از محرم میگفتم و اربعین. خوب تمرینی است اربعین. اصلا تمرین زندگی در شرایط جنگی است. میافتی در موقعیتی که هیچ قابل پیشبینی و برنامهریزی نیست و یاد میگیری صبور باشی و خودت را با هرچه پیش میآید تطبیق دهی. حتی رفت و برگشتت هم دست خودت نیست. برنامعها خودبهخود چیده میشوند، به هم میخورند، دوباره چیده میشوند و هیچ تضمینی هم نیست، ممکن است باز به هم بخورند. چه میخوری؟ معلوم نیست. کجا میخوابی؟ معلوم نیست. چند روز در راهی؟ معلوم نیست:
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
دیگر کمکم به صداها عادت میکنیم. جنگ، مهمان ناخواندهای بود که بیهوا آمد و تا بخواهیم بفهمیم چه شده، جای خودش را باز کرد. چشم بر هم زدیم شد جزو جداییناپذیر زندگیمان. انگار که همیشه بوده. انگار همیشه در وضعیت جنگی زندگی میکردیم.
البته چیز عجیب و غریبی هم نیست. واقعا همیشه در وضعیت جنگی بودهایم، اینبار به شکلی دیگر.
از صبح حساسیت و سوزش چشمم شروع شده. به خاطر کار زیاد پای سیستم است. به خاطر همین حساسیت -برخلاف علاقه بسیاری که داشتم- گرافیک کامپیوتری را کنار گذاشتم. البته این روزها مدام هم چشمم به صفحه گوشی چسبیده. حملات ایران که شروع میشود، اذا جاء میخوانم و فتح. جوشن کبیر و زیارت عاشورا. همینطور گوشی در دست صفحات خبری را زیر و رو میکنم. به هوای بچهها تلویزیون را روشن نمیکنم مگر برای بازی یا تماشای فیلمی که دوست دارند. تا نیمههای شب دلم شور میزند و اخبار را چک میکنم تا بالاخره همینطور که آیة الکرسی میخوانم خوابم میبرد. صبح هم تا چشم باز میکنم خبر را چک میکنم. اینها چشمم را اذیت میکند.
علی اکبر سرگرم بازی است، میسازد و خراب میکند، تمرین دوچرخهسواری میکند، آتشبازی میکند، خاکبازی میکند، و فقط گاهی چیزی از جنگ میپرسد و نفرینی روانه اسرائیل میکند.
فاطمه اما حساسیت زیادی دارد، خصوصا وقتی از پنجرههای بلند خانه به سبک سینمای پنجبُعدی رفت و آمد موشک و پهباد را تماشا و همزمان صدا و لرزش را هم تجربه میکردیم. حالا او هم دیگر آرامتر شده و حسابی خودش را به کتاب مشغول کرده است. ورزش میکند، رژیم میگیرد، بسیار نقاشی میکشد، سر به سر علیاکبر میگذارد، به من کمک میکند و خلاصه برای خودش برنامه دارد. بدترین برنامهاش این است که یک تتوی موقت بر پایه حنا دستش گرفته و روی سر تا پای خودش، خودم، و هر انسان فرهیختهای که گوشهای برای خودش آرام نشسته، خالکوبی میکند:
- یه دقیقه... یه دقیقه... تموم شد... بیا حالا رو بازوت عکس "بلو" رو بکشم (طوطی مورد علاقهام).
- بابا نمیخوام عزیزم نکن... این کارا چیه... ببین چیکار کردی... این حالا حالاها پاک نمیشه که...
آب بازی میکنند. سر تا پایشان را خیس میکنند. یک روز دوتایی رژیم میگیرند، یک روز مرزهای رژیم را جابجا میکنند. زندگی مسالمتآمیز مناسبی دور هم داریم. تا به حال اینهمه کنار هم نبودیم!
زندگی جریان دارد. به هر حال جنگ وقتی میآید، انگار همیشه بوده، وقتی میرود هم انگار هرگز نبوده. این میان، امنیت، کلیدواژهای است که در شرایط اول زیاد یادش میکنیم و در شرایط دوم، به راحتی فراموشش.
الان بیشتر دوست داریم کنار هم باشیم. هرجا میرویم همه با هم باشیم. از بابا که جدا میشوم، دلم شور میزند. از مهدی بیخبر باشم، دلم شور میزند. از حامد دور شوم، دلم شور میزند. دلم برای احسان شور میزند. برای محمدرضا. دلم برای همه کسانی که میشناسم یا نمیشناسم هم شور میزند. برای کودکان بیشتر.
دلم حتی برای طوطیها و گلها هم شور میزند.
جنگ زیبا نیست. اما زیباییهایی دارد. یکی اینکه دنیا از چشم دنیادوستمان میافتد. میبینیم هیچ چیز ماندنی نیست. قد یک کولهپشتی اربعین، ما را از تمام این جهان بس است؛ باقی فقط بار اضافه است. به خدا فقط بار اضافه است.
میبینیم هیچ لحظهای قابل پیشبینی و برنامهریزی نیست. درست عین اربعین. چقدر پیادهروی اربعین سازنده است. میافتی در جریانی که میزند زیر بساط روزمرگیهایت. میزند زیر بساط برنامهریزی و تدبیرت. میکشد هرجا که خاطرخواه اوست. داشتم به اربعین فکر میکردم. داشتم برای سفر برنامهریزی میکردم. داشتم میگفتم چقدر دلم هوای کربلا کرده. کربلا خودش آمد ایران.
مدتی درگیر تهیه استوریهای رونمایی از اثرم بودم. چقدر میگفتیم و میخندیدیم و بچهها که قرار بود حدس بزنند، دیگر کمکم آماده بودند ماجرا را اعلام کنم.
چقدر برنامهریزی کرده بودیم با فاطمه که بعد از امتحاناتش یک سفر دستهجمعی برویم با خانواده و دوستان که حسابی بازی کنند و خوش بگذرانند.
زندگی جریان دارد. و قرار هم نبوده هرگز که مطابق برنامه ما پیش برود. تقدیر، میچرخد و میگردد و کار خودش را پیش میبرد.
این جنگ دیر یا زود اتفاق میافتاد. چیز قشنگی نیست اما امیدی که در دل جهان زنده کرده است، ستودنی است. پیامهایی که از ملتهای مختلف میرسد، غرورآور است. صدای شادی و هلهله فلسطینیان تسکیندهنده است. تصور دنیای بدون اسرائیل، واقعا زیبا و آرامبخش است.
زندگی جاری است.
از زیباییهای جنگ اینکه یه چیزایی پیش چشممون کوچیک میشه رنگ میبازه. حرف و حدیث ها، دلخوری ها. این همزیستی مسالمتآمیز که چند خانواده یکجا در یک خانه مدتها کنار هم زندگی میکنند. اینکه به هر حال باید کارت را انجام بدهی. در هر شرایطی.
این روزها مشغول برگزاری دوره مستندنگاری هستم که به همت مهوا و لطف استاد کاموس برگزار میشود. تصمیمگیری برگزاری دوره و طراحی پوستر و تبلیغ، شاید بیست و چهار ساعت بیشتر طول نکشید و به سرعت حدود صد نفر ثبتنام کردند. الان که دو جلسه برگزار شده، شدیم نزدیک دویست نفر. دوستان 13 و 14 سالهای که برای ثبتنام در این دوره پیام میدن منو یاد چهرههای خاکآلود و معصومی میاندازن که با دستکاری شناسنامه به جبهه رفته بودند، لباس جنگ براشون بزرگ بود، اسلحه برای دستهای ظریف و کوچکشون سنگین بود، کلاه جنگی نصف چهرهاشون رو هم پر میکرد، ولی مردانگی و غیرتشون از همه اینا بزرگتر بود. حسین فهمیدهها و بهنام محمدیهای امروز، سلاح قلم برداشتهاند. همه در تلاطماند و بیقرار که کاری کنند و این فرصت، مغتنم است.
از طرفی مشغول زندگینامه شهیده خدابندهلو هستم.
حالا که اینها را مینویسم، امریکا هم خودنمایی کرده و مستقیم و بدون پنهانکاریهای سابق، وارد جنگ شده و همین الان اخبار پر است از پاسخ ایران به تجاوز امریکا که در ابتدای امر، پایگاه امریکا در قطر را زده است.
- بابا جان امریکا هم که اومد تو جنگ!
میخندد:
- امریکا از اول هم تو جنگ بود. نه الان. اون موقع که صدام به ایران حمله کرد هم امریکا بود. هر مصیبتی که هرجا درست میشه، ریشهاش تو امریکاست.
- خدا لعنتشون کنه.
- خدا همه مفسدان عالم رو ریشهکن کنه ان شاءالله.
...........
پ.ن.
در تمام این مدت که البته ده روزی بیش نیست ولی عمری گذشته، هر زمان توانستم نوشتم. خیلی مسائل هم ننوشتم و کمکم به این نوشته اضافه میکنم.
اینو قبل جنگ نوشته بودم. زمانی که حالم خیلی بد بود. کلافه و مستأصل بودم و از شما چه پنهان، به غایت مأیوس. اون زمان از انتشارش منصرف شدم. امروز که یادداشتهای گوشی رو -که این روزها دفترخاطراتی شده برای خودش- ورق میزدم، به این نوشته رسیدم و به نظرم رسید این هم به مجموعه وبلاگم بپیونده:
به نام خدا
سلام؛
میدانی و خبر داری تمام حرفهایی که زدم، از آتش دلم زبانه کشید. شعلههای سرکشی که مدتهاست از چاره و تدبیر عبور کرده و مرزهای بحران را در میان گرفته است.
خبرها بسیار است و این میان، این هم اضافه که میلا، عروسک لبنانی قشنگم به خاطر شوک انفجار از تکلم افتاده است. بماند به یادگار بر دیوار سیاه دنیا. بماند حسن الختام!
که هرچه چشمهایم را محکمتر فشار دهم که نبینم و گوشهایم را محکمتر بگیرم که نشنوم، اینهمه داغ که از زمین و آسمان میبارد، از قدرت پذیرش و تحمل من با آنهمه قابلیت کشسانی، دیگر خارج است.
میدانم باخبری که مدت زیادی است کار از دست رفته و از دست رفتهام.
مدتی است دیگر بوی تو را نمیشنوم.
مدتی است دیگر در زمین و آسمان زندگیام پیدا نیستی.
مدتی است زمان را گم کردهام.
مدتی است حالم از بد بودن و بدتر شدن، فاصله بسیار گرفته و اکنون، بیخودم.
نه که دلخوش نباشم، نه که صبرم از دست رفته باشد، نه که خسته باشم، بیخودم!
برای مثل منی، همین بس که تو را دیگر نداشته باشد و بستر که بداند تو باخبری!
تماشا کن چگونه شعلههای ناامیدی در وجودم زبانه میکشد.
تماشا کن.
این منم. غریق خستهای که در واپسین لحظات فرو رفتن، به آنهمه دست و پا زدن، به آنهمه امید بیحاصل، میخندد!
ببین بیچارگیام را.
ببین که دیگر به عشق تو هم کافر شدهام.
کافر شدهام به هر امید و به هر تسکینی.
سر رفتهام از ظرف زمانم.
سر رفتهام.
حالا که میبینی بیقراریام را با تمام زوایای آشکار و نهانش،
حالا که باخبری از فرصت اندکم،
حالا که میخوانی،
بیا معاملهای کنیم؛
یا تو برگرد،
یا من باز خواهم گشت.
این، تمام حرف است.
- بدبخت شدیم، کار تمومه ... امریکا وارد جنگ شد.
توی صف طویل صندوق ایستادهایم. چهار تکه ملزومات خانه را دست گرفتهام و این پا و آن پا میکنم. ارزشش را دارد اینهمه معطل شوم؟ نفر جلویی با سبدی پر در دستش، برگشته و در این گیر و دار، روضه باز میخواند. بدبخت شدیم! دیگر حوصله بگو مگو ندارم. اینقدر این مدت با غریبه و آشنا بحث کردهام، خسته شدهام. بدون اینکه نگاهش کنم، همانطور که از ته صف به تقلای کند صندوقدار چشم دوختهام پاسخ میدهم:
+ اونموقع که دستمون خالی بود امریکا هیچ غلطی نتونست بکنه.
- بابا ول کن تو رو قرآن. صاف اومد تاسیساتمونو زد هیچ غلطی نتونستیم بکنیم.
لبهایم را روی هم میمالم. نفس عمیقی میکشم:
+ اگر تاسیسات هستهای رو زده بود الان تشعشعاتش همهجا رو برداشته بود.
پوزخندی میزند و دقیقتر به صورتم زل میزند:
- خوش به حالت که اینقدر خوش خیالی. چشماتو وا کن واقعیتو ببین.
این بار مستقیم در چشمانش خیره میشوم:
+ چیکار باید بکنیم به نظرت؟!
- معلومه! باید تمومش کنیم. ما نمیتونیم با کل دنیا بجنگیم. تا همه رو به کشتن ندادن باید صلح کنن.
+ یعنی چجوری؟
- اون مذاکره لعنتی رو تموم کنن شرطاشونم بپذیرن.
+ منظورت صلح تحمیلیه!
گُر میگیرد. آشکارا سرخ میشود:
- ولمون کن بابا. صلح تحمیلی، جنگ تحمیلی. 50 ساله پدر ملتو درآوردین.
صدایم را پایینتر میآورم:
+ خب حالا بعد چی میشه؟ بعدش که شرطاشونو قبول کردیم.
- هرچی بشه خیلی بهتر از این وضع مسخره است.
+ نه دیگه. بذار من واست بگم چی میشه. شرطشون اینه نه صنعت هستهای داشته باشیم نه موشکی.
- خب به جهنم. میخواییم زندگی کنیم.
+ خب آخه دیگه بعدش زندگی نمیکنیم. همین الان که موشکی داریم، جرأت کردن بهمون حمله کنن. اینم نداشته باشیم ...
- دیگه حمله نمیکنن. بهونه رو باید ازشون بگیریم.
+ آخه بدبختی بهونه فقط این نیست. این دو تا رو هم بدیم، کل مملکت با تمام ذخایرشو میخوان. هنوز دستمون پره داریم تو سرشون موشک میزنیم، طرف مصاحبه میکنه میگه ایرانو عادلانه تقسیم میکنیم. تو خیال کردی تسلیم شیم تمومه؟ نه داداش من. اول مصیبته. بعدش دیگه نه من، نه تو، نه هیچ مرد دیگهای تو این مملکت نمیمونه. زن و بچهمونم اگه بمونن میرن کنیزی این حرومزادهها. شک نکن.
همینطور در سکوت نگاهم میکند. چشمانش روی اجزای صورتم میدوند. دارد فکر میکند. دارد آنچه را گفتم تصور میکند: تکهتکه شدن ایران، قتل عام مردم، اسارت زنان و کودکان. میگذارم خوب فکر کند. کمی بعد، زیر لب میگوید:
- خب چی؟ پس چیکار کنیم؟
دستم را میگذارم روی شانهاش:
+ هر کاری کردیم، الان کردیم. اگه الان وا بدیم، دیگه نمیشه جمعش کرد. جنگ سخته ولی وقتی صلحی در کار نیست، چارهای نداریم. باید وایستیم از خاک و ناموسمون دفاع کنیم. شل بگیریم، نه نون، نه روغن، نه بنزین، داداش من، هیچی از ایران نمیمونه.
رسید به صندوق. وسایلش را یکی یکی چید و حساب کرد. موقع رفتن برگشت و نگاهی به من انداخت. دستی تکان داد و من هم سری.
نه سازش، نه تسلیم
نبرد با اسرائیل
امروز در میانه رویدادی هستیم که اجدادمان نسل در نسل در حسرت آن بودند.
ما نوادگان سلمانیم که در کلام حق امیرالمؤمنین علیه السلام به پارههای آهن تشبیه شدهایم که نه خسته میشوند نه ناامید.
ما را از چه میترسانید؟ کودکان ما شما را به سخره میگیرند، زنان ما شما را تحقیر میکنند، و مردان ما شما را در هم میکوبند!
جانم فدای آن آقایی که فرمود: کسی را تهدید کنید که تهدید شما در او اثر کند!
جانم فدای سردار دلها که فرمود: ما ملت شهادتیم. ما ملت امام حسینیم.
شهادت، تمنای روز و شب ما و نیاکان ماست. بکشید ما را. ملت ما بیدارتر میشود. ما انتظار این روز را میکشیدیم. آرزوی این نبرد، بیتابمان کرده بود. خون در رگان غیرتمان میجوشید در حسرت این روزها.
به جای دست و پا زدن بیحاصل، بروید شنا یاد بگیرید! به زودی قایقی برای فرار نخواهید یافت!
هیچ جای دنیا برایتان امن نیست.
همهجا منفورید.
از ایرانی یک نفر بماند، ریشهتان را خواهد سوزاند.
از شما هزار نفر بماند، تا ابد باید سوراخی بجوید و پنهان شود.
به زندگی در زیر زمین عادت کنید.
آن کلاههای مضحکتان را به دست خود بسوزانید.
جرم بزرگی است اسرائیلی بودن. جرمی بس بزرگ و نابخشودنی.
یک جهان به دنبال انتقام از شماست.
امروز برای شما همان روز وعده داده شده است:
یَوْمَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُون
مثل آن شیشه که در همهمه باد شکست
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد و شکست
بیاختیار گفتم:
کاش بودی حاج قاسم!
و بیدرنگ اضافه کردم:
کور است چشمی که تو را نمیبیند! که با آن لباس خاکی، در میانه میدان، استوار ایستادهای، بیسیم را نزدیک لبهایت گرفتهای، و خط میدهی. کور است چشمی که لبخند رضایت را گوشه لبانت نمیبیند و برق شادی را در نگاهت. کور است چشمی که حضور آشکار تو را به همراه خیل شهیدان نمیبیند. اینهمه پیدایی، چشم برزخی نمیخواهد.
دیدی حاج قاسم؟
دیدی بالاخره زمانش رسید؟
چقدر خوشبختم،
چقدر سرشارم از لطف خدا،
که میان تمام انسانهای مخلوقش،
اینک من از برگزیدگانم،
تا به چشم ببینم آنچه را تمام هستی از ازل تمنا کرده.
من،
اینجا،
زنده و هوشیار،
شاهد و حاضرم.
چگونه سر ز خجالت برآورم برِ دوست؟
چطور شکر این نعمت را به جا آورم؟
الحمدلله ربّ العالمین
درود بر ارواح مطهر و طیبه آن شهدایی که با وجود سرزنش مدعیان، سالها جنگ را بیرون مرزها نگه داشتند و در غربت و درنهایت مظلومیت، در عراق و سوریه و افغانستان پر پر شدند ولی نگذاشتند آب در دل ایرانمان تکان بخورد.
نگذاشتند بفهمیم اگر نه غزه نه لبنان، نه سوریه نه عراق نه افغانستان، پس ایران!
بله ایران!
امروز میفهمیم چقدر زشت و ترسناک است جنگ اگر پایش به کشورمان، به شهرهایمان، به خانههایمان باز شود و بر سر عزیزانمان آوار شود.
سالها مظلومانه جنگیدند و از دوست و دشمن زخم خوردند تا ما باخبر از جنگ نباشیم. تا ما در امن و آرامش، تا دلمان میخواهد کنایه بزنیم و ناشکری کنیم.
خدا از ما بگذرد.
خدا از ما بگذرد اگر حرف بیربطی زدیم. اگر خواسته و ناخواسته، جسارتی کردیم، توهینی کردیم، دل قهرمانانمان را شکستیم و نمک بر زخم دل خانوادههایی پاشیدیم که برای آرام و قرار ما، اضطراب و غم و فقدان را به جان خریدند.
خدا بگذرد اگر دلی شکستیم و باعث فروافتادن اشکی شدیم.
خدا از ما بگذرد.
از چه بترسم؟
حسابش را که میکنم، همینطور سرانگشتی هم، ارزشش را دارد.
آنکه در آستانه ظهور است، بسیار ارزشمندتر است از تمام آنچه برای ظهورش هزینه میکنم. اصلا چه میگویم؟
جان من و تکتک عزیزانم فدای یک-دو ساعت جلو افتادن ظهور.
خانهام؟!
بلکه تمام داراییام،
لحظه لحظه نفسهایم،
تمام شادیها و دلخوشیهایم،
فدای مقدمش.
فدای کمی زودتر آمدنش.
از چه بترسم؟
معامله عظیمی پیشِروست.
سراسر بُرد.
بکُشیم یا کشته شویم، بُردهایم.
مگر نه این است که مرگ، دیر یا زود، با خبر یا بیخبر، فرا خواهد رسید و جان من، جان عزیزانم، جان هرکه را بخواهد و زمانش رسیده باشد، خواهد ربود؟ مگر نه این است که "کلُّ مَن عَلَیهَا فان و یَبقَی وَجهُ رَبِّکَ ذوالجَلالِ وَ الاکرَام"؟ مگر نه این است که همهچیز از دسترفتنی است و فقط خدا باقی است؟
پس از چه بترسم؟
مگر بنا بود سالیان بیپایان در کنار عزیزانم بی هیچ غم و مصیبتی زندگی کنم؟ مگر دنیا جز این بوده که هر لحظه غافلگیرم کند؟
از چه فرار کنم؟
یک سرمایه ماندگار دارم آن هم محبت حضرت زهراست سلام الله علیها. همین که این برایم بماند، برای دو دنیایم کافی است.
حَسبُنَا الله مَا شاءَ الله لَا حَولَ وَ لَا قُوَّةَ الّا بالله العَلی العَظیم
مادر، ستون خانه است و پدر، سقف. سقف خانه اگر آسیب ببیند، خانه فرو نمیریزد، اما ستون اگر آسیب دید، سقف و خانه با هم فرو میریزند. شاید از این روست که فاتح خیبر، پهلوان بیتکرار عرب، امیرالمؤمنین حیدر (روحی له الفداء) زمانی که زهرایش را از دست داد، بارها و بارها با صورت بر زمین خورد.
علم دست توست مادر، پیش از اینکه دست مردها باشد. تویی که مرد را به سمت عاقبتبهخیری میکشی یا مانعش میشوی. تویی که دور مسلم را شلوغ میکنی یا سبب تنهایی او میشوی. تویی که علم شکسته کربلا را تا انتهای تاریخ بالا نگه میداری.
برخیز مادر!
رنگهایت را بردار. به سیاهیهای شهر، رنگ و لعابی نو بپاش. بگذار عطر دستپخت بینظیرت را باد تا سراسر دنیا بکشد. بگذار قهقهه کودکانت، پیشی بگیرد بر آوای جنگ. بگذار قامت استوارت، آوار غم را بپوشاند. بگذار خنجر لبخند باشکوهت، قلب دشمن را بشکافد.
تو مادری. تو تعیینکنندهای. آبادی و ویرانی به دستان ظریف اما قدرتمند تو سپرده شده.
برخیز مادر!
زمان معرکه تو فرارسیده است.