خواستم باز بگویم که آرامش، سمت نور است و آدمیزادگان هرچه میکنند برای رسیدن به آرامش است؛ اگر درس میخوانیم، اگر غذایی مهیا میکنیم، اگر رفاقت یا دوری میکنیم، اگر پی تفریح و گردشیم، اگر کار میکنیم، اگر ازدواج میکنیم و زندگی میسازیم، ... هرچه میکنیم برای رسیدن به آرامش است.
و بیشک آرامش، سمت نور است.
پس چه زیباست که فطرت پاک کودکان، از تاریکی میترسد و بیزار است. چرا نباشد؟ ظلمت و جهل، همزاد یکدیگرند و چنان انسان را در خود فرو میبلعند که مرداب. چرا دست و پا نزند انسانی که گرفتار چنین مرداب وحشتزایی است و چرا دائم در تقلا و ناله و فریاد نماند؟
نور و معرفت نیز همزاد یکدیگرند. در نور است که میبینی، و چون میبینی، مییابی و چون مییابی، به قرار میرسی. سمت نور است که خیالت جمع است و خاطرت، مطمئن.
پس هرچه به مرکز نور نزدیکتر شوی، آرامتری و هرچه دورتر، آشفتهتر.
و خدا نور است:
الله نور السموت والأرض
اکثر کسانی که میروند تراپی (به قول جوانها و با لهجه غلیظ امریکایی) و برای آن، زمان و سرمایه هنگفت خرج میکنند، فقط دنبال کسی هستند که حرفشان را بشنود، آنها را ببیند،
گوش کند،
بفهمد،
تایید کند،
به آنها بگوید درک میکنم،
بگوید حق داری،
بگوید تو خیلی خوبی ... .
این جریان ساده باید در خانه اتفاق بیفتد،
نشد در مدرسه،
نشد در یک محیط فرهنگی امن و مطمئن.
در هر صورت این جریان باید اتفاق بیفتد،
و اگر نه در جای درستش،
حتما در جای نادرستش محقق میشود،
چون نیاز بدیهی انسان است.
در کودکان، ضروری است،
در بزرگسالان، الزامی است،
و در نوجوانان، حیاتی و اضطراری است؛
عین اکسیژن،
عین آب و غذا.
ارتباط مستقیم دارد رفع این تشنگی در جای امن و درست آن با گرایش به باندهای بزهکاری و ارتباطات انحرافی.
هرقدر اولی محقق شود، مصونیت از دومی بیشتر میشود، وگرنه، خدا خودش نگهدار فرزندانمان باشد.
این فرشتگان کوچک بیپناه ...
دوران نوجوانی را باید و سزاست که دوران "عشق" بنامیم.
تا پیش از این، در زمان کودکی، والدین کودک را تماشا میکردند، او را میآراستند، و لذتش را میبردند.
حالا در نوجوانی، این خود اوست که خود را تماشا میکند، دقت دارد، مدام به ظاهرش رسیدگی میکند، توجه دیگران و نوع نگاه و قضاوت ایشان نسبت به خود را واکاوی میکند، و میخواهد بداند کیست، چگونه است، و چه باید باشد.
شناخت و معرفت، اولین قدم در وادی عشق است و نوجوان، این غلیان بیحد را مدام مییابد که باید کسی را با تمام وجود، دوست بدارد؛ دوست داشتنی عاشقانه.
پس زیبایی را در مادر میبیند، عاشق او میشود.
محبت پدر، دلش را گرم میکند، عاشق او میشود.
کمالی در دوستان، او را به ستایش وا میدارد،
جذب حُسنی در معلم، همکار، استاد، یا حتی یک رهگذر میشود.
با اینهمه، در تمام این مسیر، "نقص" به تمامی خودنمایی میکند.
میفهمد که کامل نیست و تمام این زیباییهای دلربا هم ناقصند.
سپس به حکم آن جوشش گریزناپذیر قلبش، عاشق جنس مخالف میشود،
ازدواج میکند، نقص میبیند.
عاشق فرزندش میشود، نقص میبیند.
و همینطور ...
تا بالاخره جایی در زندگی، فطرت دستنخورده و پاکش، درمییابد که اکنون به راستی عاشق است و به راستی این معشوق، کمال مطلق است و پرستیدنی؛
همانی است که میتوان برایش جان داد.
همان که "مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، و مَن وَجَدنی عَرَفَنی، و مَن عَرَفَنی احَبّنی و مَن احَبّنی عَشَقَنی، و مَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ، و مَن عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُ، و من قَتَلْتُهُ فَعَلَی دِیتُهُ، و مَن علی دیتُه فانا دِیتُه؛
آنکس که مرا طلب کند، مرا مییابد و آنکس که مرا یافت، مرا میشناسد و آنکس که مرا شناخت، مرا دوست میدارد و آنکس که مرا دوست داشت، به من عشق میورزد و آنکس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق میورزم و آنکس که من به او عشق ورزیدم، او را میکشم و آنکس را که من بکشم، خونبهای او بر من واجب است و آنکس که خونبهایش بر من واجب شد، پس خود من خونبهای او میباشم.
قدم اول این عروج بیبدیل، همان گامهای نخست نوجوانی است.
همان که باید مراقبش بود.
خبر آتشسوزیهای گسترده امریکا، این روزها به گوش همه رسیده؛ همرقصی آتش و باد و ویرانی غریب و خسارات هنگفت حاصل از آن. باز شکر خدا که تلفات جانی زیادی نداشته است.
اما اینکه مردم ناخودآگاه با دیدن تصاویر این حجم از ویرانی، به یاد غزه میافتند و حتی شک میکنند که این تصویر متعلق به امریکاست یا فلسطین، یا اظهار میکنند که این آتش خشم و انتقام خداست و پاسخ او به استغاثه کودکان بیپناه فلسطین، و ... اینها تقصیر مردم نیست. گناه چشمانی است که میبیند و میبارد و دلی که میگدازد و حافظهای که ضبط میکند.
تطبیق این صحنهها، طبیعت انسان است و مختص گروهی خاص یا ملیتی خاص هم نیست. از آنچه به واسطه فضای مجازی میرسد، در خود امریکا هم این بحثها مطرح است و بعضی از مردم، این حادثه را عذاب الهی میدانند.
آدمیزاد فطرتا درک میکند که "وقتی ظلم و جنایت از حد گذشت باید منتظر طوفان بود".
اما آیا حقیقتا این عذاب خشم و انتقام خداست؟
در بعضی از بلاها، حکمت خدا امتحان و رشد بندههاست. گاهی بلا میرسد تا از مصیبت بزرگتری جلوگیری کند. گاهی هشدار است تا انسان به خودش بیاید. گاهی به واسطه بلا، گناهان فرد میریزد. و گاهی هم هدف، تادیب است.
در هر صورت خدا نسبت به امور، آگاهتر است و خودش بهتر میداند اقتضای حکمتش چیست.
ولی آدمیزاد است دیگر. مقایسه و تحلیل و تطبیق، از خصوصیات اوست. آتش، ویرانی، آوارگی، این روزها انسان را به یاد غزه میاندازد و وقتی میبیند اینبار در امریکاست، خواه ناخواه یاد سخنان گهربار ترامپ میافتد که دو روز پیش از حادثه گفته بود خاورمیانه را به آتش میکشد.
آدمیزاد است دیگر. یادش میماند.
.........
پ.ن:
چرا در مورد فاجعه پلاسکو و زلزله بم و مشابه آنها چنین تحلیلی وجود نداشت؟ ساده است: چون موضوع قابل تطبیقی وجود نداشته است که حافظه انسان بتواند آن بلا را با گناهی مرتبط بداند.
اصلا چرا قضیه را میپیچانیم؟ به ما چه ربطی دارد؟ "جاست ایران!"
به نام خدا
سلام؛
چند وقت پیش، لابلای کسالتهای رقتباری که دست از سرم برنمیدارند، تکالیف علی را چک میکردم. انشا نوشته بود:
"ما در خانواده، دو رگه هستیم [!] یک رگ اصفحانی [با ه جیمی] یک رگ گیلانی. البته من بیشتر اصفحانی هستم چون اصفحان را خیلی دوست دارم..."
خیلی هم عالی!
خیلی هم سپاس میگزارم!
شما گیلان نرفتی که اصفحان را بیشتر دوست داری!
برعکس فاطمه هرجا میرسد میگوید ما گیلانی هستیم!
یعنی یکتنه پرچم کل آبا و اجدادمان را بالا برده.
ولی صرف نظر از تمام اینها، اصلا گیلانی بودن ربطی به ریشه خانوادگی ندارد.
گیلانی بودن یک مکتب است!
هرکس در هرکجای دنیا که غیر از پلو را غذا نمیداند، بیشک گیلانی است!
هرکس که میتواند هفت روز هفته ماهی بخورد و باز هم عاشق ماهی باشد، حتما گیلانی است!
تمام سفرههایی که هرگز خالی از زیتون نیستند، متعلق به گیلانیهاست.
یک گیلانی حتما در خانهاش یک عدد جاروی رشتی دارد، شک نکن!
و بیشک خانهاش جنگلی است که ممکن است تعدادی فرش و صندلی هم آن لابهلا به چشم بخورد.
همه آنهایی که بیاندازه مهربانند و با وجود اینکه پسرشان اصفحانی است! باز هم ساعت ده شب با حداقل امکانات، برایش یک کاکای بینظیر درست میکنند که در امتداد آن انشای قابل تامل! ببرد مدرسه با دوستانش نوش جان کنند، آن هم در کنار گز اصفحان که در تمام شیرینیفروشیهای شهر پیدا میشود! بله، آنها بیشک گیلانیاند.
این را هم بگویم که تمام آنهایی که وقتی با توپ میزنی وسط گلدان زیبایی که با عشق برای یلدا درست کرده بودند و با خاکش یکسان میکنی، بغلت میکنند و میگویند من تو را بیشتر از همه گلدانهای دنیا دوست دارم، گیلانیاند عزیزم ... بله!
ما چُنین انسانهای شریفی هستیم، علی جان!
شما اصفحانی باش!!
..............
پ.ن.
تازه اصلا گیلان را نمیشود غلط نوشت!
خب دیگر به اندازه کافی تنبیهت کردم!
به نام خدا
فقط آنها که یکبار مردهاند میتوانند بفهمند چقدر "دلبستگی" فرق دارد با "وابستگی".
و تنها آنها میتوانند عاشقانِ آزاد باشند؛
مِهر بورزند، اما با حفظ فاصله.
دل بسپارند، اما به رسم امانت.
و بگذرند،
آنچنانکه نسیم روزگار بر آنان گذشته.
فقط آنها که یکبار با مرگ چهره به چهره شدهاند، میتوانند درک کنند که وقتی در زندگی کسی مردی، انگار هرگز نبودهای و وقتی کسی در زندگی تو مرد، انگار هرگز نبوده.
و تنها آنها میفهمند هر حضوری، عاریه است و هر جمعی را فراقی.
آزاد،
آزاد،
آزاد از قید هر تعلقی.
بگذارید و بگذرید،
ببینید و دل نبندید،
چشم بیندازید و دل نبازید،
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
به نام خدا
شهادت، غمآفرین است؛ غمی مقدس.
غمی خشمبرانگیز و به تبع آن، حرکتآفرین.
حرکت به سمت صلح، امن، آرامش، و پیشرفت.
و به نظرم ملتهایی که از این واژگان زیبا محرومند، باید ریشه آن را در شهامت شهادتطلبی جستجو کنند.
و چنانکه پیشتر گفتم، شهادتطلبی غیر از طلب مرگ است.
شهید #یحیی_سنوار
به نام خدا
احساس تنهایی، با خود تنهایی متفاوت است. ممکن است دور و بر انسان پر از افراد گوناگون باشد، ولی او احساس تنهایی کند، و یا دور و برش خلوت باشد، ولی حس تنها بودن نداشته باشد.
احساس تنهایی کردن، بسیار بدتر از تنها بودن است و بدتر از آن، اینکه حقیقت این هر دو با هم ممزوج شود؛ تنها بمانی و احساس تنهایی کنی.
به نام خدا
چنین است که آدمیزاد، در جبری عاشقانه زندگی میکند،
یا اصلا زندگی نمیکند.
شک نکن!
زندگی، حرکت در مسیر رودی است؛ چه به دریا بریزد و جاودان شوی، چه به صحرا بریزد و نابود شوی. غیر از این دو، باتلاقی خواهی بود مرده و گندیده.
و حرکت، هرچه باشد بهتر از سکون است [1].
هرگاه مسیری را برگزیدی، به جبر جاری در آن مسیر دل داده و سر خواهی سپرد.
و هر زندهای را شوق مسیری است،
و انتخاب،
اولین قدم در ورطه جبرهای پی در پی است.
هر پله، در قبال پافشاری یا پایمردی تو در آن مسیر ظاهر میشود.
و هر انتخاب، آبستن انتخابی دیگر است.
و اینچنین، یا تا ته مسیر میمانی،
یا روزی،
جایی،
به انتخاب متفاوتی دست میزنی.
هرچه هست،
چشم و گوش و قلب و عقل، همه در خدمت تو و انتخاب توست [2]
و تنها پایمردانند که از ملامت هیچ ملامتکنندهای باک ندارند و به تمامی، زنده و جاودان خواهند ماند.
.........
پ.ن:
1. در حرکت است که ممکن است مسیر غلط، اصلاح شود.
2. البته که صورت و محل تولد و خانواده و ... به تمامی انتخاب خود آدم است و در انتخابهای دیگر او موثر، و جبر در اینجا، الزام ماندن در مسیری است که انتخاب کردهایم و منافاتی با اختیار ندارد.
شهید #سید_حسن_نصرالله
سرعت حوادث تکاندهنده به قدری بالا رفته که همه ما به یقین منتظر آن حادثه نهایی هستیم. فقط در همین سال جاری، چهها که ندیدیم و چه خون دلها که نخوردیم.
و تنها و تنها این امید است که ما را زنده نگه داشته.
امید به وعده قطعی خداوند.
وَ بَشّر المؤمنین ...