سلام عزیز دلم...
دقیقا همینطوره... این وبلاگ مال شما بود... قرار بود خاطرات و نکات تربیتی توش بیاد... ولی باور کن سیاست و تاریخ روز هم نه غیر از خاطره است نه خالی از نکات تربیتی... باور کن!
بلی آنان که از این پیش بودند
چنین بستند راه ترک و تازی
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و بر هیچش نبازی
بپاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است آن سرها که رفته
ز مستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته
......................................................
بگذریم...
گوشی منو گرفتی دستت تا چشمت به عکس روش میوفته می گی: اِ مامان! بابا حامد هم همین عکسو تو گوشیش داره... تو براش بلو کردی؟!
چیکار کردم؟! بلو؟!!!!!!!
....
پیرو عملیات تربیتی گذشته، تصمیم گرفتم برات کارت جایزه درست کنم... دو تایی با مقوا رنگی هات کارتای کوچولو بریدیم و روش گل کشیدیم و برای هر کار خوبت یه کارت بهت می دم... یه بسته باغ وحش بابا حامد واست خریده بود قایمش کردم بابت هر حیوونش پنج تا کارت پرداخت کردی!!
برای هر نمازت هم دو تا کارت جایزه بهت می دم...
کارتاتو می شموری می بینی مثلا یکی یا دو تا کمه اما دلت می خواد جایزه بگیری... سریع میای پیشم می گی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم!
واقعا چی شد به این نتیجه رسیدی که از این طریق کسب کارت کنی؟!
دیگه چیکار کنم دیگه مجبور می شم در راستای امور تربیتی پیشین بابتش بهت کارت و در نتیجه جایزه بدم... حالا باغ وحشمون تموم شده و موندم بهت چی بدم؟! :(
اندر احوالات امتحان راهکارهای مختلف:
....
علاقه شدیدی به سریال های بزرگسالان نشون می دی و همه اشو حفظی... هم اسمشو هم اسم بازیگراشو هم داستانشو... فکر کنم کارگردانشم می شناسی به روی خودت نمیاری!
بعد داستانشو با خودت بازی می کنی و می ری تو قالب یکی از بازیگرا... این اواخر یه سریال داد اسمش یادم نیست... ولی خلاصه یه بازیگری داشت به اسم بهادر که خیلی آدم ساده ای بود و ظاهر به خصوصی داشت و خلاصه هرچی که بود تو خیلی از اون شخصیت خوشت اومده بود و هنوزم که سریاله تموم شده تو قالب بهادری... همش هم می گی اسم من بهادره!! اینقدر گفتی که کل فامیل از سر کنجکاوی که این بهادر کیه که تو اینقدر بهش علاقمند شدی، شدن بیننده پر و پا قرص این سریال بی مزه!
تازه یه مدتی هم یکی از پیرهن های بابا حامدو می پوشیدی می گفتی مث پیرهن بهادره... حتی خونه کسی می رفتیم میاوردی اونجا تنت کنی!! بساطی داشتیم! اینم سندش (آقا صورتمو شطرنجی کنین!!):
الان الحمدلله خیلی بهتری!
با حسین صدرا بازی می کردی خونه مامان زری... رفت تو پذیرایی هی صدات کرد: فاطمه... تو جوابشو ندادی... فاطمه... باز جواب ندادی... فاطمه... فاطمه .... فاطمه... بهــــــادر.... یهو گفتی بله! :))
اینقدر خندیدیم از دستتون.. دیگه این بچه هم فهمیده باید بهت بگه بهادر تا جوابشو بدی...
.....
بردمت دنیای کودک یه فروشگاه خیلی بزرگه تو صادقیه که تقریبا همه چی داره از انواع اسباب بازی و لوازم تحریر و کتاب و خلاصه همه چی... اینقدر خوشت اومد که برای همه با آب و تاب تعریف می کنی... نمی دونم کجا تو حرفای ما متوجه مکانش شدی که به همه هم آدرس می دی صادقیه!
........
بالاخره به حول و قوه الهی امتحانام تموم شد... این مدت خیلی ناراحت بودی که من مشغول درس بودم و فرصت نداشتم به تو برسم... بیشتر خونه مامان جونی بودی و خیلی هم بداخلاقی می کردی.. وقتی امتحانم تموم شد اومدم خونه مامان جونی در گوشت گفتم دیدی بهت گفتم زود تموم می شه... دیگه امتحانام تموم شد.. دیگه دانشگاه نمی رم... همش دیگه با هم بازی می کنیم...
اینقدر ذوق کردی که هر جا می ریم واسه همه تعریف می کنی که می دونین مامانم دیگه امتحاناش تموم شده؟اصلا هم دانشگاه نمی ره..
از اینکه خاله آزاده این مدت که من نبودم همیشه پیش علی بود خیلی ناراحت بودی و بهش می گفتی تو دیگه امتحانات تموم شده؟!
در هر صورت فرقی نداره مدام به علی می گی دلت بسوزه! من و مامانم همیشه با هم بازی می کنیم.. مامانم دیگه امتحان نداره! :))
همیشه دقیقا سر امتحانای من ، تو مریض می شی، اینجا هم تب داشتی:
......
گفتم علی... اینو هم ثبت کنم که هروقت تو می گی دستشویی دارم، علی هرجای خونه باشه چشماشو محکم می بنده و روشو برمی گردونه!! :))
یا وقتی می گی لباسامو عوض کن، می دوه می ره بیرون و تا جایی که ممکنه دور می شه!!! خیلی بامزه است... :)
.......
یه مدتیه با علی می رین کلاس خلاقیت فرهنگسرای ابن سینا (قانون)... روز اول که رفتیم همین که چشمت به راهرو ها و کلاس ها افتاد گذاشتی رو اون دنده و گریه زاری که من نمی رم اینجا!
گفتم باشه خب نرو بیا علی رو ببریم. ما هم دم در کلاس وایستادیم و بچه ها رو نگاه کردیم. مربی تون هم هرکاری کرد نرفتی تو.. در ضمن لازم به توضیح نیست که ببوش هم همراهمون بود طبیعتا!!... گفتم بیا با هم بریم تو اون گوشه بشینیم به کسی هم کاری نداریم منم نمی رم می مونم پیشت... اما به خاطر ترسی که از مهدکودک تو وجودت مونده بود اصلا حاضر نبودی... خلاصه با کمک ببوش هرجور بود با بازی و خنده بردمت تو و نشستیم پیش هم... منم از طریق ببوش باهات حرف می زدم و می خندیدی اما چادرمو ول نمی کردی می ترسیدی فرار کنم!
خلاصه این ببوش واسه یه بارم که شده تو عمرش سبب خیر شد و کم کم هی پاستل داد دستت مث بقیه نقاشی کشیدی و منم کم کم فاصله امو باهات زیاد کردم و مشغول نقاشی که شدی رفتم عقب تر رو صندلی نشستم...
از اینکه می دیدی اونجا هستم خیلی خوشحال بودی و دیگه راحت ارتباط برقرار می کردی... یادمه اولین نقاشیتون یه خرس بود... خاله بهنوش داشت یادتون می داد یه دایره قهوه ای بکشین... حالا یه دایره کوچیک تر روش... حالا توشو قهوه ای کنین... علی که واسه خودش ماشین می کشید و کاری به کار کسی نداشت :))... بچه های دیگه هم درگیر کشیدن دایره ها بودن که تو کار رنگشم تموم کردی و گفتی خاله کشیدم... گفت آفرین صبر کن بقیه هم بکشن تا بقیه اشو بگم...
همه که کشیدن گفت خب حالا اینجوری گوشاشو بکشین...
تو بلافاصله: خاله کشیدم! ....
_ افرین صبر کن بقیه هم بکشن... خب حالا دماغشو اینجــــــــــــــــــــوریــ........
_ خاله کشیدم!!
_ دستــــــ ......... خاله کشیدم! .... پاشـــ...... خاله کشیدم!!
خلاصه کلافه اش کردیا... منم می خندیدم!! :))
حالا که چند جلسه ای می گذره خیلی جذب شدی و دوست داری... هم به این دلیل که علی هست.. هم مدتش کوتاهه (دو ساعت)... هم مجبور نیستی صبح زود بیدار شی چون ساعت یازده شروع می شه... هم من چند جلسه باهات اومدم تو کلاس نشستم و خیالت راحت شد...
تا اینکه تو امتحانام دو جلسه با خاله آزاده رفتین و اصلا هم بهش نگفتی بیاد تو... اونم گذاشته بودتون و وقتی تعطیل شدین اومده بود دنبالتون... اونوقت اینقدر با غرور و افتخار واسم تعریف می کردی که چقدر بزرگ شدی و شجاعی و تنهایی موندی تو کلاس و بازم می ری و چقدر خاله بهنوشو دوست داری و .... منم کلی شوق و ذوق نشون دادم و تشویقت کردم و واسه همه تعریف کردم که چه دختر گوگوری دارم!! :))
......
جدیدا از اونور بوم افتادی! یعنی اتاقت دسته گل!! ولی خب دیگه نه به این شوری شور نه به اون بی نمکی!
یه زمانی به قدری اتاقت به هم ریخته بود که شخصا تا مراجعه مهمون پامو توش نمی ذاشتم! یعنی فاجعه! خیلی باهات صحبت می کردم که ببین اتاق من چقدر خوشگله تمیزه... هی بهت یاد می دادم و کمکت می کردم اما باز روز از نو روزی از نو... منم یه مدت رها کردم و گفتم بذار هم تو راحت باشی هم من...
تا اینکه یه روز به هوای اینکه با اتاقت بیشتر انس بگیری به فکرم رسید با هم یه خورده تغییرش بدیم... تو هم خیلی خوشت اومد... یه خورده تا جایی که زورمون می رسید جای کشوها و میز و چند تا اسباب بازی رو عوض کردیم خیلی ذوق کردی... بعد یه جاهایی شو به سلیقه خودت چیدی و دقیقا مصیبت از همینجا شروع شد...
به شدت روی چیدمان و مرتبی اتاقت حساس شدی نمی ذاری کسی ازش رد شه.. کافیه یه خورده ملافه تختت کج و کوله شه!...
تو یه خواب ناز و عمیق هفت پادشاهی به سر می بردم که یهو از فریادهای تو از خواب پریدم سراسیمه اومدم تو اتاقت..
من: چی شده؟!
تو با گریه: همش اتاق منو به هم می ریزین... کی پتومو به هم ریخته... سریع صافش کن!!
یادمه یه زمانی وقتی خواب بودم هیچ کس جرات نداشت از چند متریم عبور کنه! حالا ببین کارم به کجا رسیده که یه جیقیله وادارم می کنه نصف شبی تختشو براش مرتب کنم و تازه باهام دعوا هم می کنه!!
حالا کار به جایی رسیده که از ترس به هم ریختن اتاقت اصلا توش نه می خوابی نه بازی می کنی!! :(
......
تو اسباب بازی هات همیشه یه چیزی داشتی که سوگلی بود و می گفتی روش حساسم... مثلا با دوستات که می خواستی بازی کنی همه چیزو می ریختی بازی کنن اما بعضی ها رو جدا می کردی و نمی دادی می گفتی رو این حساسم!
تو این باغ وحش اخیرت هم یه سری از حیوونا خیلی درشت و خوشگلن و یه سری معمولی و کوچولو ترن... اون درشتاشو جدا کردی گذاشتی تو کمدت با اون کوچیکا بازی می کنی.. هرچی هم می گم خب اونا رو هم بیار بازی کنیم می گی نه با همینا بازی کن رو اونا حساسم!
اصلا آرزومه یه بار بگیرم دستم ببینم جنسش چجوریه! :(
........
خب الوعده وفا:
چند تا از فایل های سوره هایی که حفظ کردی رو آپلود کردم که لینکاشو می ذارم: (فایل ها مشکل داشت فرمت هاشو عوض کردم بعد از کلیک رو هر لینک، دریافت رو بزنین راحت باز می شه و نیاز به دانلود نیست):
تا امروز سوره های حمد و توحید و قدر و ناس و زلزال و تین و کوثر و آیت الکرسی رو حفظی.
و اما چند تا سورپرایز:
صبح ها که بیدار می شی اول کارتونای شبکه دو رو می بینی وقتی تموم می شه بلافاصله پیام بازرگانی پخش می شه و معمولا دو تا تبلیغ بیشتر از بقیه تکرار می شه یکی پرسیل یکی هم حلزون!! این دو تا رو اینقدر شنیدی حفظ شدی.. یه روز دیدم داری با خودت می گی حلزون بله تعجب نکنین!! اتفاقا تب هم داشتی! صداتو ضبط کردم خیلی بامزه است فقط یه ساعت می خندیدم:

بازدید امروز: 139
بازدید دیروز: 190
کل بازدیدها: 594600