گاهی حس میکنم از فضا آمدهام.
گاهی،
همینقدر به ندرت هم که با مردم روبرو میشوم،
حس دلزدگی دارم.
حس تنهایی.
یک حس عمیق بیگانگی،
نامتجانس بودن،
یک حس تعلق نداشتن،
اضافه بودن.
عین خراش ناجوانمردانهای شدهام بر تن درخت.
عین زرورق شناوری بر جوی آب.
عین بادبادک گمشدهای خال آسمان.
مثل کلاغی نشسته بر کلاه سرو.
زیادیام مثل سنگریزهای بیتاب که هر گام بیگانه و آشنا، به سمتی میراندش.
حس یک پرنده زینتی را دارم،
که هیچ جای امنی برای ماندن پیدا نمیکند.
نمیداند کجا برود،
چه بکند.
حس یک چاه عمیق،
حس یک جاده پرت،
حس یک حسرت دور ...
حس اصحاب کهف را دارم زمانی که تصمیم گرفتند دیگر بیدار نشوند.
به نام خدا
سلام؛
چند وقت پیش، لابلای کسالتهای رقتباری که دست از سرم برنمیدارند، تکالیف علی را چک میکردم. انشا نوشته بود:
"ما در خانواده، دو رگه هستیم [!] یک رگ اصفحانی [با ه جیمی] یک رگ گیلانی. البته من بیشتر اصفحانی هستم چون اصفحان را خیلی دوست دارم..."
خیلی هم عالی!
خیلی هم سپاس میگزارم!
شما گیلان نرفتی که اصفحان را بیشتر دوست داری!
برعکس فاطمه هرجا میرسد میگوید ما گیلانی هستیم!
یعنی یکتنه پرچم کل آبا و اجدادمان را بالا برده.
ولی صرف نظر از تمام اینها، اصلا گیلانی بودن ربطی به ریشه خانوادگی ندارد.
گیلانی بودن یک مکتب است!
هرکس در هرکجای دنیا که غیر از پلو را غذا نمیداند، بیشک گیلانی است!
هرکس که میتواند هفت روز هفته ماهی بخورد و باز هم عاشق ماهی باشد، حتما گیلانی است!
تمام سفرههایی که هرگز خالی از زیتون نیستند، متعلق به گیلانیهاست.
یک گیلانی حتما در خانهاش یک عدد جاروی رشتی دارد، شک نکن!
و بیشک خانهاش جنگلی است که ممکن است تعدادی فرش و صندلی هم آن لابهلا به چشم بخورد.
همه آنهایی که بیاندازه مهربانند و با وجود اینکه پسرشان اصفحانی است! باز هم ساعت ده شب با حداقل امکانات، برایش یک کاکای بینظیر درست میکنند که در امتداد آن انشای قابل تامل! ببرد مدرسه با دوستانش نوش جان کنند، آن هم در کنار گز اصفحان که در تمام شیرینیفروشیهای شهر پیدا میشود! بله، آنها بیشک گیلانیاند.
این را هم بگویم که تمام آنهایی که وقتی با توپ میزنی وسط گلدان زیبایی که با عشق برای یلدا درست کرده بودند و با خاکش یکسان میکنی، بغلت میکنند و میگویند من تو را بیشتر از همه گلدانهای دنیا دوست دارم، گیلانیاند عزیزم ... بله!
ما چُنین انسانهای شریفی هستیم، علی جان!
شما اصفحانی باش!!
..............
پ.ن.
تازه اصلا گیلان را نمیشود غلط نوشت!
خب دیگر به اندازه کافی تنبیهت کردم!
به نام خدا
فقط آنها که یکبار مردهاند میتوانند بفهمند چقدر "دلبستگی" فرق دارد با "وابستگی".
و تنها آنها میتوانند عاشقانِ آزاد باشند؛
مِهر بورزند، اما با حفظ فاصله.
دل بسپارند، اما به رسم امانت.
و بگذرند،
آنچنانکه نسیم روزگار بر آنان گذشته.
فقط آنها که یکبار با مرگ چهره به چهره شدهاند، میتوانند درک کنند که وقتی در زندگی کسی مردی، انگار هرگز نبودهای و وقتی کسی در زندگی تو مرد، انگار هرگز نبوده.
و تنها آنها میفهمند هر حضوری، عاریه است و هر جمعی را فراقی.
آزاد،
آزاد،
آزاد از قید هر تعلقی.
بگذارید و بگذرید،
ببینید و دل نبندید،
چشم بیندازید و دل نبازید،
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
به نام خدا
گاهی پیش میآید که بنشینم صفحات زندگیام را ورق بزنم. همین وبلاگ، کانالها، سیر حرکتم، رشدم، کم و کاستیها ... .
گاهی، نگاه که میکنم میبینم اووووه چقدر زندگی کردهام! چقدرررر طولانی. چقدر پرپیچ و خم. چههمه پستی- بلندی!
از کجا شروع شد؟
تا جایی که یادم است، لااقل تا دوران نوجوانی، همهچیز یکدست و عادی بود؛ یک روال دائمی و معمولی.
شاید بعد از انتخاب رشته،
شاید بعد از ورود به دانشگاه هنر،
شاید زمانی که ازدواج کردم،
شاید وقتی هجرت کردم،
یا زمانی که برگشتم ...
نمیدانم.
اتفاقات بسیار بود و حالا همه، زنده و روشن، مثل فیلمی برابر چشمانم حاضرند. به چشم به هم زدنی میتوانم همه را ببینم و مرور کنم.
نمیدانم کجا مسیرم چرخید و چه شد.
کجا سیر میکردم و از کجا سر درآوردم!
اما در هر صورت،
این جریانات اخیر را دوست دارم.
با همه سرگیجهاش،
که هروقت به خودم میآیم، میپرسم این منم؟ من اینجا چه کار میکنم؟
هروقت خودم را در آینه نگاه میکنم،
هروقت روسری میپوشم، چادر سر میکنم، سراپایم را ورانداز میکنم،
هروقت به هر کجا میروم، به هرکس سر میزنم، هرکجا صدایم میزنند خود را میرسانم،
دائم به خودم زل میزنم، این منم؟!
با همه نهیها،
تعجبها،
تاسفها،
با همه سرزنشها،
بیمهریها،
دلشکستگیها،
با تمام غمهای آوار بر دلم که سنگینی بارش، خستهام میکند،
اینجایی که ایستادهام را،
تمام کارهایی که میکنم را،
این مسیر زیبا را،
به غایت دوست میدارم.
به نام خدا
شهادت، غمآفرین است؛ غمی مقدس.
غمی خشمبرانگیز و به تبع آن، حرکتآفرین.
حرکت به سمت صلح، امن، آرامش، و پیشرفت.
و به نظرم ملتهایی که از این واژگان زیبا محرومند، باید ریشه آن را در شهامت شهادتطلبی جستجو کنند.
و چنانکه پیشتر گفتم، شهادتطلبی غیر از طلب مرگ است.
شهید #یحیی_سنوار
به نام خدا
احساس تنهایی، با خود تنهایی متفاوت است. ممکن است دور و بر انسان پر از افراد گوناگون باشد، ولی او احساس تنهایی کند، و یا دور و برش خلوت باشد، ولی حس تنها بودن نداشته باشد.
احساس تنهایی کردن، بسیار بدتر از تنها بودن است و بدتر از آن، اینکه حقیقت این هر دو با هم ممزوج شود؛ تنها بمانی و احساس تنهایی کنی.
به نام خدا
چنین است که آدمیزاد، در جبری عاشقانه زندگی میکند،
یا اصلا زندگی نمیکند.
شک نکن!
زندگی، حرکت در مسیر رودی است؛ چه به دریا بریزد و جاودان شوی، چه به صحرا بریزد و نابود شوی. غیر از این دو، باتلاقی خواهی بود مرده و گندیده.
و حرکت، هرچه باشد بهتر از سکون است [1].
هرگاه مسیری را برگزیدی، به جبر جاری در آن مسیر دل داده و سر خواهی سپرد.
و هر زندهای را شوق مسیری است،
و انتخاب،
اولین قدم در ورطه جبرهای پی در پی است.
هر پله، در قبال پافشاری یا پایمردی تو در آن مسیر ظاهر میشود.
و هر انتخاب، آبستن انتخابی دیگر است.
و اینچنین، یا تا ته مسیر میمانی،
یا روزی،
جایی،
به انتخاب متفاوتی دست میزنی.
هرچه هست،
چشم و گوش و قلب و عقل، همه در خدمت تو و انتخاب توست [2]
و تنها پایمردانند که از ملامت هیچ ملامتکنندهای باک ندارند و به تمامی، زنده و جاودان خواهند ماند.
.........
پ.ن:
1. در حرکت است که ممکن است مسیر غلط، اصلاح شود.
2. البته که صورت و محل تولد و خانواده و ... به تمامی انتخاب خود آدم است و در انتخابهای دیگر او موثر، و جبر در اینجا، الزام ماندن در مسیری است که انتخاب کردهایم و منافاتی با اختیار ندارد.
شهید #سید_حسن_نصرالله
سرعت حوادث تکاندهنده به قدری بالا رفته که همه ما به یقین منتظر آن حادثه نهایی هستیم. فقط در همین سال جاری، چهها که ندیدیم و چه خون دلها که نخوردیم.
و تنها و تنها این امید است که ما را زنده نگه داشته.
امید به وعده قطعی خداوند.
وَ بَشّر المؤمنین ...
به نام خدا
در یک بازه زمانی کوتاه، چه مصائب سنگینی بر سرمان بارید. سنگین، تاریک، ترسناک.
در تاریخ بنویسید فرزندان پنج ساله ما در طول زندگی کوتاهشان، شهادت حاج قاسم را دیدند. هیولای کرونا را دیدند. فتنه آزادی و شهادت آرمان و روح الله و جنایت شاهچراغ را دیدند. ترور کرمان را دیدند. شهادت آیت الله رئیسی را دیدند. طوفان الاقصی را دیدند. شهادت اسماعیل هنیه را، جنگ لبنان را، و شهادت سید حسن نصرالله را دیدند ...
فقط در پنج سال.
فقط در پنج سال، هزار سال پیر شدیم.
در تاریخ بنویسید که این نسل، اینقدر از دست داده که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
بنویسید و از بر کنید که بیشک اینها نسل #وارثین هستند:
وَ نُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِین
به نام خدا
سلام؛
هرکدام از ما سلایق و علاقمندیهایی داریم و زیبایی زندگی در همین تفاوتها و تنوعهاست. این تنوع خصوصا در پوشش خیلی ظهور دارد و تفاوت پوشش خصوصا در مناطق مختلف، قومیتها و ملیتها، واقعا جذاب است. اما بدیهی است هر موقعیتی، یک شأنی دارد.
مثلا با زیباترین و چشمنوازترین پیراهن و جورابشلواری نمیشود کوهنوردی رفت! نه که اصلا نشود، جایش نیست. هم زیبا نیست، هم دردسر است. جایش در کوچه و خیابان و پارک و خیلی جاهای دیگر هم نیست. هرچقدر هم زیبا یا پوشیده باشد.
یک جاهایی اقتضای لباس راحت و انعطافپذیر دارد، یک جایی لباس محکم و مقاوم میخواهد، یکجایی باید رسمی پوشید، یک جایی هم اقتضای لباس مجلسی دارد.
نه که نشود، ضایع است. حالا هی بگوییم من همینم، این سلیقه من نیست، من اینطور میپسندم، دلم میخواهد، دلم نمیخواهد، چیزی از زشتی آن کم نمیکند.
ما درواقع فقط یکسری هنجارهای معقول و منطقی را زیر پا میگذاریم که تنها ثمرش، انگشتنما شدن است و به این واسطه به اطرافیانمان این پیغام را صادر میکنیم که من نیاز به توجه و دیده شدن دارم. چیزی غیر از این برایمان نخواهد داشت.
....................
پینوشت: از شگفتیهای توسعه شبکه و اینترنت همین بس که در دهاتکورههای دورافتاده تمام دنیا، تیپهایی را میبینی که در مراکز شهر با این شدت و تعدد نمیبینی! اقتضای روستایی بودن، سادگی است. بله او هم دل دارد، ولی سادگی هم منافاتی با زیبایی و پاکیزگی ندارد. مدل زندگی و کار او با ناخنکاشتن و اکستنشن و ژل و بوتاکس، نمیخواند. به علاوه اینکه تیپهای تند فشن، در فضایی دهاتی، زیبا هم نیست. انگشتنما شدن، نشانه و سبب آزادی نیست. اولِ گرفتاری است.