بسم الله و بالله
فقط و تنها می‌توان به وعده خدا دل را آرام و مطمئن ساخت که "لَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ".
و الّا که این غم‌ها اگر بر کوه نازل شده بودند، بی‌شک متلاشی می‌شد.
چنین است که در تشییع باشکوه و میلیونی #سید_حسن_نصرالله دشمن زبون صهیونیست، بارها دیوار صوتی را می‌شکند و جنگنده‌هایش بالای سر جمعیت مانور می‌دهند و می‌بینیم که این مردم، نه تنها نمی‌ترسند، نه تنها متفرق نمی‌شوند، بلکه همگی برمی‌گردند به سمت جنگنده‌ها و شعار می‌دهند: "الموت لاسرائیل، الموت لامریکا".

مقاوم.

استوار.

پاره‌های آهن، که در وصفشان فرموده‌اند: "إنّ المؤمنَ أشدُّ مِن زُبَرِ الحدیدِ ، إنّ زُبرَ الحدیدِ إذا دَخلَ النّار تَغیّرَ ، و إنّ المؤمنَ لو قُتِلَ ثُمّ نُشِرَ ثُمّ قُتِلَ لم یَتغیّرْ قلبُهُ"؛

مؤمن از پاره‌هاى آهن محکم‌تر است؛ پاره‌هاى آهن هرگاه در آتش نهاده شود تغییر مى‌کند، اما اگر مؤمن بارها کشته و زنده شود، دلش تغییرى نمى‌کند. 

این قدرت با شکوه و این قرار و طمأنینه ستایش برانگیز، جز از خدا و به‌واسطه عنایت ویژه او، چه عامل دیگری می‌تواند داشته باشد؟
زیبا و به حق فرمود آنکه در جانمان حک کرد: "هَوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّه".
والحمدلله ربّ العالمین


...............
یِک دُو روزی صَبر کُن اِی جانِ بَر لَب آمَده
زانکه خواهَم دَر حُضورِ دُوست بِسپارَم تُو را









تاریخ : یکشنبه 03/12/5 | 4:7 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |


آرزوم بود دانشگاه هنر.

اونم دانشگاه بین‌المللی که از همه‌جای دنیا خواهان داشت.

اونم تو شهر موزه‌سان رم.

اونم بعد از دو روز آزمون ورودی چند ساعته.

آرزوی هر هنرمندیه.
ولی بالاخره سخت بود تو کل دانشگاه تنها کسی باشی که حجاب داره. اونم تو ایامی که هنوز اینقدر مسلمانان مهاجر کم بودند که اگه سالی یه بار، دو تا محجبه غریبه برای اولین‌بار تو خیابون به هم می‌رسیدند، می‌ایستادند به احوالپرسی. اینقدر کم بودیم که گاهی مردم خیال می‌کردند من برای قشنگی روسری میذارم.
پس همون بدو ورود به دانشگاه شدم گاو پیشونی سفید.
نمی‌دونی چقدر سخته کنار دخترکان به‌غایت زیبا و به‌غایت ولنگار سوئدی‌ و روس، تلاش کنی اساتید رو متوجه خودت، سوالت، و پروژه‌ات کنی و بخوای خودتو وسط اون بلبشو، ثابت کنی و برای خودت تو جمع، جا باز کنی.

که هی بخوای به جمعی که هیچ درکی از فرهنگت ندارن، چیزی رو توضیح بدی که کاملا براشون نامانوس و غریبه.

و خیلی از چهارچوب‌هات براشون برخورنده است و مجبوری هی توضیح بدی و توجیه کنی.
می‌خوام بگم اینطور نیست که برای موندن سر عقیده‌ات، بتونی جمعی رو با خودت هم‌عقیده کنی یا فقط توی جمعی فعالیت کنی که با تو هم‌عقیده‌اند. بسیار پیش میاد که مجبور شی اتفاقا با کسانی تعامل کنی که حتی ضد عقیده تو هستن.
وهمین چیزهاست که آدم رو رشد میده.
که آدم محکم میشه.
نمی‌دونم شاید هم اوضاع اینجوری نبوده که امروز هست. شاید شرایطی که تو امروز باهاش مواجهی خیلی پیچیده‌تر از این حرف‌ها باشه. بحث مقایسه نیست. فقط می‌خوام بگم می‌فهمم چقدر سخته تلاش کنی درست زندگی کنی، جایی که خیلی‌چیزا نادرست و نابه‌جا و به‌هم ریخته است و تو یک نفر می‌خوای متفاوت باشی.
می‌فهمم چقدر سخته تلاش کنی خوب باشی.
تو یکی این میون خوب باشی لااقل.
خیلی سخته.
اما این تلاش ارزششو داره.
حتی اگر به خودت نگاه کنی و ببینی اینقدرها هم موفق نبودی.
نه اونقدر که باید و شاید.
با اینهمه خودِ این تلاشه، صرف نظر از نتیجه‌اش، خیلی ارزشمنده.
و تمام سختی‌هایی که متحمل می‌شی، بی‌شک ارزششو دارن.
و مطمئنم اون خدایی که بین اینهمه زرق و برق، ندیده انتخابش کردی، تو رو می‌بینه،
و همون هواتو داره،
و همین که می‌بینه و هواتو داره، برای یک عمرت بسه.
همینو چند روزه می‌خوام بگم و نمی‌دونم چجوری بگم.
که این پرنده زیبایی که تو ذهنمه و دلمو برده، همینجور پر بزنه بشینه تو ذهن تو.
هی می‌نویسم،
هی پاک می‌کنم.
چند روزه.


اما بعد...
من عاشق چشمت شدم 
نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و
عاقلی ...







تاریخ : جمعه 03/12/3 | 12:26 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |


خواستم باز بگویم که آرامش، سمت نور است و آدمی‌زادگان هرچه می‌کنند برای رسیدن به آرامش است؛ اگر درس می‌خوانیم، اگر غذایی مهیا می‌کنیم، اگر رفاقت یا دوری می‌کنیم، اگر پی تفریح و گردشیم، اگر کار می‌کنیم، اگر ازدواج می‌کنیم و زندگی می‌سازیم، ... هرچه می‌کنیم برای رسیدن به آرامش است.
و بی‌شک آرامش، سمت نور است.
پس چه زیباست که فطرت پاک کودکان، از تاریکی می‌ترسد و بیزار است. چرا نباشد؟ ظلمت و جهل، همزاد یکدیگرند و چنان انسان را در خود فرو می‌بلعند که مرداب. چرا دست و پا نزند انسانی که گرفتار چنین مرداب وحشت‌زایی است و چرا دائم در تقلا و ناله و فریاد نماند؟
نور و معرفت نیز همزاد یکدیگرند. در نور است که می‌بینی، و چون می‌بینی، می‌یابی و چون می‌یابی، به قرار می‌رسی. سمت نور است که خیالت جمع است و خاطرت، مطمئن.
پس هرچه به مرکز نور نزدیک‌تر شوی، آرام‌تری و هرچه دورتر، آشفته‌تر.
و خدا نور است:
الله نور السموت والأرض






تاریخ : یکشنبه 03/11/7 | 11:48 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 اکثر کسانی که می‌روند تراپی (به قول جوان‌ها و با لهجه غلیظ امریکایی) و برای آن، زمان و سرمایه هنگفت خرج می‌کنند، فقط دنبال کسی هستند که حرفشان را بشنود، آنها را ببیند،
گوش کند،
بفهمد،
تایید کند،
به آنها بگوید درک می‌کنم،
بگوید حق داری،
بگوید تو خیلی خوبی ... .
این جریان ساده باید در خانه اتفاق بیفتد،
نشد در مدرسه،
نشد در یک محیط فرهنگی امن و مطمئن.
در هر صورت این جریان باید اتفاق بیفتد،
و اگر نه در جای درستش،
حتما در جای نادرستش محقق می‌شود،
چون نیاز بدیهی انسان است.
در کودکان، ضروری است،
در بزرگسالان، الزامی است،
و در نوجوانان، حیاتی و اضطراری است؛
عین اکسیژن،
عین آب و غذا.
ارتباط مستقیم دارد رفع این تشنگی در جای امن و درست آن با گرایش به باندهای بزهکاری و ارتباطات انحرافی.
هرقدر اولی محقق شود، مصونیت از دومی بیشتر می‌شود، وگرنه، خدا خودش نگهدار فرزندانمان باشد.
این فرشتگان کوچک بی‌پناه ...






تاریخ : یکشنبه 03/11/7 | 1:53 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

دوران نوجوانی را باید و سزاست که دوران "عشق" بنامیم.
تا پیش از این، در زمان کودکی، والدین کودک را تماشا می‌کردند، او را می‌آراستند، و لذتش را می‌بردند.
حالا در نوجوانی، این خود اوست که خود را تماشا می‌کند، دقت دارد، مدام به ظاهرش رسیدگی می‌کند، توجه دیگران و نوع نگاه و قضاوت ایشان نسبت به خود را واکاوی می‌کند، و می‌خواهد بداند کیست، چگونه است، و چه باید باشد. 
شناخت و معرفت، اولین قدم در وادی عشق است و نوجوان، این غلیان بی‌حد را مدام می‌یابد که باید کسی را با تمام وجود، دوست بدارد؛ دوست داشتنی عاشقانه.
پس زیبایی را در مادر می‌بیند، عاشق او می‌شود.
محبت پدر، دلش را گرم می‌کند، عاشق او می‌شود.
کمالی در دوستان، او را به ستایش وا می‌دارد،
جذب حُسنی در معلم، همکار، استاد، یا حتی یک رهگذر می‌شود.
با این‌همه، در تمام این مسیر، "نقص" به تمامی خودنمایی می‌کند.
می‌فهمد که کامل نیست و تمام این زیبایی‌های دلربا هم ناقصند.
سپس به حکم آن جوشش گریزناپذیر قلبش، عاشق جنس مخالف می‌شود،
ازدواج می‌کند، نقص می‌بیند.
عاشق فرزندش می‌شود، نقص می‌بیند.
و همینطور ...
تا بالاخره جایی در زندگی، فطرت دست‌نخورده و پاکش، درمی‌یابد که اکنون به راستی عاشق است و به راستی این معشوق، کمال مطلق است و پرستیدنی؛
همانی است که می‌توان برایش جان داد.
همان که "مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، و مَن وَجَدنی عَرَفَنی، و مَن عَرَفَنی احَبّنی و مَن احَبّنی عَشَقَنی‌، و مَن عَشَقَنی‌ عَشَقْتُهُ، و مَن عَشَقْتُهُ قَتَلْتُهُ، و من قَتَلْتُهُ فَعَلَی دِیتُهُ، و مَن علی دیتُه فانا دِیتُه‌؛
آن‌کس که مرا طلب کند، مرا می‌یابد و آن‌کس که مرا یافت، مرا می‌شناسد و آن‌کس که مرا شناخت، مرا دوست می‌دارد و آن‌کس که مرا دوست داشت، به من عشق می‌ورزد و آن‌کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن‌کس که من به او عشق ورزیدم، او را می‌کشم و آن‌کس را که من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است و آن‌کس که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او می‌باشم.
قدم اول این عروج بی‌بدیل، همان گام‌های نخست نوجوانی است.
همان که باید مراقبش بود.

 

 






تاریخ : یکشنبه 03/11/7 | 1:51 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

خبر آتش‌سوزی‌های گسترده امریکا، این‌ روزها به گوش همه رسیده؛ هم‌رقصی آتش و باد و ویرانی غریب و خسارات هنگفت حاصل از آن. باز شکر خدا که تلفات جانی زیادی نداشته است.

اما اینکه مردم ناخودآگاه با دیدن تصاویر این حجم از ویرانی، به یاد غزه می‌افتند و حتی شک می‌کنند که این تصویر متعلق به امریکاست یا فلسطین، یا اظهار می‌کنند که این آتش خشم و انتقام خداست و پاسخ او به استغاثه کودکان بی‌پناه فلسطین، و ... اینها تقصیر مردم نیست. گناه چشمانی است که می‌بیند و می‌بارد و دلی که می‌گدازد و حافظه‌ای که ضبط می‌کند.

تطبیق این صحنه‌ها، طبیعت انسان است و مختص گروهی خاص یا ملیتی خاص هم نیست. از آنچه به واسطه فضای مجازی می‌رسد، در خود امریکا هم این بحث‌ها مطرح است و بعضی از مردم، این حادثه را عذاب الهی می‌دانند.

آدمیزاد فطرتا درک می‌کند که "وقتی ظلم و جنایت از حد گذشت باید منتظر طوفان بود".

اما آیا حقیقتا این عذاب خشم و انتقام خداست؟
در بعضی از بلاها، حکمت خدا امتحان و رشد بنده‌هاست. گاهی بلا می‌رسد تا از مصیبت بزرگتری جلوگیری کند. گاهی هشدار است تا انسان به خودش بیاید. گاهی به واسطه بلا، گناهان فرد می‌ریزد. و گاهی هم هدف، تادیب است.
در هر صورت خدا نسبت به امور، آگاه‌تر است و خودش بهتر می‌داند اقتضای حکمتش چیست.

ولی آدمیزاد است دیگر. مقایسه و تحلیل و تطبیق، از خصوصیات اوست. آتش، ویرانی، آوارگی، این روزها انسان را به یاد غزه می‌اندازد و وقتی می‌بیند اینبار در امریکاست، خواه ناخواه یاد سخنان گهربار ترامپ می‌افتد که دو روز پیش از حادثه گفته بود خاورمیانه را به آتش می‌کشد.
آدمیزاد است دیگر. یادش می‌ماند.

.........
پ.ن:

چرا در مورد فاجعه پلاسکو و زلزله بم و مشابه آنها چنین تحلیلی وجود نداشت؟ ساده است: چون موضوع قابل تطبیقی وجود نداشته است که حافظه انسان بتواند آن بلا را با گناهی مرتبط بداند.
اصلا چرا قضیه را می‌پیچانیم؟ به ما چه ربطی دارد؟ "جاست ایران!"

 






تاریخ : دوشنبه 03/10/24 | 2:11 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

سلام؛

چند وقت پیش، لابلای کسالت‌های رقت‌باری که دست از سرم برنمی‌دارند، تکالیف علی را چک می‌کردم. انشا نوشته بود:

"ما در خانواده، دو رگه هستیم [!] یک رگ اصفحانی [با ه جیمی] یک رگ گیلانی. البته من بیشتر اصفحانی هستم چون اصفحان را خیلی دوست دارم..."


خیلی هم عالی!
خیلی هم سپاس‌ می‌گزارم!
شما گیلان نرفتی که اصفحان را بیشتر دوست داری!
برعکس فاطمه هرجا می‌رسد می‌گوید ما گیلانی هستیم!
یعنی یک‌تنه پرچم کل آبا و اجدادمان را بالا برده.
ولی صرف نظر از تمام اینها، اصلا گیلانی بودن ربطی به ریشه خانوادگی ندارد.
گیلانی بودن یک مکتب است!
هرکس در هرکجای دنیا که غیر از پلو را غذا نمی‌داند، بی‌شک گیلانی است!
هرکس که می‌تواند هفت روز هفته ماهی بخورد و باز هم عاشق ماهی باشد، حتما گیلانی است!
تمام سفره‌هایی که هرگز خالی از زیتون نیستند، متعلق به گیلانی‌هاست.

یک گیلانی حتما در خانه‌اش یک عدد جاروی رشتی دارد، شک نکن!

و بی‌شک خانه‌اش جنگلی است که ممکن است تعدادی فرش و صندلی هم آن لابه‌لا به چشم بخورد.
همه آنهایی که بی‌اندازه مهربانند و با وجود اینکه پسرشان اصفحانی است! باز هم ساعت ده شب با حداقل امکانات، برایش یک کاکای بی‌نظیر درست می‌کنند که در امتداد آن انشای قابل تامل! ببرد مدرسه با دوستانش نوش جان کنند، آن هم در کنار گز اصفحان که در تمام شیرینی‌فروشی‌های شهر پیدا می‌شود! بله، آنها بی‌شک گیلانی‌اند.
این را هم بگویم که تمام آنهایی که وقتی با توپ می‌زنی وسط گلدان زیبایی که با عشق برای یلدا درست کرده بودند و با خاکش یکسان می‌کنی، بغلت می‌کنند و می‌گویند من تو را بیشتر از همه گلدان‌های دنیا دوست دارم، گیلانی‌اند عزیزم ... بله!
ما چُنین انسان‌های شریفی هستیم، علی جان!
شما اصفحانی باش!!

..............
پ.ن.
تازه اصلا گیلان را نمی‌شود غلط نوشت!
خب دیگر به اندازه کافی تنبیهت کردم!






تاریخ : سه شنبه 03/9/13 | 7:50 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

به نام خدا

فقط آنها که یک‌بار مرده‌اند می‌توانند بفهمند چقدر "دلبستگی" فرق دارد با "وابستگی".
و تنها آنها می‌توانند عاشقانِ آزاد باشند؛
مِهر بورزند، اما با حفظ فاصله.
دل بسپارند، اما به رسم امانت.
و بگذرند،
آن‌چنانکه نسیم روزگار بر آنان گذشته.
فقط آنها که یکبار با مرگ چهره به چهره شده‌اند، می‌توانند درک کنند که وقتی در زندگی کسی مردی، انگار هرگز نبوده‌ای و وقتی کسی در زندگی تو مرد، انگار هرگز نبوده.
و تنها آنها می‌فهمند هر حضوری، عاریه است و هر جمعی را فراقی.
آزاد،
آزاد،
آزاد از قید هر تعلقی.

بگذارید و بگذرید،
ببینید و دل نبندید،
چشم بیندازید و دل نبازید،
که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...

 






تاریخ : سه شنبه 03/8/22 | 6:9 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |

 به نام خدا

شهادت، غم‌آفرین است؛ غمی مقدس.
غمی خشم‌برانگیز و به تبع آن، حرکت‌آفرین.
حرکت به سمت صلح، امن، آرامش، و پیشرفت.
و به نظرم ملت‌هایی که از این واژگان زیبا محرومند، باید ریشه آن را در شهامت شهادت‌طلبی جستجو کنند.
و چنانکه پیش‌تر گفتم، شهادت‌طلبی غیر از طلب مرگ است.

شهید #یحیی_سنوار






تاریخ : دوشنبه 03/7/30 | 11:7 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |

 به نام خدا

احساس تنهایی، با خود تنهایی متفاوت است.  ممکن است دور و بر انسان پر از افراد گوناگون باشد، ولی او احساس تنهایی کند، و یا دور و برش خلوت باشد، ولی حس تنها بودن نداشته باشد.
احساس تنهایی کردن، بسیار بدتر از تنها بودن است و بدتر از آن، اینکه حقیقت این هر دو با هم ممزوج شود؛ تنها بمانی و احساس تنهایی کنی.






تاریخ : دوشنبه 03/7/30 | 11:0 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.