مادر، ستون خانه است و پدر، سقف. سقف خانه اگر آسیب ببیند، خانه فرو نمیریزد، اما ستون اگر آسیب دید، سقف و خانه با هم فرو میریزند. شاید از این روست که فاتح خیبر، پهلوان بیتکرار عرب، امیرالمؤمنین حیدر (روحی له الفداء) زمانی که زهرایش را از دست داد، بارها و بارها با صورت بر زمین خورد.
علم دست توست مادر، پیش از اینکه دست مردها باشد. تویی که مرد را به سمت عاقبتبهخیری میکشی یا مانعش میشوی. تویی که دور مسلم را شلوغ میکنی یا سبب تنهایی او میشوی. تویی که علم شکسته کربلا را تا انتهای تاریخ بالا نگه میداری.
برخیز مادر!
رنگهایت را بردار. به سیاهیهای شهر، رنگ و لعابی نو بپاش. بگذار عطر دستپخت بینظیرت را باد تا سراسر دنیا بکشد. بگذار قهقهه کودکانت، پیشی بگیرد بر آوای جنگ. بگذار قامت استوارت، آوار غم را بپوشاند. بگذار خنجر لبخند باشکوهت، قلب دشمن را بشکافد.
تو مادری. تو تعیینکنندهای. آبادی و ویرانی به دستان ظریف اما قدرتمند تو سپرده شده.
برخیز مادر!
زمان معرکه تو فرارسیده است.
هربار به جنگ فکر میکنم، بیاختیار به یاد چهره مصمم شیرمردان 18-19 سالهای میافتم که با دست خالی و با بذل جانهای گرامیشان ایرانمان را حفظ کردند.
نمیدانم چند نفرمان جنگ تحمیلی را درک کردهایم و چند نفرمان، فقط در حد مستند و روایت از آن میدانیم. اما بیشک تکتک ما اینقدر میدانیم که وقتی میگویم "دست خالی" یعنی چه.
میفهمیم در بلوای پیروزی انقلاب که تازه مردم، حکومتی نوپا تشکیل داده بودند، که احزاب و منافقین هرکدام در گوشه گوشه کشور ناامنی و جنایت میکردند، که عراق به پشتوانه تمام دنیا و تمام سلاحهای جنگیشان به ایران تاخته بود، پیر و جوان، زن و مرد، با پوست و گوشت و استخوانشان از وجب به وجب خاک مقدسشان دفاع کردند. که اگر فتحی بود فقط و فقط به یاری خدا بود و اگر سلاحی بود، غنیمت این فتوحات.
فکرش را که میکنم آرام میشوم؛ که خدایی که در آن اوضاع پیچیده، ما را سربلند پسندید، امروز بیشک تنهایمان نخواهد گذاشت.
امروز که به فضل و کرمش، دستمان پر است از برگ برنده. امروز که همان حکومت نوپا، ابرقدرتی است به لطف و یاری پروردگار بیهمتایی که جوانان غیورش را مدد کرد به سازندگی و نبوغ. که امروز پیشرفتهای عظیم علمی و دفاعیمان چشم دنیا را خیره کرده است.
و البته که شگفتیها در راه است.
جای نگرانی نیست.
اگر دیروز با دست خالی و بدون هیچ پشتوانه ظاهری و فقط با تکیه بر نیروی لایزال الهی ایستادیم و پیروز شدیم، امروز یک رژیم فاسد بیهویت که متزلزلتر از تار عنکبوت است، نگرانمان نخواهد کرد.
تمام دنیا هم پشت او بایستند، خم به ابرویمان نمیآید.
وعده الهی حق است که ان تنصروا الله ینصرکم و یثبت اقدامکم.
و ما ایستادهایم به فضل خدا محکم و استوار چون پارههای آهن که نه خسته میشویم و نه ناامید خواهیم شد.
ما وارثان سلمان و سلیمانی،
ما ملت شهامت و شهادت،
ایستادهایم تا فتح نهایی،
انشاءالله.
خبر کوتاه بود و تکاندهنده: صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران ... به محض خواندن تیتر خبر، دلم ریخت؛ فتح صدا و سیما یعنی فتح کشور. آسیب به صدا و سیما یعنی ضربه به قلب ملت. یعنی فتح عواطف و ویرانی آرامش. یعنی یک خسارت عظیم که به سادگی قابل جبران نخواهد بود.
سیگنال تلویزیون قطع بود. پس به سرعت سراغ اپلیکیشن تلوبیون رفتم و با دیدن قطع بودن شبکه خبر، فهمیدم محل حمله بوده. اشکم در بهت و سکوت جاری شد.
شبکه چهار، جایگزین شبکه خبر بود. ولی در این بین به سرعت اخبار دیگری وایرال شد. واکنش مجری خبر که با هشتگ #شیر_زن به شدت منتشر شده بود توجهم را جلب کرد. و حالا بعد از گذشت تنها دقایقی از ماجرا، بازگشت مجدد او به قاب تصویر شبکه خبر! انگار نه انگار که چندین انفجار پیاپی در کنارش اتفاق افتاده و آخری، درست در مجاورش.
فیلم حرکت شجاعانهاش بارها و بارها از شبکه خبر و همچنین در فضای مجازی منتشر شد که در حین خواندن خبر، هر بار صدای انفجار نزدیکتر شد، صدایش بلندتر، رساتر، محکمتر و کوبندهتر به انتقال خبر پرداخت تا لحظهای که خود استودیوی خبر هم مورد تجاوز دشمن زبون قرار گرفت. بعد بلافاصله در استودیویی دیگر، با حضوری محکم و مقتدر، دشمن متجاوز را چنان در هم کوبید که موشک هایپرسونیک نکوبیده! اشک شوق و غرور اینبار مهمان چشمانم بود.
این است قدرت شیرزنان ایران. حال وطن را باید از حال زنانش دانست. تا چنین شیرزنانی بیدارند، مام وطن آسوده خواهد بود. درود و هزاران احسنت بر بانوی فداکار #سحر_امامی که شجاعت مثالزدنیاش نه فقط صدا و سیما را که قلبهایمان را از ویرانی نجات داد و یکتنه فتنهای عظیم را خنثی کرد.
ماشاءالله و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
و ان یکاد بخوانید و بر فراز کنید ...
از سر و صداها نترسید؛
وارثان زمین مشغول خانهتکانیاند.
آنها که در تمام طول تاریخ مظلوم و مهجور بودند، امروز هریک آتشی شدهاند بر جان مستکبران.
تمامِ خوبی در برابر تمامِ بدی، قدم علم کرده است.
تمامِ نور، در برابر تمامِ ظلمت؛
و الله مُتِمُّ نورِهِ وَ لَو کَرِهَ الکافرون.
صدا و گرد و خاک نگرانتان نکند.
چیزی نیست،
فقط کمی تار عنکبوت باقی مانده است.
مبارکمان باد میراث زمین و آسمان.
مبارکمان باد میراث زمان.
چشمانمان روشن باد بر جمال نورانی موعود منتظَر.
چهره جنگ، کریه و ترسناک است. قابل انکار نیست.
و اینکه ایرانی، دنیا را به هم میریزد اگر قطره خونی از بینی کودکش بچکد. تا چه رسد به اینکه هیولای مرگ، پرگیرد و در میان خواب ناز، پنجه بر جان کودکان فرو برد و یک به یک برُبایدشان.
و اینکه جنگ، ویرانی دارد. و هیچ ویرانی، عظیمتر نیست از ویران شدن مادری در داغ جگرگوشههایش. و هیچ آواری، سنگینتر نیست از آوار بیچارگی بر شانههای پدری مضطر.
ولی اینجا ایران است و ققنوس ایمان و امید، از میان آوارها و خاکسترها برخواهد خاست و نقش ماندگار اقتدارش را بر سینه جهان خواهد کوبید و انوار این مدال درخشان، سایهها و سیاهیها را چنان بزداید که جهان پر شود از عدل و داد، همچنان که پر شده بود از ظلم و جور.
پس از آن است سراسر "وَ یُحِقَّ الحَقَّ وَیُحَقِّقَه"
باورش سخت است هنوز.
سخت است باور کنم جنگ است. که در همسایگیام، کمی آن طرفتر، که در محلههای مختلف کشور زیبایم، که میان گذر دوست و آشنا و قوم و خویش، خانهها فرو میریزند.
سخت است باور کنم که پنجره بلند خانهام که تا دیروز، تصویر ثابتی از برج میلاد را در دل داشت و گاه و بیگاه صحنه پرواز کبوتری میشد، حالا سینمای چندبعدی است از آتش جنگندهها و پرواز پدافندها که بیامان میروند و میآیند و سوغاتشان جز هیاهوی نعرههای جنگ، انفجار است و آتش و ویرانی.
سخت است تماشای چهرههای معصومی که بلعیده میشوند و خانوادههایی که در آتش جنون میسوزند. سخت است اخبار خون، اخبار تکههای بدن بر در و دیوار، اخبار ویرانی و مرگ و فقدان.
باورش سخت است هنوز میان اینهمه آشوب و بلوا که جهانم را به هم ریخته.
باورش سخت است ولی گویا جهان در حال باززایش است. چیزی از جان جهان، به سختی کنده میشود و دور انداخته میشود، چنان که از خاطرهها محو شود: ریشههای سست به جا مانده از سرطانی که جان و جهانمان را به آتش کشیده؛ رذلی به نام #اسرائیل .
سخت است ولی چه گواراست.
چقدر باشکوه است و رویایی،
که اینک "تو" شاهد رسیدن آن لحظه خاصی باشی که نه فقط امام و شهدا، و نه شیعیان و مسلمانان از صدر اسلام، و نه تمام آزادگان زمین و فرشتگان آسمان، و نه حتی تمام هستیِ مخلوق، بلکه خود خالق، خود خدا از ازل، در تمام آن هستی و وجودی که هیچ آغازی برایش تصور نمیشود، انتظار آن را کشیده است.
تصور میکنم تمام هستی متوقف شده و در سکوت و توجه تام، تماشایمان میکند.
تصور میکنم چشم تمام مخلوقات از ازل تا ابد به این لحظاتی است که رقم میخورد.
میبینم لبخند حاج قاسم را، اشک شوق سیدحسن را، طهرانی مقدم را، حاجیزاده را.
میبینم که هر فریاد شوقی که از قلب کودکان غزه به آسمان بلند میشود، موشکی میشود بر قلب اسرائیل. میبینم پایان خوش ماجرا را.
پروردگارا!
خود فرمودهای و سخنت حق است: "وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحزَنُواْ وَأَنتُمُ الأَعلَونَ إِن کُنتُم مُّؤمِنِینَ"
پس یاریمان کن تا سست نشویم و اندوهگین نگردیم و یاریمان کن به وعده حق خود که برتری یابیم، چراکه سراسر سلولهای وجودمان گواهی میدهند که مملو از ایمان و یقین هستیم.
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِفِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ (عجّل الله تعالی فرجه الشریف)
دوش سودای رُخش گفتم ز سر بیرون کنم
گفت: استعینوا بالله و اصبروا ...
و صبر،
این تقدیر زهرآلود ناگزیر،
این دور مکرر پایانناپذیر.
پس یاریمان کن به صبر.
یاریمان کن.
ما درِ خلوت بهروی خلق ببستیم
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
هر چه نهپیوند یار بود، بریدیم
وآنچه نه پیمان دوست بود، شکستیم
مردم هشیار از این معامله دورند
شاید اگر عیب ما کنند که مستیم
مالک خود را همیشه غصه گدازد
ملک پری پیکری شدیم و برستیم
شاکر نعمت به هر طریق که بودیم
داعی دولت به هر مقام که هستیم
در همه چشمی عزیز و نزد تو خواریم
در همه عالم بلند و پیش تو پستیم
ای بت صاحب دلان مشاهده بنمای
تا تو ببینیم و خویشتن نپرستیم
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم
تا تو اجازت دهی که در قدمم ریز
جان گرامی نهاده بر کف دستیم
دوستی آن است سعدیا که بماند
عهد وفا هم بر این قرار که بستیم
بسم الله و بالله
فقط و تنها میتوان به وعده خدا دل را آرام و مطمئن ساخت که "لَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ".
و الّا که این غمها اگر بر کوه نازل شده بودند، بیشک متلاشی میشد.
چنین است که در تشییع باشکوه و میلیونی #سید_حسن_نصرالله دشمن زبون صهیونیست، بارها دیوار صوتی را میشکند و جنگندههایش بالای سر جمعیت مانور میدهند و میبینیم که این مردم، نه تنها نمیترسند، نه تنها متفرق نمیشوند، بلکه همگی برمیگردند به سمت جنگندهها و شعار میدهند: "الموت لاسرائیل، الموت لامریکا".
مقاوم.
استوار.
پارههای آهن، که در وصفشان فرمودهاند: "إنّ المؤمنَ أشدُّ مِن زُبَرِ الحدیدِ ، إنّ زُبرَ الحدیدِ إذا دَخلَ النّار تَغیّرَ ، و إنّ المؤمنَ لو قُتِلَ ثُمّ نُشِرَ ثُمّ قُتِلَ لم یَتغیّرْ قلبُهُ"؛
مؤمن از پارههاى آهن محکمتر است؛ پارههاى آهن هرگاه در آتش نهاده شود تغییر مىکند، اما اگر مؤمن بارها کشته و زنده شود، دلش تغییرى نمىکند.
این قدرت با شکوه و این قرار و طمأنینه ستایش برانگیز، جز از خدا و بهواسطه عنایت ویژه او، چه عامل دیگری میتواند داشته باشد؟
زیبا و به حق فرمود آنکه در جانمان حک کرد: "هَوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّه".
والحمدلله ربّ العالمین
...............
یِک دُو روزی صَبر کُن اِی جانِ بَر لَب آمَده
زانکه خواهَم دَر حُضورِ دُوست بِسپارَم تُو را
آرزوم بود دانشگاه هنر.
اونم دانشگاه بینالمللی که از همهجای دنیا خواهان داشت.
اونم تو شهر موزهسان رم.
اونم بعد از دو روز آزمون ورودی چند ساعته.
آرزوی هر هنرمندیه.
ولی بالاخره سخت بود تو کل دانشگاه تنها کسی باشی که حجاب داره. اونم تو ایامی که هنوز اینقدر مسلمانان مهاجر کم بودند که اگه سالی یه بار، دو تا محجبه غریبه برای اولینبار تو خیابون به هم میرسیدند، میایستادند به احوالپرسی. اینقدر کم بودیم که گاهی مردم خیال میکردند من برای قشنگی روسری میذارم.
پس همون بدو ورود به دانشگاه شدم گاو پیشونی سفید.
نمیدونی چقدر سخته کنار دخترکان بهغایت زیبا و بهغایت ولنگار سوئدی و روس، تلاش کنی اساتید رو متوجه خودت، سوالت، و پروژهات کنی و بخوای خودتو وسط اون بلبشو، ثابت کنی و برای خودت تو جمع، جا باز کنی.
که هی بخوای به جمعی که هیچ درکی از فرهنگت ندارن، چیزی رو توضیح بدی که کاملا براشون نامانوس و غریبه.
و خیلی از چهارچوبهات براشون برخورنده است و مجبوری هی توضیح بدی و توجیه کنی.
میخوام بگم اینطور نیست که برای موندن سر عقیدهات، بتونی جمعی رو با خودت همعقیده کنی یا فقط توی جمعی فعالیت کنی که با تو همعقیدهاند. بسیار پیش میاد که مجبور شی اتفاقا با کسانی تعامل کنی که حتی ضد عقیده تو هستن.
وهمین چیزهاست که آدم رو رشد میده.
که آدم محکم میشه.
نمیدونم شاید هم اوضاع اینجوری نبوده که امروز هست. شاید شرایطی که تو امروز باهاش مواجهی خیلی پیچیدهتر از این حرفها باشه. بحث مقایسه نیست. فقط میخوام بگم میفهمم چقدر سخته تلاش کنی درست زندگی کنی، جایی که خیلیچیزا نادرست و نابهجا و بههم ریخته است و تو یک نفر میخوای متفاوت باشی.
میفهمم چقدر سخته تلاش کنی خوب باشی.
تو یکی این میون خوب باشی لااقل.
خیلی سخته.
اما این تلاش ارزششو داره.
حتی اگر به خودت نگاه کنی و ببینی اینقدرها هم موفق نبودی.
نه اونقدر که باید و شاید.
با اینهمه خودِ این تلاشه، صرف نظر از نتیجهاش، خیلی ارزشمنده.
و تمام سختیهایی که متحمل میشی، بیشک ارزششو دارن.
و مطمئنم اون خدایی که بین اینهمه زرق و برق، ندیده انتخابش کردی، تو رو میبینه،
و همون هواتو داره،
و همین که میبینه و هواتو داره، برای یک عمرت بسه.
همینو چند روزه میخوام بگم و نمیدونم چجوری بگم.
که این پرنده زیبایی که تو ذهنمه و دلمو برده، همینجور پر بزنه بشینه تو ذهن تو.
هی مینویسم،
هی پاک میکنم.
چند روزه.
اما بعد...
من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و
عاقلی ...