سلااااااااااااام بر عسل باااانوووووو فاطمه حکاکان:
خوبی مانا؟
چهار ماه تاخیر در نوشتن خاطرات خوبه؟
ماه قشنگم الان تو چهار ماهه و به زودی چهارماهش تموم می شه و می ره تو پنج ماه...
از وقتی برات تعریف می کنم که هنوز تو شیکمم بودی و بابا سر زده و بی خبر اومد... خیلی شوکه شدم اما خوشحالیم به قدری زیاد بود که جای هیچ فکری رو باقی نمی ذاشت... چکاپ بعدی که خواستم برم پیش دکتر نبوی بابا هم اومد و همون روز تاریخ تولد ماه گلم معلوم شد... طبق تاریخ تخمینی دکتر تو باید دو هفته ی دیگه تو شیکمم می موندی اما سونوگرافی ها چیز دیگه ای رو نشون می دادن و می گفتن که تو دیگه می خوای بیای بیرون (می دونم ادبیات فارسی ام حسابی خراب شده مانا اما باید ببخشی دو هفته ی دیگه که امتحانمو دادم و خیالم از دیپلم زبانم راحت شد برای مدتی به کل ایتالیایی رو می ذارم کنار و یه کم کتاب می خونم)...
خلاصه از طرفی دکتر می گفت تا جایی که ممکنه می خوام نگهش دارم و هر چی به موقع تر به دنیا بیاد بهتره و از طرفی هم به قول بابا ممکن بود دیر شه و خدای نکرده اتفاقی برای عسل گلم بیفته... خلاصه تصمیم بر این شد که بر اساس سونوگرافی ها عمل کنیم و این شد که دکتر گفت چهارشنبه بیا عملت کنم... یه شور و استرس خاصی به دلم افتاد.. یه کم ترسیدم و تپش قلبم تند شد... اما همچنان خیلی خوشحال بودم... قبل از تولدت همیشه به این فکر می کردم که این موجود کوچولو چه جوری و چطور می تونم بپذیرمش اما وقتی به دنیا اومدی به قدری راحت جای خودتو بین ما باز کردی که انگار همیشه وجود داشتی و هیچ روزی بدون وجود تو نگذشته...
چهارشنبه صبح زود رفتیم بیمارستان... من و تو و بابا و مانا و خاله آزیلا... و اولین نفر هم وارد اتاق عمل شدم... بی حسی از راه کمر خیلی درد داشت اما شیرینی دیدن تو و شنیدن صدای کوچولوی خوشگلت به محض تولد ارزششو داشت... از زیر قفسه ی سینه ام هیچ حسی نداشتم وقتی پام داشت بی حس می شد عصبی بودم و مثل بچه ها دوست داشتم به زور پامو تکون بدم و از اینکه نمی تونستم کلافه بودم اما وقتی کاملا بی حس شدم دیگه احساسی نداشتم... عمل طول زیادی نکشید و دکتر بیهوشی که علائم حیاتم و هم چک می کرد مدام باهام در مورد مسائل پراکنده صحبت می کرد و به کلی حواسمو پرت کرده بود... مانا همه می گفتن چرا تو رو ایران به دنیا آوردم... اول اینکه همه کنارم بودن مخصوصا مانا و خاله آزیلا... بعد هم دکترای ایران یه طرف دکترای تمام دنیا یه طرف... بعد هم این بیمارستان همه چیزش مطابق میلم بود و خوشحال بودم و اینکه چون خاله آزیلا مدتی مامای اونجا بود کلی دوستاش تحویلم می گرفتن و حسابی بهم می رسیدن... در مجموع خیلی راضی بودم... وقتی داشتن تو رو بیرون میاوردن اجازه دادن بابا و خاله آزیلا بیان تو... همون موقع دکتر نبوی داشت روی شکممو فشار می داد که با اینکه سزارین شدم اما تو تا حد ممکن مسیر طبیعی تولدت رو خودت طی کنی و این حرکت مثل تنفس مصنوعی بود و وقتی بابا اومد تو خیلی ترسید و فکر کرد اتفاقی برای من افتاده و دارن احیام می کنن... طفلی خیلی ترسیده بود...
بالاخره تو به دنیا اومدی مانا (مانا مخفف مامان جونه و وقتی این کلمه افتاد تو دهنم اصلا یادم نبود که یه اسم هم هست.. و اولا فکر می کردن اسمت ماناست!)
وقتی کارای ساکشن و تمیز کردن و بریدن نافتو انجام دادن تو رو که اتاقو رو سرت گذاشته بودی گذاشتن کنار من که یه دستم زیر دستگاه فشار بود و یکی زیر سرم و با همه ی وجودم دلم می خواست بغلت کنم... همین که صورتم رو رو صورتت کشیدم و باهات حرف زدم آروم شدی و با چشمای بسته ات دنبال صدا گشتی... خیلی صحنه ی قشنگی بود...
الان تو توی کریرت نشستی و همینجوری که با ریسه ی عروسکات بازی می کنی منو نیگاه می کنی و می خندی... الهی قربونت برم تو خیلی مهربونی مانا...
بعد از یه مدتی که همه چیز خوب بود منو بردن تو اتاقم.. همه بودن و وقتی تو رو آوردن غوغایی شد تو اتاق... همه می خواستن ببیننت بغلت کنن و خلاصه همه یادشون رفته بود که تو همش چند دقیقه است که به این دنیا پا گذاشتی و به این صداها و نورها و تکون ها عادت نداری...
مانا دلم نمی خواست چشم ازت بردارم.. کمترین صدایی که می دادی از جام می پریدم... و هنوز هم همینطوره...
روز سوم دکتری اومد و گفت که تو زردی داری و تو رو از من جدا کردن... بانو جونم نمی دونی چقدر این دوری وحشتناک بود... مثل ابر بهار گریه می کردم و نمی تونستم تو رو تو دستگاه با چشمبند ببینم.. دلم می لرزید... اصلا نمی تونستم فکرشم کنم که من بدون تو برگردم خونه برای همین سه روزی که تو بخش نوزادا بودی منم پیشت موندم... خیلی تلخ بود برای همین از این یه تیکه می گذریم و می ریم روزی که برگشتیم خونه... بانو نمی دونی دایی مهدی برات چیکار کرده بود... تمام اتاقو پر از بادکنک و ریسه کرده بود.. به قول خودش می گفت سه روز پیش که تو هنوز زردی نداشتی و قرار بود برگردیم خونه این کارا رو کرده بود و بعد که برگشتن ما عقب افتاد یکی یکی بادکنکا ترکیدن و مجبور شد دوباره از اول تزیین کنه...
هممون یه جوری خوشحال بودیم... قبلش همه چیزتو حاضر کرده بودم... حتی دکور اتاقو تغییر دادیم و مانا جون هم یه کمدشو برای تو خالی کرد که وسایلتو بذارم...
همه یه سری بیمارستان اومدن دیدنمون و یه سری خونه... فقط طفلی مانا جون خیلی اذیت شد و حسابی شرمنده اون و خاله ها شدیم...
بعد مدتی بابا برگشت و ما موندیم تا وقتی که تو واکسناتو بزنی و یه کم جون بگیری...
اینجوری شد که تا دو ماه نیمت موندیم و بعد برگشتیم پیش بابا... مانا اون روز هم خیلی سخت بود... روز آخر خونه عزاداری بود... می دیدنت گریه می کردن می خندیدی گریه می کردن بغلت می کردن گریه می کردن و خلاصه حسابی اذیت شدیم.. جدایی خیلی سخت بود و فقط با قول اینکه عید برمی گردیم می شد یه کم امیدوار بود...
تو هواپیما حسابی همه رو میخ خودت کرده بودی... یه مانا با یه بانو تو آغوشی ... همه دوستت داشتن و تو هم حسابی بهشون خندیدی و دلشونو بردی... بعد لباستو عوض کردم و اون صورتیه ی زارا کیدز رو تنت کردم که خیلی ماهت می کرد... بابا خیلی خوشحال بود نمی دونست چیکارت کنه... دلش خیلی برات تنگ شده بود...
اینجا بردمت پیش دکتر اخلاقی چون خیلی نگران واکسنات بودم که بعضیاشونو اینجا به نوزاداشون نمب زنن و خلاصه تحت نظر ایشونی...
عسلکم تو هزارماشاءالله روز به روز بزرگتر می شی و هرروز یه کار جدید می کنی که دل من و بابا رو می بره...
چند تا از جدیدترین عکساتو هم به زودی می ذارم...
خب دیگه خیلی طولانی شد... تو هم الان داری بهونه می گیری و حوصله ات سر رفته...
تا بعد...

بازدید امروز: 80
بازدید دیروز: 162
کل بازدیدها: 594703