سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام گلکم؛

باورم نمی شه چقدرررررررررررر زود بزرگ شدی گوگولی من!

شنبه (یعنی دیروز) جشن شکوفه ها داشتین (پیش دبستانی)؛ ساعت نه صبح تا دوازده که البته تا یک طول کشید...

صبح، حاضر شدی که بریم؛ خوشحال و خندون:

ولی خب، یه خورده خوابت میومد:

حالا واقعا باید برم؟ یعنی اصلا راه نداره؟!!!! بووووس

تو تعریف می کنی، من می نویسم:

سوار ماشین شدیم و بعد ویژژژژژژژژژژژژژژژژ رفتیم مدرسه! شوخی

رفتیم اونجاااااااااا اما می خواست بابا حامد هم بیاد اما گفت اجازه نداره. کمدم هم روش نوشته بود فاطمه زهرا اما اشتباهی!

رفتیم تو حیاط اول، بعد بادکنک بازییییییییییییییییی، یه حباب های بزرگی بود، اما مال من پیر شد و ترکید [با یه چسب مخصوص گلوله های کوچیک درست می کردن و بعد با نِی بادش می کردن، شبیه حباب بود و جنسش مث سلفون نازک]

فاطمه زهرا که دوست من بود توی مدرسه گل زد [ توپ بازی می کردین]

صف بستیم؛ من یه خورده خسته بودم! [دوست نداشتی از من جدا شی! همه رفتن تو صف اما تو نرفتی! چشمک]

مامانم گفت برو!

دوستم گفت برو!

معلممون گفت برو!

اما من نرفتم!! پوزخند

بعد مامانم اومد تو صف. همه ی مامانا هم اومدن تو صف.

بعد رفتیم تووووووووووو ...

رفتیم بالا یه قاب عکس گوگوری مگوری با مامانامون درست کردیم و بعدشم یه کاردستی برای باباها درست کردیم و به بابا هدیه دادم [شب] و بعد اومدیم پایین تو راهرو غذاهای خوشمزه خوشمزه درست کردیم. [یکی از کارگاه های کار گروهی بود که توی گروه های پنج نفره باید با کمک مامانا با وسایلی که گذاشته بودن خوراکی های مختلف درست می کردین]

رفتیم کلاسمونو دیدیـــــــــــــــــم ، بچه ها رفتن تو حیاط.... اما من اینقدر خسته بودم !! نرفتم...

خانم مدیر گفت می شه بری تو حیاط ؟

من گفتم نمی شه!!!!

بعد مامانم گفت پاشو بیا بریم با هم.

خانم مدیر گفت: نه! ناراحت نکنش...

بعد اینقدر چیز گفت تا تموم شد [خانم مدیر برای مادرها صحبت می کردن]

بعد هم رفتیم خونه ی عمه نفیسه...... بعد همه گفتن وااااااااااااای مانتوی خوشگلشو!!! پوزخند


صبح که خیلی خوشحال و خندون بودی چون مث همه ی بچه ها، ذوق لوازم التحریتو داشتی!

ولی تو مدرسه یه خورده نگران بودی و دوست نداشتی ازم جدا شی!

برنامه های خوبی داشتیم و کلی بهمون خوش گذشت.

عکس هر کدومتونو بزرگ چاپ کرده بودن که روی کمدهاتون بچسبونن برای اینکه بتونین کمدتونو پیدا کنین، اون قاب عکسی که گفتی رو با مقوا و مروارید درست کردیم که عکستونو بچسبونین روش و بعد بزنن رو کمدتون.

اینم هدیه ی باباها:

بعدشم نهار خونه ی عمه نفیسه دعوت بودیم؛ هم مولودی تولد امام رضا علیه السلام بود، هم تولد هانیه سادات، هم آش پشت پای عمو مسعود که الان مکه اند.

کلی همه واسه ی تیپ مدرسه ایت ذوق کردن و تو هم خوشحااااااااااااال که از همه ی بچه ها بزرگتری و زودتر از همه رفتی مدرسه شوخی

دیگه حدودای نه شب رسیدیم خونه، خیلی خسته شدیم، روز پر کاری بود اما خیلی شیرین بود... مخصوصا برای من! مؤدب

فقط یه خورده نگران شدت وابستگیتم که فکر می کنم چند روز اول، ابرهای متراکم همراه با بارش خفیف شاید هم شدید و گاهی طوفانی داشته باشیم! گریه‌آور

امیدوارم زود عادت کنی!

بهت گفته باشم دانشگاه هم بری، واسه ی من همون نونی جیقیلی ای هستی که بودی!! بووووس

خیلی دوستت دارم..دوست داشتن








تاریخ : یکشنبه 92/6/31 | 3:17 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.