سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به نام خدا

سلام گل بانو؛

....


http://www.iranisalam.com/Portals/EF_RssReader/747/2011_5_2_2_40_42_389.txt.jpg

دیشب ساعت هفت با سنگ های رنگی یه گردنبند کوچیک درست کردی:

- ببین مامان، دیگه لازم نیست برم مدرسه! خودم بلدم کاردستی درست کنم! پوزخند

ساعت هشت:

- ببین چقدر نقاشی های قشنگ می کشم! هیچ لازم نیست برم مدرسه!! بووووس

...

صبح ساعت پنج و نیم:

- اصلا این پشه هه نذاشت بخوابم! خسته کننده

سرتو می بری زیر پتو و خودتو می زنی به خواب...

ساعت شش با گریه:

- من نمی خوام حاضر شم، اصلا نمی خوام برم مدرسه! گریه‌آور

ساعت شش و پنج دقیقه بعد از اینکه با هم قرار گذاشتیم که اگه گریه نکنی منم تا مدرسه باهات بیام، همچنان با گریه:

- اصلا بابا حامد بهم صبحونه نمی ده، دارم از گشنگی می میـــــــــــرم!!! گریه‌آور

از زیر قران ردت می کنم و با کلی نذر و نیاز و سلام صلوات راهی می شیم.

- بازم باهام صحبت کن، همونا که داشتی می گفتی... ترسیدم

و من همچنان از مزایای مدرسه می گم و اینکه تو الان از همه ی بچه ها جلو زدی و زودتر رفتی و همه دوست دارن جای تو باشن و اگه نری اونا ازت جلو می زنن و تو عقب می مونی و ...

- من می خوام بی سواد بمونم، می خوام تو خونه بمونم همیشه! دعوا

من: مگه نمی خوای فضانورد شی؟!

- نه دیگه نمی خوام!

من: دانشمند چی؟! کارگردان؟!

- نه اصلا نمی خوام! می خوام بی سواد بمونم!

بعد از چند دقیقه غر زدن و گریه کردن:

- اگه بخوام یه خانم خونه دار بشم هم باید برم مدرسه؟!!! نکته بین

ساعت یک ربع به هفت، جلوی در مدرسه همچنان با گریه:

- خواهش می کنم بیا با خانممون صحبت کن فقط همین یه روزو باهام بیای تو مدرسه، خواهش می کنم... گریه‌آور

حاضر نمی شی بری سر کلاس، به هر ترفندی متوسل می شیم جواب نمی ده. جلوی در رو صندلی می شینم و می گم بیشتر از این نمی تونم بیام تو اما باهات قرار می ذارم اگه بری سر کلاس و گریه هم نکنی منم همینجا بشینم و جایی نرم...

یک دقیقه بعد:

- من رفتم سر کلاس و اومدم! پوزخند

ساعت هشت، خانم جوکار اومدن و گفتن فاطمه خانم تو خونه ی شما رئیس کیه؟

- چی؟! .... رئیس؟!.... هیشکی! یعنی چی؟

خانم جوکار: یعنی کی تصمیم می گیره؟ شما تصمیم می گیری؟!

- بله! شوخی

خانم جوکار: خانم حکاکان تو خونه پدر و مادر تصمیم می گیرن یا فاطمه خانم؟

من: پدر و مادر.

خانم جوکار: شما تصمیم گرفتین که فاطمه خانم بیاد مدرسه یا نه؟

من: بله باید بیاد.

خانم جوکار: پس شما بفرمایید، خداحافظ.

من: با اجازه، خداحافظ.

صدای جیغ و گریه ی تو. من سوار ماشین می شم و چند دقیقه جلوی در منتظر می مونم و بعد تماس می گیرم وقتی خیالم راحت می شه که آروم شدی می رم خونه.

تو رو می برن کتابخونه و برات چند تا کتاب می خونن. اینو خیلی با ذوق تعریف می کنی چون من همیشه یک کتاب می خونم اما اونجا برات چند تا کتاب خوندن. بعد هم یه مربی دیگه میان برات نمایش عروسکی بازی می کنن و وقتی حالت بهتر می شه می ری سر کلاس و برنامه ی روزانه اتونو داری.

من اما تو خونه بی قرارم. اول فکر می کردم با اینهمه وقت آزاد چه کنم؟! حالا اصلا دست و دلم به کاری نمی رفت. خیلی جات خالی بود، خونه خیلی سوت و کور بود. مشغول کارام شدم و تا به خودم بیاد ساعت شده بود دوازده. حدود نیم ساعت تقریبا بی هوش شدم،  اصلا نفهمیدم چجوری خوابم برد!

ساعت دو از مدرسه تماس گرفتن و قرار شد فردا چهل و پنج دقیقه دیرتر ببرمت و یه سری هماهنگی های دیگه که چجوری برخورد کنیم و چه کنیم و چه نکنیم تا بالاخره شما راه بیفتی...

همون موقع اینقدر بی تاب بودم راه افتادم اومدم دنبالت. تا سه منتظر موندم و کتابمو می خوندم. فکر می کردم الان گریون و ناراحت میای بیرون ولی شکر خدا حالت خیلی خوب بود خیلی بهت خوش گذشته بود و بعد از سوال های مکرر من شروع کردی به تعریف کردن وقایع روز ...

و چنین بود روز اول پیش دبستانی!

 

 






تاریخ : سه شنبه 92/7/2 | 8:34 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.