سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام گل بانو جونم؛

...

صبح گذاشتم تا ساعت هفت بخوابی و خودت بیدار شی. لای چشماتو باز کردی:

- وقت نماز صبحه؟

من: نه مامان، وقت نماز صبح خیلی وقته گذشته..

یه خورده با هم بازی و شوخی می کنیم و در همون حین بغلت می کنم میارمت تو هال و واست کارتون می ذارم.

همین که مشغول کارتونی، صبحونه اتو می دم و کم کم حاضرت می کنم.

همه چی به خوبی و خوشی پیش می ره تا زمان کفش پوشیدن:

- نمی دونم چرا اینقدر سرم درد می کنه... بیا دست بزن ببین تب دارم؟! خسته کننده

من: ببینم.... نه عزیزم تب نداری.. آدم صبح زود که بیدار می شه یه خورده اول سرش درد می گیره بعد زود خوب می شه...

تو ماشین:

- اوهووو... اوهووو...

من: چی شده؟

- سرفه ام گرفته! شاید مریض شده ام! بووووس

یک دقیقه بعد:

- چقدر دلم درد می کنه!

یک دقیقه بعدتر:

- آی چشمم! چشمم می سوزه... آی خوب نمی شه... خیلی می سوزه! گریه‌آور

جلوی در مدرسه:

- اصلا امروز حالم خیلی بده...شرمنده

خاله فاطمه میان دم در تحویلت بگیرن، تو با یه گریه ی ملایم:

- صبر کن بوست کنم...

بعد:

- می شه اول گریه هامو بکنم بعد برم؟ترسیدم

خاله فاطمه: باشه عزیزم، مامانش ما می ریم تو این اتاق تا گریه هاشو بکنه بعد می ریم کلاس.. خداحافظ...

من: خداحافظ

- صبر کن دوباره بوست کنم... جالب بود

خلاصه به خوبی و خوشی رفتی و اینگونه است که داری کم کم پیشرفت می کنی...






تاریخ : چهارشنبه 92/7/3 | 9:55 صبح | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.