سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به نام خدا

سلام گل نازم؛

وای فاطمه بانو خییییییییلی خوشحالم.. خیییییییلی..

الان یکی از دوستای دوران دبستانم زنگ زد.. اینقدررررر ما با هم صمیمی بودیم که به محض اینکه گفت دوست دوران دبستان، سریع گفتم آسیه؟!!!

ما سال اول و دوم فقط با هم بودیم، بعدش اون رفت یه مدرسه ی دیگه و من فقط می تونستم گریه کنم..

خییییییلی همدیگه رو دوست داشتیم.. خیییییییلی.. یعنی من تو تمام عمرم هیچ کدوم از دوستامو تا این حد دوست نداشتم.. واقعا دوسش داشتم..

شاید چون اولین دوست نزدیکم بود و قبل اون با کسی اینقدر رفیق نشده بودم.. شاید چون تو دوران غربت زدگی مدرسه رفیقم شده بود.. شاید خیلی خُلق و خومون به هم  می خورد.. نمی دونم..

اما همیشه واست تعریفشو کرده بودم و همیشه بهت می گم قدر دوستاتو بدون شاید دیگه نبینیشون..

خیلی خوشحالم خیلی حس خوبی دارم.. چقدررررر دلم براش تنگیده بود.. چقدرررررررررررر..

*

چند وقت پیش خواهر کوچیکش (که اونم با خاله زهرا هم دوره ای بودن) تو یه مسجد خاله زهرا رو می بینه و از اون به بعد با هم ارتباط دارن.. از اون طریق شماره ی منو می گیره..

تمام ریز وقایع مدرسه رو با تمام جزئیاتش یادشه.. هر کدومو می گفت منو می کشید تو یه دنیایی که خیلی وقته ازش دور شدم.. از بچه ها که هرکدومشون الان چیکار می کنن و کجان و..

خودش تازه ازدواج کرده و تو دادگستری کار می کنه.. هنوز بچه دار نشده و منم زود کلی از مزایای!!! بچه داری براش گفتم.. : )

خلاصه یه دل سیر از همه چیز گفتیم..

چه حس خوبیه..

*

تو کلاس شما، هرازگاهی جای دانش آموزا رو عوض می کنن که هم کناردستی هاشون مختلف باشن و بچه ها با همه ی دوستاشون ارتباط برقرار کنن و این میون بعضی از اهداف تربیتی محقق بشه هم اینکه خب همه دوست دارن میز اول بشینن و اینجوری تو این گردش کم کم همه میز اولو تجربه می کنن..

وقتی برای اولین بار جات عوض شد خیلی ناراحت و پکر بود.. مخصوصا اینکه افتاده بودی پیش ثنا که باهات رفاقت نمی کرد و تو خیلی از این موضوع دلخور بودی.. هرروز میومدی یه گله ای می کردی.. می گفتم عیب نداره مامان.. قدرشو بدون.. چند روز دیگه که جاتون عوض شه اونوقت دلتون واسه هم تنگ می شه..

وقتی شعر قشنگی می خوندیم که خیلی خوشت میومد یا داستان یا جوک بامزه ای، بهت می گفتم فردا رفتی مدرسه واسه ثنا تعریف کن.. تو هم اینجوری کم کم بهش نزدیک شدی.. اما هرازگاهی هم اذیتت می کرد و گله می کردی.. تا اینکه جاتون بالاخره جابجا شد..

چند وقت پیش تو تعطیلات آلودگی هوا یکی زنگ زد خونمون.. گوشی رو برداشتم، گفت: الو.. سلام.. فاطمه هست؟ (این قسمتو باید اجرا کنم : ) ) ..خندیدم .. گفتم: شما؟ گفت: من ثنا ام..

بعد گوشی رو بهت دادم، گفتم: ثناست.. می خواد باهات صحبت کنه..

شوکه شده بودی.. باورت نمی شد.. تا حالا هیچ دوستی بهت زنگ نزده بود.. نمی دونستی باید چی به هم بگین.. اونم همینجور.. گفتی: الو.. سلام.. خوبی؟... دوباره: خوبی؟... بعد اونم صحبت نمی کرد بعد چند لحظه سکوت دوباره: الو... خوبی؟...

اینقدر خندیدم که داشتم بی هوش می شدم! خیلی قشنگ بود این صحنه..

بعد که خداحافظی کردین تا یه نیم ساعتی تو اتاقت نشسته بودی دستتو زده بودی زیر چونه ات و فکر می کردی..

قبلش داشتیم اتاقتو با هم مرتب می کردیم.. بهت گفتم خب دیگه پاشو بیا.. گفتی الان دارم فکر می کنم بعدا میام!

گفتم: خیلی برات جالب بود؟ سرتو تکون دادی که آره..

یه حس بامزه ای داشتی که دلم می خواست فشارت بدم.. خیلی اتفاق خارق العاده ای به نظرت اومده بود!

خلاصه اینکه الان من اون حسو دارم! : )

 

 






تاریخ : چهارشنبه 92/9/20 | 12:32 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.