سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام عزیز دلم..

خوب نیستی! این روزا سرما خوردی و حسابی اذیت می شی...

این اولین و اگه خدا بخواد آخرین باریه که تو عمرت مریض می شی.. واسه ی همین هم برات می نویسم چون شاید بعدا برات جالب باشه که اولین بار تو عمرت کی سرما خوردی...(19/10/87)

شب شام غریبان بالاخره تلسم شکسته شد و رفتیم حسینیه ی ایرانیا و تو مراسم شرکت کردیم... یه چفیه داشتم و یه سربند هم از بچه ها گرفتیم و خلاصه به یاد ایران که بچه ها رو به یاد حضرت علی اصغر لباس عربی می پوشونن تو رو هم اینجوری پوشوندم... سربند سبزت با نوارهای سبز پیرهنت اتفاقی ست شد و خیلی خوشگل شد... اینم بگم که روز تاسوعا بابایی خیلی گشت که یه لباس تیره برات پیدا کنه.. مخصوصا اینکه دو سه روزی بود که پنج ماهت تموم شده بود و وارد شش ماه شده بودی و آدم بیشتر احساس پیوستگی با حادثه ی عاشورا می کرد...

 

 

بالاخره موفق شد یه پیرهن سرمه ای با نوارهای باریک سبز برات بگیره که تو مراسم امام حسین بپوشی...

 

 

 

دیگه نمی دونی برات چیکار می کردن... وارد هیئت که می شدیم دیگه تو رو نمی دیدم ... ازم می گرفتنت و دست به دست می رفتی و همه حسابی قربون صدقه ات می رفتن و تو هم شکر خدا آرومی و به همه می خندیدی و حسابی دل می بردی...

روزهای محرم رو تا عاشورا رفتیم هیئت مدرسه ایرانیا و شب شام غریبان رفتیم حسینیه..

حسینیه خیلی کوچیک بود برعکس مدرسه... با این وجود پر از آدم بود.. پاکستانی.. افغانی.. ایتالیایی.. و ....

اینقدر که به زور می شد جای نشستن پیدا کنی... برای همین موقع سینه زنی با وجود سرمای زیاد بیرون، داخل حسینیه به قدری گرم شده بود که به زور می شد نفس کشید و مجبور شدم پیراهن رویی ات رو در بیارم چون خیس آب شده بودی...

وقتی بر می گشتیم تو توی ماشین حالت به هم خورد و حسابی ما رو شک زده کردی.. و تا خونه گریه کردی اما همین که رسیدیم و گذاشتمت روی تخت سریع خندیدی و آروم شدی...

اما همون شد که از فرداش مریض شدی و اینقدر سینه ات خرابه که گاهی به زور نفس می کشی و از خواب می پری.. من هم از همان روز سرما خورده ام و دو تایی با هم افتادیم!

بردمت پیش دکترت و گفت که مشکل خاصی نداری و فقط برات آنتی بیوتیک نوشت... فرداش یعنی دیروز که دیدم آبریزش بینی و چشم داری بازم بهش زنگ زدیم و برات قطره نوشت..

یه کمی هم تب داری...

اما بازم اینقدر مهربونی که همش می خندی...

دکتر گفت از این به بعد باید شروع کنیم بهت کم کم غذا بدیم... اولین غذات هم با یه سوپ سبزیجات شروع می شه که شامل کدو و هویج و سیب زمینی و یه کم پنیر پارمیجانو و ... است.. عزیزم! آخه من باید از این به بعد برای تو فیسقیلی هم غذا بپزم!!

راستی امروز سالگرد ازدواج خاله آزیلا است یادم باشه بهش زنگ بزنم...

خب دیگه من این پست رو می فرستم و بعدش هم بلافاصله دوباره پست مربوط به غزه رو می فرستم که مهم تره..

دوستت دارم.

 

 

 

دیگه نگی برام عکس نذاشتیاااا. اینم عکس!

سعی می کنم از این به بعد بذارم.

خدا کنه زودتر خوب شی.

می بوسمت..






تاریخ : شنبه 87/10/21 | 12:31 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.