به نام خدا
سلام عسلکم؛
دیروز طی یک عملیات انتحاری موفق شدم بیام مدرسه دنبالت.. اینقدررررر ذوق کردی که مسئول دفترتون گفت: خدا رو شکر امروز چقدر خوشحاله!
بعد هم با کلی خوشحالی گفتی: مامان! من خانم نظم شدم!
منم با کلی ذوق مضاعف گفتم: راست می گی؟ باورم نمی شه! بالاخره خانم نظم شدی؟ می دونستم به قولت عمل می کنی.. من واقعا به تو افتخار می کنم..
تو هم دیگه تو پوست خودت نمی گنجیدی.. می گفتی اینقدر جیغ زدم که خاله عطیه اومد گفت چی شده فاطمه؟ سوختی؟ (آخه کارت خانم نظمو دوستت آورد تو آبخوری بهت داد)
دیگه کلی پروژه داشتیم سر این موفقیت عظیم.. بعد از مدرسه چون شام خونه ی خاله آزاده دعوت بودیم (برای تولد خاله زهرا) دیگه یه راست رفتیم اونجا که من مجبور نشم هی این پله ها رو بالا پایین کنم..
اونجا هم کلی ذوق و شوق و ... کارتتو به همه نشون دادی و تا آخر شب همش تو گردنت بود.
هی از دیروز راه می ری می گی: مامان خیلی خوشحالی من خانم نظم شدم؟! می گم: خیییییییلی خیییییییییلی... واقعا بهت افتخار می کنم..
از صبح تا شب کارتش تو گردنته... می گم این امانته ها باید خیلی مواظبش باشی..
خانم نظم دوره ایه.. هرکی منظم تر باشه تو کلاس، به مرور زمان امتیاز می گیره و وقتی به حد نصاب رسید می شه خانم نظم. تو هر دوره دو نفر خانم نظم می شن که مسئول نظم کلاسن: باید سفره پهن کنن، جمع کنن، خرده های غذا رو جمع کنن، پلی کپی ها و کتابا رو بین بچه ها پخش کنن و ...
چون یکی از موفقیت های پایه ات بود خیلی بهش اهمیت می دادم و ازت توقع داشتم خیلی زود خانم نظم شی.. برای همین برای تو هم خیلی اهمیت پیدا کرده بود و از اینکه می دونستی من چقدررر خوشحال می شم کلی ذوق کردی..
راستی یه دندون دیگه ات هم افتاده.. یه روز صبح داشتی گز می خوردی گفتی مامان تو گزش استخون داشت! گفتم مگه تو گز استخونه؟!.. یهو یادم افتاد که دندونت لق شده بود.. گفتم کو استخونش؟ دیدم دندون کوچولوته که افتاده..
گذاشتیمش تو یه قوطی که هروقت خواهر/ برادر جونت به دنیا اومد بدیم بهش.. آخه اون دندون نداره!
دیشب با اینکه خیلی خسته شدم اما خیلی خوش گذشت..
بعد هم که اومدیم خونه مراسم انتخاب نام داشتیم. هرچی سر اسم تو توافق داشتیم سر این یکی دعوا داریم! آخه دست زیاد شده تو هم نظر می دی!
اولش که می گفتی باید اسمش یا زهرا باشه یا مهدی! چطور اسم خواهر برادر تو زهرا و مهدی باشه مال من نباشه؟!
بعدش مهدی شد امیرسجاد که نمی دونم یهو از کجا به ذهنت خطور کرد!
بابا حامد هم با زهرا و امیرحسین موافق بود و البته یه گزینه هم به نام حورا داشت که با مخالفت بسیاااااار شدید من کنسل شد!!
من هم زهرا رو خیلی دوست داشتم منتها چون با خاله زهرا قاطی می شد دوست داشتم یه اسم دیگه بذارم، گزینه های من خیلی زیاد بودن: زینب، نرگس، ریحانه، مائده، کوثر و ...
اما برای پسر فقط و فقط علی اکبر.. رد خور هم نداشت. یعنی اگه پسر باشه دیگه جای بحث وجود نداره! :)
بین اسمایی که من انتخاب کردم بیشتر با مائده موافق بودم چون بر وزن زاهده و فاطمه است می شیم سه - یک!
تو هم بعد از فهمیدن رمز و راز انتخاب این اسم، به سرعت برق و باد تغییر موضع دادی و دیگه رسما کوچولو رو مائده صدا می زنی!
بابا هم با مائده موافق بود و قرار شد برای برطرف شدن هرگونه شک و شبهه ای، اسمای مورد نظرمونو بذاریم لای صفحات قران و تو یکیشو انتخاب کنی.
سه تا اسم پسر گذاشتیم (هرچند رد خور نداشت ولی دیگه گذشت و فداکاریه دیگه چیکار کنم؟!) : امیرحسین، امیرسجاد و علی اکبر
دو تا هم اسم دختر: زهرا و مائده
اسمارو گذاشته بودیم لای قران.. دیشب که رسیدیم خونه بهت گفتم حوصله داری الان انتخاب کنیم؟ زود پریدی و اومدی.. گفتم بسم الله بگو.. یکی از دخترا بردار یکی از پسرا...
دختر شد "مائده" پسر هم شد "علی اکبر" :) کلی جیغ جیغ کردیم و جشن پیروزی گرفتیم!
موقع خواب پاشدی اومدی پیش من.. گفتم بدو بیا بوسمو بده برو بخواب.. گفتی: آخه می دونی مامان! بابا امشب می خواد دیر بخوابه منم خیلی خسته ام نمی تونم منتظرش بمونم تا بیاد قصه امو بخونه.. مجبورم امشب پیش تو بخوابم!!
بعد هم مطابق معمول، مث بچه گربه خزیدی زیر پتو و خودتو جا کردی!!
بهم می گی: روتو کن به من.. آخه نمی تونم چشمای قشنگتو ببینم!!
اگه تو این زبونو نداشتی چیکار می کردیم؟!
باز می گی: مامان خیلی خوشحالی خانم نظم شدم؟! می گم معلومه! آرزوم بود.. می گی منم آرزوی دومم بود! می خندم می گم اولیش چی بود؟ می گی این بود که شعر "یار دبستانی من" رو یاد بگیرم! :)
کشتی منو با این شعر! اولش که بیچاره ام کردی که یادت بدم.. حالا هم که یاد گرفتی مدام می گی مامان میای با هم بخونیمش؟!
خواهر/ برادر جونت الان تو سیزده هفته است.. به اندازه ی یه سیب کوچولو حدودا..
منم شکر خدا بد نیستم.. خدا خیلی کمکم می کنه.. همین که از حصر خونگی راحت شدم و می تونم گاهی بیام دنبال تو جای شکر داره..
22 بهمن هم هرجور بود رفتیم راهپیمایی.. مامان جونی که بچه های مدرسه رو برده بود و خاله زهرا هم که مشهد بود و ما هم رفتیم دنبال باباجونی که با هم بریم.. نزدیکای انقلاب یه جا پارک خوب پیدا کردیم و چون نمی تونستم زیاد راه برم، یه خورده جلوتر همونجا بین جمعیت نشستم روی جدول خیابون. تو هم سریع رفتی با بابا حامد بادکنکتو خریدی و به وظیفه ی انقلابی ات عمل کردی خیالت راحت شد!! :)
حدود نیم ساعت اونجا بودیم و بعد برگشتیم.. چون همش سخنرانی بود فرصت شعار دادن پیش نیومد برگشتنه گفتی: ما که مرگ بر آمریکا نگفتیم!! گفتم عزیزم امسال مرگ بر آمریکا نداریم! باید بگیم روحانی مچککککریییییم! :)
روز خیلی خوبی بود.. من خیلی 22 بهمنو دوست دارم.. خیلی با شکوهه.. وقتی اینهمه جمعیت پای بند به ارزش های انقلابو می بینم واقعا به وجد میام..
تو هم همینجور! هی می گی مامان بیا "ای ایران" رو با هم بخونیم! :)
دهعععععععع!

بازدید امروز: 59
بازدید دیروز: 115
کل بازدیدها: 594330