سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا 

سلام؛ 

چند وقتیه نمی تونم شنبه ها بیام جلسه ی مادران و این جلسه ی اخیر که نبودم گویا بچه های پیش دبستانی اجرای سوره ی فیل و سرودشو داشتن و تو حساااابی از این که من در جمع مادران نبودم پکر شده بودی.. کلی درد دل داشتی از اینکه همه ی مامانا بودن و دوستات ماماناشونو به تو نشون دادن و من نبودم و ... کلی باهام دعوا کردی و خط و نشون کشیدی و قول گرفتی که برای برنامه ی یکشنبه حتما حتما حتما حتما حتما بیام !

یکشنبه جشنواره ی بازی و مهارت داشتین. غرفه های متعددی بود که تو هرکدوم مهارت هایی که در طول سال یاد گرفته بودید ارائه می شد و بچه ها همراه مادراشون شرکت می کردن و مسابقه می دادن و ..

خیییییلی برات مهم بود و منم که بی خبر از برنامه ی شنبه خیلی به خاطر ناراحتی ای که برات پیش اومده بود غصه خورده بودم هرجور بود عزممو جزم کردم و اومدم..

خیلی برنامه ی خوبی بود خیلی به هممون خوش گذشت.. تو که دیگه تو پوست خودت نمی گنجیدی.. اولش که اومدیم تو سالن، شماها روی سن مرتب و منظم نشسته بودین که یکی از سرودهاتونو اجرا کنید.. من از پشت پرده می دیدمت اما تو منو نمی دیدی.. می خواستم بهت بگم که اومدم که استرس نداشته باشی و خیالت راحت شه.. پرده ها که باز شد و شروع کردین به اجرا، زیر چشمی بین مادرا گشتی که منو پیدا کنی.. تا منو دیدی برات ادا درآوردم خنده ات گرفت زود روتو برگردوندی!

بعد از سرود، خاله فاطمه خوش آمد گفت و ادامه داد که این قسمت برنامه یکی از مهم ترین بخش های برنامه ی امروزه و بعد یه دکلمه ی کوتاه در مورد مادر خوند و بعد از اون گفت که شماها مدتیه دارید تلاش می کنید برای مادرهاتون گردنبند درست کنید و حالا هرکدومتون می خواین اونو به مادرتون هدیه بدین.. خیلی از زحمت هایی که سر ساختن این گردنبندها کشیدین گفت و اینکه هرطور بود برای امروز آماده اش کردین و چقدر اهمیت دادین که رنگ مورد علاقه ی مادرتون باشه و ...

بعد یکی یکی صداتون کرد و هرکدوم می پریدین بغل ماماناتون و هدیه شونو می دادین.. خیلی صحنه ی قشنگی بود.. منم که احساساتیییییییییییییییی..

بعد از اونم به بخش های مختلف جشنواره رفتیم و دیدم اووووووووووووووووووه این مدته چقدر چیزای خوب خوب یاد گرفتی.. از مهارت های خوندن و هوش و هنرهای دستی تا مهارت های زندگی و ...

حالا دیگه تقریبا تمام کارهای شخصی تو خودت انجام می دی و اینو بعد از لطف خدا مدیون مشاور خوب مدرسه تون و زحمات معلم هات هستیم. خیلی خوشحالم که می بینم به سرعت پیشرفت می کنی و بزرگ تر و خانوم تر می شی.

 خب..

ببینیم اینجا چی داریییییم؟!!

این مال همون روز جشنواره است که خسته و کوفته رسیدی خونه.. تو یه غرفه باید مادرها رو صورت بچه هاشون نقاشی می کشیدن : ) اینقدرررر کیف داششششششششت..

گفتی منو موش کن:


http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0272.jpg

این دستبندی که دستته از سر همون گردنبندیه که واسه من ساختی.. هر کدومتون یه دستبندشم واسه ی خودتون ساختین.. اون یکی هم تو یکی از غرفه ها با کش های چهل گیس می بافتین.

.

اینم گردنبند من.. زرشکی و سفیده.. کاغذ پاکتش هم سبز-آبیه.. پشت کاغذه هم برام نقاشی کشیدی و به قول خودت چون خیلی دوستم داری یه عالمه قلب هم برام کشیدی:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0253.jpg


http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0250.jpg

این بهترین هدیه ی زندگی م بود.. اینقدر دوستش داشتم که همونجا گردنم کردم.. می تونم تصور کنم که با اون دستای کوچولوت چه زحمتی برای ردیف کردن این مونجوق های ریز کشیدی.. به قول معلمتون، با وجود سختی اش با یه عشقی اینا رو درست کردین.. خیلی برام با ارزشه.. رنگ و مدلش رو هم به سلیقه ی خودتون انتخاب کردین.. هر کدومتون یه مدل..

.

این هم کارت دعوتی بود که برای مراسم اون روز واسه مادراتون درست کرده بودین:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0258.jpg

.

خب حالا بریم سراغ عکس های قدیمی تر:

یه روز افتادیم رو دنده ی هنرمندی و با هم کیک درست کردیم،

بعد که پخت و خواستیم بخوریم تو هی اصرار کردی که باهاش شیر بخوریم،

منم یه لیوان شیر برای تو ریختم و کاشف به عمل اومد که شیره ترش شده!

با اینکه تا همون روز تاریخ داشت اما خب از بد روزگار! خراب شده بود..

بدتر از همه می دونی چی بود؟ اینکه این کیک ها رو هم با همون شیر درست کرده بودیم!! : (

خوبه لااقل ازش عکس گرفتم!!

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0013.jpg

.

این نقاشی رو با چند تا کاردستی دیگه، برای تولد دایی مهدی درست کردی.. خییییلی ازش خوشم اومد.. خودمونو کشیدی که رفتیم تولد دایی مهدی:


http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0068.jpg

اسمامونم گفتی من روش نوشتم؛ از سمت راست اول تویی، بعد منم، بعد اونکه اون وسط رو مبل نشسته دایی مهدیه، بعدی هم علی..

اون پایین هم از راست زهراست و عمو احسان و مامان جونی که داره دست می زنه : )

بهت می گم پس خاله آزاده کو؟ می گی رفته دستشویی!!!!! : )

می گم پس باباجونی چی؟! می گی اونم خوابیده!

.

اینو نمی دونم قبلا گذاشته بودم یا نه ولی چون خیلی دوسش داشتم به فرض تکراری بودن دوباره می ذارمش :

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_1374.jpg

حاصل خمیر بازی مامان زاهده و فاطمه بانو!! : )

.

وااااااااااااییییییی اینجا رو ببین:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0296.jpg

اولین برف زمستونی که اومد اینقدر تو پوست خودمون نمی گنجیدیم، اینقدر تو پوست خودمون نمی گنجیدییییییم که رفتیم گشتیم و گشتیم تا بالاخره یه جا رو پیدا کردیم که اندکی برف نشسته باشه آدم برفی مونو بسازیم خیالمون راحت شه!!

رفتیم آبشار همت.. اون بالا کلی برف بود و حسابی بازی کردیم.. من و تو و بابا حامد..

بعد بابا حامد رفت به ورزش مفید و مفرح و لازم الاجرای کوه نوردی بپردازه و من و تو هم مشغول خلق این اثر هنری شدیم.. این که تموم شد دیدیم بابا حامد قله رو فتح کرده!! اینقدرررر تو ذوق کردی که بابا رو تو اون ارتفاع دیدی.. بعد هم گیر دادی که الا و بلا ما هم بریم بالا! شانس آوردم بابا حامد زود برگشت وگرنه منو می کشیدی تا قله!

.

اما این که امروز بعد از مدت ها کسالت و چند روز مریضی که مضاف بر اون شد الان می بینی سرحالم واسه ی اینه که وقتی داشتم عکس ها رو مرتب می کردم رسیدم به این عکس ها که مال مهرماه امساله که رفته بودیم شمال.. کلی از دیدنشون به وجد اومدم و روحیه ام عوض شد.. تازه فهمیدم چقدرررر حرفه ایم دقت نکرده بودم!! :

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0953.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0943.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0981.jpg

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0916.jpg

شما کلا راحت باشید:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/IMG_0956.jpg

می دونی عزیزم! آدم ها تیپ های شخصیتی مختلفی دارن.. یه عده هستن همین که چشمشون به دریا میوفته.. یک... دو... سه.. می پرن وسط آب..

تو و علی از اون دسته اید!

یه عده فجیع ترند: چشمشون که به آب میوفته.. یک.. دو.. سه.. عریان می شن و می پرن وسط آب...

الحمدلله ما نداریم از این دسته!! ولی این دسته، کلی وقت منو گرفتن چون برای آپلود کردن این عکس ها مجبور شدم مدت ها بشینم پای سانسور!

یه عده هم خیلی آدم های با شخصیتی هستن.. خیلی متین و موقر به آب چشم می دوزن و کلا تو مایه های فلسفی و عرفانی سیر می کنن..

بعد از یه مدت شروع می کنن با پاشون روی شن ها خط خطی کردن و .... دیگه خیلی از خود بی خود شن و نتونن خودشونو کنترل کنن نهایتا از این حرکات می کنن:

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0387.jpg

: ) اینا همه بن مایه های فلسفی داره و حاصل سیر و سلوک عرفانیه.. حالا بزرگ می شی یادت می دم!

تازه یه لاک پشت هم درست کردیم اما از نبود امکانات نشد ازش عکس بگیریم.. بعد هم که علی دوید رفت خرابش کرد خیالش راحت شد!

http://harruz.persiangig.com/92/Sfand/DSC_0422.jpg

بیاین پایین ببینم! مگه همه چی مال بازیه؟!! دههههععععع

اون شال زرده مال خاله آزاده بوده..البته تو الان فسیلشو سرت کردی! ولی خودمونیم زررررد خیلی بهت میاد! نمی دونم یهو از کجا پیداش کردی که همش دیگه اونو سرت می کردی.. کلا رفتی تو خط شال و جدیدا هم یه شال صورتی خریدی.. همچین می بندیش که انگار سال هاست شال سرت می کردی.. گاهی هم یه عینک آفتابی روش سوار می کنی!

.

.

.

و چنین شد که به حول و قوه ی الهی کلی از عکس هایی که مدت ها بود می خواستم برات بذارمو گذاشتم! نگی نذاشتیا!!

دوستت دارم..








تاریخ : پنج شنبه 92/12/22 | 8:0 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.