سلام عزیزم.
حسابی مریض شدی قربونت برم. از فردای مراسم حسینیه تا امروز یعنی 5 روزه که مریضی و خدا بخواد انگار داری بهتر می شی. اما نمی دونی به ما چی گذشت. این مدته بلایی به سرمون اومد که هروقت یادش میوفتم تنم می لرزه...
اولین بار که بردمت دکتر بیشتر برای چکاپ ماهیانه ات بود که هزار ماشاء الله وزنت 7.700 بود و قدت هم 67 سانتی متر و دور سرت 41 بود. شکر خدا وضعیت رشدت خوب بود و مشکلی نبود. اینجا برعکس ایران تو این سرما باید تو رو کاملا لخت کنم که وزن دقیقت رو دکتر بگیره و من هر دفعه نگران می شم که تو سرما بخوری.
اما از صبحشم تک و توک سرفه می کردی و واسه ی همین احساس کردم که داری مریض می شی مخصوصا که شب قبلش هم خیلی بالا آوردی و ترسیده بودم. اما دکتر که معاینه ات کرد گفت چیز مهمی نیست و یه کم سرماخوردگی داره و آنتی بیوتیک زیموکس داد.. سه چهار روزی بهت دادم اما روز به روز بدتر شدی...
تا اینکه دو روز پیش که من هم خیلی حالم بد بود و هم زمان با تو مریض شده بودم بابا گفت بیاین بریم بیرون یه دوری بزنیم روحیه اتون عوض شه از صبح خونه اید اینجوری کسل می شین. خلاصه رفتیم بیرون... یه نیم ساعتی نشده بود که با ماشین دور می زدیم که یهو تو دوباره حالت بد شد و آوردی بالا... تو این مدت روزی چند مرتبه با دکترت تماس تلفنی داشتیم و تند تند وضعیتتو براش می گفتیم.. گفته بود اگه می بینید زیاد بالا میاره ببریدش بیمارستان که بهش سرم بزنن تا قندش نیوفته... تو پشت سر هم بالا نیاوردی اما باز هم وضعیتت منو خیلی نگران کرد و گفتم باید سریع بریم بیمارستان... تو اورژانس بخش کودکان بیمارستان پر از بچه بود... همه مریض شده بودند.. اخبار می گفت آنفولانزای استرالیایی اومده و اینقدر همه رو گرفته که تمام اورژانسای بیمارستانا اشباع شدن و دیگه نمی تونن پذیرش داشته باشن... بزرگ و کوچیک همه مریض شده بودند... خلاصه دیدن ما خیلی نگرانیم زودتر کارمونو راه انداختن.. دکتر اورژانس آنتی بیوتیکتو عوض کرد و یه قوی تر داد و بهت بخور هم داد که روزی دو دفعه بخور بدی.. خلاصه ساعت ده شب شربتتو دادم و یه ساعت بعدش هم گفتیم واسه ی اینکه راحت بخوابی بخورتو بذاریم.. تو که اصلا نمی ذاشتی ماسک بخور رو صورتت بمونه و هی تقلا می کردی و غر می زدی تا اینکه بخورت تموم شد.. بعد از چند دقیقه شروع کردی به گریه کردن و بهونه گرفتن و یهو افتادی به سرفه های شدید و بالا آوردی... دیگه اینقدر سرفه کردی که یهو دیدم نفست رفت... دیگه نمی دونی ما چه حالی شدیم.. همینجوری انداختمت لای پتو و پریدیم تو ماشین... حالا دلمون داشت از جا کنده می شد و من مدام تکونت می دادم که نفس بکشی... بیمارستان نزدیک بود اما برای ما یه عمر گذشت.. دیگه بابا دستشو فقط گذاشته بود رو بوق و از خط ویژه می رفت و خوشبختانه همه هم راه می دادن بریم... رسیدیم اورژانس بیمارستان اما اون درش بسته بود.. دیگه اینقدر به در زدیم و کمک خواستیم که دکترای اورژانس دویدن از بالای نرده ها بابات تو رو داد بهشون تا ما از اونیکی در خودمونو برسونیم.. فقط بهت بگم که خدا تو رو دوباره بهمون داد... دیگه من که اصلا تو حال خودم نبودم و همش احساس می کردم الان میوفتم...
دکترا سریع ازت آزمایش خون و نوار قلب گرفتن و بعد هم از ریه هات عکس گرفتن و برات ماسک زدن که مثل بخورت بود اما داروی ضد التهاب توش ریخته بودن.. خلاصه تا چهار صبح ما تو بیمارستان بودیم.. فقط هی بهمون می گفتن بچه حالش خوبه و چیز مهمی نیست.. دیگه من که فقط فاطمه ی زهرا رو صدا می کردم..
بعد که جواب آزمایشها اومد گفتن مشکل خاصی نداره و فقط یه کم برونشیت شده که خیلی خفیفه اما گفتن باید بستری شی چون امروز دو بار به اون اورژانس مراجعه کرده بودیم و مخصوصا بار دوم خیلی وحشتزده بودیم برای همین برای اطمینان بیشتر گفتن خوبه زیر مانیتور بمونی و قلبت چک شه.. بیشتر به این دلیل که براشون مسئولیت داشت چون اگه رهات می کردن بری و بعد هر اتفاقی میوفتاد اونا مسئول بودن... خلاصه با بابا مشورت کردیم و گفتم امضا بده بریم چون بیمارستان هم شلوغ بود و داشتن استعلام می کردن ببینن کدوم بیمارستان جا داره و چون آزمایشات همه خوب بودن و شکر خدا مشکلی نداشتی تصمیم گرفتیم ببریمت.. اون حالتت هم به خاطر این بود که بخورتو باید وقتی معده ات خالی بود می دادیم چون با معده ی پر حالت تهوع میاورد که متاسفانه چون دکتر اورژانس بهمون نگفته بود ما هم نمی دونستیم و این بلا سرمون اومد...
دیگه رسیدیم خونه من که از شدت خستگی و شوکی که بهم وارد شده بود نمی تونستم بخوابم و حالم خیلی بد بود.. خلاصه اون شب گذشت و فرداش بابات یه دستگاه دیگه برای خالی کردن بینی ات گرفت چون با پواری که قبلا داشتی خیلی اذیت می شدی و به علاوه بینی ات خوب خالی نمی شد.. در نتیجه همه ی عفونت ها می ریخت تو سینه ات و بدتر می شدی و حالت تهوعت هم به همین خاطر بود.. خلاصه از وقتی این جدیده رو استفاده می کنیم شکر خدا خیلی بهتره و راحت شدی.. یه اسپری مخصوص هم داره برای شستشوی مجای تنفسی ات که از آب دریا گرفته شده و خیلی عالیه و بعد از استفاده از اون بینی ات راحت تر خالی می شه و اذیت نمی شی...
آنتی بیوتیکت هم که قوی تر شده انگار داره اثر می ذاره..
فقط قربونت برم ما هی برات صدقه می اندازیم و اسفند دود می کنیم بازم به قول دوستان تو خیلی تو چشمی... آخه می دونی تو خیلی ماهی عزیزم. اما دیگه آب شدی.. از وقتی مریض شدی دیگه از لپهای خوشگلت خبری نیست.. نصف شدی... می بینمت دلم خیلی می سوزه... آخه مگه تو چقدری؟!
دکتر می برمت می گه چقدر این بچه نازه.. فروشگاه می ریم دورت جمع می شن... تو مراسم مدرسه که از در وارد می شدم دیگه تو رو نمی دیدم دست به دست می بردنت... حتی غریبه هایی که اصلا نمی شناختمشون میومدن تو رو می گرفتن.. البته ناراحت نبودم چون دوست دارم غریبه ها بغلت کنن و باهات صحبت کنم چون از نظر روانشناسی بچه هایی که اینجوری بار میان خجالتی نمی شن و غریبی نمی کنن و در آینده هم تا یکی ازشون تعریف کرد خجالت نمی کشن.. اجتماعی می شن و می تونن گلیمشونو از آب بکشن.. و در ضمن به طور افراطی به مادرشون وابسته نمی شن که تا ازش جدا شدن دیگه نتونن زندگی کنن..
اما با این وجود از طرفی هم می ترسم که چشم بخوری.. با اینکه پلاک و ان یکادت یه لحظه ازت جدا نمی شه..
مادرم دیگه خیلی دوستت دارم..
بذار ببینم عکس جدید داری برات بذارم یا نه...
اینم عکس:
روی ماهتو می بوسم/

بازدید امروز: 69
بازدید دیروز: 162
کل بازدیدها: 594692