به نام خدا
سلام؛
بالاخره تموم شدددددددددددددددددددددد؛
اینم اون کاری که مدت ها بالای دکور خاک می خورد و نمی رسیدم تمومش کنم و عذاب وجدان داشتم؛
بالاخره تمومش کردم.. یعنی یه باااااری از رو دوشم برداشته شد؛
رنگ عشق:
صبغه الله.. و من احسن من الله صبغه.. و نحن له عابدون..
این اولین باره که معرق کاغذو رنگی کار می کنم.. و اولین باره که از تماشای کارم لذت می برم و احساس می کنم همونی شده که می خواستم..
***
برای فاطمه بانوی نازنینم:
امسال نشد تولدت رو قمری بگیرم.. شرایطم جور نبود.. عوضش یه کیک کوچولو گرفتیم و یه جشن مختصر داشتیم؛
تولدت مبارک عسلم.. (اون ته عکس هم مهمونامون نشستن..
)
خب آخه عزیزم کبریتو که اینجوری نمی گیرن.. دیدی دستت سوخت.. هی می گم پا تو کفش بزرگ ترها نکن!
خیلی دلم می خواست تولدتو (میلاد حضرت ابوالفضل علیه السلام) مولودی بگیرم.. امسال که قسمت نشد ان شاءالله سال های دیگه اگه عمری بود..
*
بابا جونی برای تو و علی موشک کاغذی درست می کنه و کلی وقت سرگرم بازی با اونا هستین.. خیلی تمرین می کنی که موشکتو جوری بندازی که از علی بهتر بره.. مامان جونی که می بینه حسابی سرگرم شدین می گه عجب موشک های خوبی بابا جونی براتون درست کرده.. می گی موشکه خوب نیست مهارت من که می ندازمش خوبه..
*
شنبه شب خونه ی مامان جونی موندیم که فرداش بری واکسن ورود به مدرسه بزنی.. انگار دنیا رو بهت داده بودن.. همیشه آرزوت بود یه شب اونجا بمونی.. تا نصف شب که حسابی شیطونی کردی و زورکی خوابیدی.. صبح هم اولین نفر بیدار شدی از ذوقت.. یاد خودم میوفتم که خونه ی مادرجونم می موندم..چقدر خوش می گذشت.. با خاله آزاده و دختر خاله هام.. تا نصف شب می گفتیم و ریز ریز می خندیدیم و خوراکی می خوردیم و شیطونی می کردیم.. تا خلاصه صدای یکی درمیومد و مجبور می شدیم بخوابیم..
اون شب خیلی بهت خوش گذشت.. اما در هر صورت آخرشم واکسنتو نزدی..ساعت یازده صبح واکسن هاشون تموم شده بود!! نمی دونم لابد روزی ده پونزده تا سهمیه ی واکسن می دن به درمانگاه ها و لابدتر اگه چند تا بیشتر بدن و تا فردا بمونه تاریخ مصرفش می گذره و .. خلاصه همینجوری می شه چندین لابد مختلف رو شمرد.. این ها مهم نیست مهم اینه که آخرشم واکسنتو نزدی!
*
قبل از تولد داداشی به همه اولتیماتوم دادم که فقط هوای تو رو داشته باشن نکنه خیال کنی نو که رسید به بازار...
در راستای همین تمهیدات، خاله آزاده بهت می گه: علی اکبر که به دنیا بیاد من فقط برای تو کادو میارم.. حتی برای مامانتم هیچی نمی خرم.. فقط می خوام واسه تو یه چیز خوشگل بخرم (چه تابلو!! )
می گی: نخییییییر! باید برای مامانم بخری! اگه برای مامانم نخری دیگه دوستت ندارم!
می گم: این بچه تربیت شده است! چی خیال کردی؟! فقط برای مامانش..
*
باید مثل قدیم بعضی از خاطرات نکته دارتو! یادداشت کنم که وقتی می خوام بنویسم یادم نره.. گاهی می نویسم بعدش یادم میاد که چیزی رو از قلم انداختم اما دیگه تنبلیم میاد دوباره بیام و اضافه اش کنم..
قبلا نکته برداری می کردم و چیزی یادم نمی رفت.. حالا اگه یادم اومد همین قسمت اضافه می کنم..
*
اضافات:
1.
بالاخره رفتی واکسنتو زدی و بزرگــــــــــ شدی! :) عزییییییزم! اینقدر خانوم بودی .. مث خانوما نشستی هفت تا واکسن زدی (سه تا دست راست، سه تا دست چپ، یه قطره هم میل کردی) در حالی که به زور جلوی اشکاتو گرفته بودی اما هیچی نگفتی و دردشو تحمل کردی.. اینقدر دلم برات سوخت..
2.
سهواً زدی تو دلم!
عِتاباً گفتم: دلممممم....!
با چاشنی خنده های ریزت گفتی: دلمممم ز صومعه بگرفت و خرقه ی سالووووس... (تازه کله اتم تکون دادی!
)
یا مثلا کلافه و گیج دارم دنبال یه چیزی می گردم می گم فلان چیز کجاست؟!!
می گی: کجااااااست دیر مغااااان و شراااب ناااااب کجا...
یعنی که چه! مگه من با تو شوخی دارم بچه؟! دهههععععععع
3.
مامان جونی رفته مشهد و به قول بابا حامد دوباره خونه ی باباجونی اینا بی روح شده. رفتیم دنبال خاله زهرا که یه چرخی بزنیم دلش باز شه. باباجونی که روزه بود نیومد دایی مهدی هم که کلا ایالت خودمختاره واسه ی خودش از صبح با دوستاش کن بود! آخر شب که می خواستیم خاله زهرا رو برگردونیم خونه هی گفتی ما هم بریم یه کمی بالا یه چایی ای بخوریم! یه بازی ای بکنیم زود بریم!
می گم: نه دیگه آخر شبه.. باباجونی اینا می خوان بخوابن.. خاله زهرا هم خیلی خسته اس صبح باید بره سر کار..
می گی: آره خاله زهرا ؟!!
اونم نه گذاشته نه برداشته می گه: آره خاله جون خیلی خسته ام.. شما هم دیگه برین خونتون بخوابین!!
تو که اصلا توقعشو نداشتی، خنده ات می گیره و می گی: بی تربیت! لااقل یه تعارفی می زدی! همینجوری می گه برین خونتون!
اتفاقا منم می خواستم همینو بگم.. چه دوره زمونه ای شده!
***
اینم از باغ (!) یک در نیم متر من :
زمستون که می شه درخت انارم همچین خشک می شه که دیگه امیدی به سبز شدن دوباره اش ندارم.. اصلا یه جوری خشک می شه..
ولی دم دمای بهار، اولین گیاهی که جوونه می زنه همین درخت قشنگمه که دنیا شادی و امید برام میاره؛
بعد هم نوبت غنچه های کوچولوشه که سر در بیارن و شادیمو مضاعف کنن (نمی دونم تو عکس پیداست یا نه):
بعد هم سر و کله ی یکی از زیباترین گل های باغم! پیدا می شه:
این روزها هم گل برگ ها دارن می ریزن و کم کم انارهای قشنگش پیدا می شن..
این جریان یکی از زیباترین رویدادهای زندگی منه که از تماشا کردنش سیر نمی شم..
***
برای آقا علی اکبر گلم:
امروز که مصادف با میلاد شاهزاده علی اکبر (ع) هم هست شما حدود 29 هفته داری.. حسابی شیطونی می کنی و فعلا که به اندازه ی کافی جا داری می خوای حداکثر استفاده رو از فضات بکنی..
چند روز پیش سونوگرافی بودم و الحمدلله همه چیز خوب بود.. با اینکه خودم خیلی وزن نگرفتم اما وزنت هم خوب بود و خیالم راحت شد..
یه خورده کمردرد اذیتم می کنه و فعلا هم که طبق دستور پزشک استراحت هستم و باید تو خونه بمونم.. خیلی از کارامو تو همون حالت دراز کشیده انجام می دم.. از جمله نوشتن همین مطالب! و این اواخر اون تابلوی بالا رو هم به همین شیوه اجرا کرده ام! فکر کن!!
اما با وجود همه ی این ها به فعالیت های سابقم برگشتم و کم و بیش مطابق برنامه هام پیش می رم و از این جهت روحیه ام خیلی بهتر شده..
بی صبرانه در انتظار اومدنت هستیم و هرچی زمان بیشتری می گذره دلشوره و اضطرابم هم بیشتر می شه..
وقتی فاطمه بانو رو باردار بودم یکی از بزرگ ترین دغدغه هام این بود که حالا کدوم مدرسه ثبت نامش کنم؟!!! همین سوال که شاید برای اون موقع خیلی زود بود و شاید حتی خنده دار به نظر برسه کلی از برنامه های زندگیمونو زیر و رو کرد.. تا جایی که حتی محل زندگیمونو هم عوض کردیم و خلاصه جریاناتی رقم خورد که دست تقدیر الهی برامون چیده بود و ما خواسته نخواسته تو مسیرش جاری شدیم..
الان هم خیلی نگرانم که از پس تربیتتون برمیام یا نه..
دست آخر که دیدم تو تربیت خودم هم موندم! جفتتونو به خود خدا سپردم و امر تربیتتونو دادم به دست های مبارک حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها.. (ان شاءالله که قبولتون کنن)
حالا دیگه از بابت تربیتتون خیلی خیالم راحته و دلم گرمه..
وقتی فاطمه بانو سن تو رو داشت یه مشکلی برام پیش اومد و بیمارستان بستری شدم.. فکر کنم دیگه خسته شده بود و دلش می خواست زودتر به دنیا بیاد..
از فکر این که بچه ام هفت ماهه به دنیا بیاد که طبیعتا بدون مشکل نبود داشتم دق می کردم.. دلداری پرستارها که از تجهیزات پزشکی بیمارستان می گفتن و این که چقدر علم پیشرفت کرده و در صورت تولدش مشکلی متوجهش نیست به اندازه ی سر سوزنی آرومم نمی کرد.. به پهنای صورتم اشک می ریختم.. خوب یادمه که دم اذان مغرب بود و تلویزیون اتاقم هم داشت حرم حضرت معصومه سلام الله علیها رو نشون می داد.. همون موقع متوسل شدم به ایشون و ازشون خواستم که خودشون حفظش کنن.. الحمدلله خطر رفع شد و دیگه تا تولش هیچ مشکل دیگه ای پیش نیومد..
شما رو هم بیمه ی برادرشون امام رضا علیه السلام کردم.. هرچند خیلی وقته توفیق زیارتشونو نداشتم اما همیشه از همین راه دور باهاشون صحبت می کنم و ازشون می خوام شماها رو حفظ کنن..
می گم : ببین آقا جون، پسرم که هم نام شما و هم نام پدر بزرگوارتونه.. دخترم هم هم نام خواهرتون و مادر بزرگوارتونو.. هر جفتشونو سپردم دست خودتون.. فاطمه بانو بیمه ی خواهر و مادر نازنینتون و علی اکبرم هم بیمه ی خودتون و پدر بزرگوارتون..
دلم پر می کشه برای حرم.. گاهی که خدا توفیقشو می داد، روبروی ضریح زیباشون وایمیستادم و اینقدر محو تماشا می شدم که الان با گذشت این همه وقت می تونم نقش گل و بوته های حک شده روی ضریح رو به یاد بیارم.. یادآوری ش آرومم می کنه.. حالا تو ذهنم تماشا می کنم.. حتی گاهی خواب می بینم که رفتم حرم.. همیشه هم تو خوابم حرم خلوته و یه دل سیییییییییییر زیارت می کنم.. دو بار هم توی خوابم تو رو بردم کنار ضریح و سپردمت دست آقای مهربونم..
چهارشنبه باید برم پیش دکتر.. امید فراوان دارم که اجازه بده از قرنطینه دربیام و از این وضعیت اسفناک راحت شم.. اون وقت یه برنامه می ریزم خدا بخواد برم زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام..
***
این بود خاطرات خرداد ماه ما..

بازدید امروز: 128
بازدید دیروز: 81
کل بازدیدها: 594139