سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

سلام؛

.

(1)

.

دارم فایل صوتی گوش می دم با کیفیت پایین و صدای بم و در عین حال تند تند یادداشت بر می دارم.. مجبورم هی عقب جلو کنم و چند بار گوش کنم و احتیاج به تمرکز دارم.. تو هم بازی ت گرفته و هی دور و برم می پلکی و می خوای به تو توجه کنم..

می گم وقتی دارم درس می خونم سر به سرم نذار.. الان سر کلاسم!

می گی پس معلمت کو؟!

می گم وقتی تو کلاس قرآن می رفتی (مجازی) معلمت کجا بود؟! تو کامپیوتر دیگه!

می گی ولی این یه حاج آقای معلوم نشده است!!! (آخه تصویر نداشت!)

بعد از چند دقیقه دوباره بر می گردی و کنار دستم می شینی و شروع می کنی از روی نوشته های من توی دفترت می نویسی.. در واقع باید بگم نقاشی نوشته های منو می کشی! اونم از چپ به راست!

خیلی از این کارت خوشم میاد و خلاصه باعث می شی برای چند دقیقه دست از کار بکشم و برم تو بحر کارای تو!

 

 

http://harruz.persiangig.com/93/05/IMG_2272.JPG

 

 

 

و این قضیه مرسوم می شه و هر وقت من می شینم پای کارم تو هم دفتر دستکتو راه می ندازی و شروع می کنی به یادداشت برداری!

فقط مشکلی که هست اینه که تا تو یه خط بنویسی من رفتم صفحه ی بعدی و باید ورق بزنم و اینجوری کلاهمون می ره تو هم!

تازه دقیقا وقتی غرق کارمم می پرسی من کجا بودم؟! گمش کردم! بیا نیگاه کن ببین تا کجا نوشتم؟!

دست بردار هم نیستی تا همون کلمه رو پیدا کنی و ادامه بدی و اینجوری من دقیقا می شم مصداق یک سر و هزااااار سودا !!

***

http://harruz.persiangig.com/93/05/DSC_0025.jpg

این تسبیح رو برای روز پدر تو مدرسه درست کرده بودین..

خب خیلی وقت ازش می گذره و مدت ها عکسش تو گوشیم بود تا بالاخره امشب به حول و قوه ی الهی همتی دست داد و آپلودش کردم!!

خیلی وقته می خوام بعضی از مطالبو بنویسم اما این روزا نشستن پای کامپیوتر از کوه کندن برام سخت تر شده..

فکر کردم شاید بهتر باشه بعضی مطالبو دست نویس کنم تا بعدا سر فرصت بتونم تایپ و تنظیم کنم اما دیدم نمی شه..

***

http://harruz.persiangig.com/93/05/DSC_0037.jpg

من همیشه با خمیر، باغ وحش می ساختم یا آدم و درخت و ...

هیچ بازی ای لذت بخش تر از این نبود برام..

تو اما کلا سبک و سیاقت فرق می کنه..من سه بعدی می ساختم تو شش بعدی!

این مدل خمیر بازی کردن توئه..

می گی چون خیلی دست دستی رو دوست داشتی اینو برات ساختم.. و بعد شروع می کنی به نمایش و کلی سرگرم می شی واسه خودت..

 

دست دستی اسم یه برنامه کودک پویا بود که خیلی سبک قشنگی داشت و همین مدل تو، با دست عروسک های مختلف ساخته بودن و خیلی خوب نمایش می دادن..

از سبکش و اینکه کار جدیدی بود خیلی خوشم میومد و همیشه -مثل خیلی کارتونای دیگه!! - همراه تو اینو می دیدم! چه اشکالی داره؟!

***

http://harruz.persiangig.com/93/05/IMG_2268.JPG

امسال شب های احیا من نتونستم بیام مراسم.. اما تو و بابا حامدو راهی کردم.. شنیدم کلی هم خبرنگارا ازت عکس انداختن و معروف شدی!

ماه رمضون، شب ها تا دو سه بیدار بودیم و روزا تا ظهر می خوابیدیم.. با این حال باز هم ترجیح می دادی بیدار باشی و بازی کنی..

این تخلف از قانون همیشگی مون (ساعت خواب) خیلی برات جذاب بود و کیف می کردی از اینکه می تونی خیلی دیر بخوابی و هر چقدر دوست داری -و می تونی- بیدار باشی..

اینه که شب های احیا از این که حتی تا صبح می تونستی بیدار باشی خیلی خیلی خوشحال بودی..

شب دوم افطار خونه ی مامان جونی اینا بودیم.. گفتم حالا که از خونه اومدم بیرون، امشب با هم بریم مراسم یه دوری بزنیم یه خورده تو محیط دعا باشیم تا هرچقدر که تونستم بعد منو بذارین خونه..

اصلا باورم نمی شد که اینقدر شلوغ باشه.. البته الان که فکرشو می کنم می بینم سال های قبل هم به همین شلوغی بود منتها ما زودتر می رفتیم و اون جلوها می نشستیم اما بعد از مراسم می دیدیم که چقدر جمعیت زیاد شده..

در هر صورت خیالم این بود که چند دقیقه روی سکوهای حیاطش می شینم و هروقت خسته شدم برمی گردم.. اما راستش جای سوزن انداختن نبود چه برسه به نشستن.. یه کم راه رفتیم و بعد برگشتیم خونه..

تو پیش من موندی و بابا حامد رفت سمت بازار..

شب سوم باز با بابا حامد بودی.. وقتی رسیدی خونه خیییلی خسته و کوفته بودی.. با این حال اصرار داشتی لباساتو به چوب بزنی و اتاقتو مرتب کنی بعد بخوابی..

هرچی بهت می گفتم حالا امشب خیلی خسته ای.. ولش کن.. فردا هم روز خداست.. گوشت بدهکار نبود که نبود.. نه به وقتایی که خودمو می کشم وسایلتو جمع کنی نه به اون شب که با اون همه خستگی وسواس نظم و ترتیب گرفتی! دلم برات می سوخت! با یه وضعیت ترحم برانگیزی همه رو جمع کردی که دل آدم کباب می شد! امان از دست تو!!

***

http://harruz.persiangig.com/93/05/IMG_2290.JPG

خیلی به نجوم و ستاره شناسی و فضانوردی و این مسائل علاقه نشون می دی..

این کتاب نجومو امسال بهت عیدی دادیم و اینقدر دوستش داری که از خودت جداش نمی کنی..

همه ی سیاره ها رو می شناسی و با یه عشقی این کتابو زیر و رو می کنی..

http://harruz.persiangig.com/93/05/IMG_2297.JPG

دیشب رفتیم برج میلاد (منم طی یه ناپرهیزی نامعقول باهاتون اومدم) فقط به خاطر اینکه شنیده بودیم برنامه ی رصد ستارگان دارن و می دونستم این برای تو جذاب ترین اتفاقه..

فوق العاده شلوغ بود! دیدم تهران خلوت شده ها (به هوای تعطیلات عید فطر)! نگو همه رفتن برج میلاد! خلاصه یه پیاده روی حسابی کردیم و کلی صف وایستادیم تا تو بتونی زحل رو ببینی که یهو یه ابر شیطون جلوی زحلو گرفت و کلی خورد تو ذوقمون! ولی خب از اونجایی که خواستن توانستن است بالاخره ابر شیطون کنار رفت و موفق شدی زحلو ببینی..

مسئول رصد که دید تو خیلی به نجوم علاقه داری و اسم همه ی سیاره هایی که روی کارت بودو حفظی، معرفیت کرد برای دوره های نجوم..

قراره بهمون زنگ بزنن..

***

رفتی آلوچه آوردی بخوری، دلم خواست!

بهت می گم آخه اینجوری بازش می کنن؟! بیا بهت یاد بدم! ببین اینجوری از این گوشه باز می کنی.. بگو خب!

می گی خب!

می گم اینجوری.. می خوری.. فهمیدی؟!

می گی آره!

می گم نه! هنوز خوب یاد نگرفتی.. صبر کن..

جیییییییییییغ می زنی می گی بده ببینم! می خواد همشو بخوره!

***

هر شب قبل از خواب باید وسایلتو جمع کرده باشی وگرنه بر اساس قانون توقیف اموال بلاتکلیف! وسایلت غیب می شن!

یه شب تنبلی کردی و وسایلتو جمع نکردی.. موقع خواب اومدی پیشم با اون لبخند معروفت (که اینجور موقع ها تحویلم می دی) و اون لحن بیان دلبرانه ات (که اینجور موقع ها خوب به کار میاد) می گی ببین نونی! می شه امشب زیر سبیلی بریم؟!

می خوای بگی یه امشبو زیر سیبیلی رد کن.. شتر دیدی ندیدی!

خب منم همیشه اینجور مواقع خنده ام می گیره و مجبور می شم زیر سبیلی برم دیگه!!

گاهی هم می گی خواهش می کنم.. به پات می پلکم! (می خوای بگی به پات میوفتم!)

***

یکی از روزای ماه رمضون خونه ی مامان جونی بودیم و من دکتر داشتم.. بابا حامد قول داده بود بعد دکتر بیایم دنبالت و با هم بریم پارک.. از طرفی هم عمو رضا زنگ زده بود و با هم قرار گذاشته بودن برن جایی.. از یه طرف دیگه هم وقتی دکتر من تموم شد هوا فوق العاده گرم بود و بابا هم روزه بود.. ولی خب به هر حال قول داده بود و تو منتظر بودی و نتیجتا تمام استدلال هایی که برات کرد تا راضی ات کنه شب برین پارک جواب نداد و به گریه و زاری و ناراحتی تو ختم شد!

برای اینکه یه خورده وقت بگذره تا هوا خنک تر شه یه خورده تو ماشین دور زدیم و بعد رفتیم شیرینی فروشی که نون شیرمال بخریم برای افطار.. تو هم با باباحامد رفتی داخل.. بعد هم با یه کیک پر از توت فرنگی برگشتی! می گم این چیه؟! کیک برای چی خریدین؟!

می گی خب باید از دلم درمیاورد دیگه!

یعنی عزییییییزمی!!

***

چند وقت پیش شبکه ی مستند داشت یه برنامه ای نشون می داد در مورد کوسه ها که با یه آدمی رفیق شده بودن به خاطر اینکه نوازششون می کرد.. نوبتی میومدن پیشش فقط برای اینکه نوازششون کنه!

خیلی برام جالب بود.. به شوخی گفتم: آخیییییی! پس این کوسه ها محبت می خواستن اینقدر وحشی بازی درمیاوردن!

می پری تو بغلم می گی خب به منم محبت کن تا وحشی نشم!!

***

.

(2)

.

هرچی بیشتر به پایان این انتظار نزدیک می شیم انرژی و اشتیاقم و البته امید و نیروم بیشتر می شه..

این روزا حرکاتت کمتر شده و جات حسابی تنگه..

این هفته باید برم سونو و این احتمالا آخریشه.. باورم نمی شه بالاخره داره تموم می شه..

همش دوست دارم زودتر تموم شه و ببینمت.. خدا کنه اینقدر تپل مپل باشی که بتونم حسابی فشارت بدم..

دو سه روز پیش رفتیم هدیه ای که قراره برای فاطمه بانو بیاری! رو خریدیم!

فاطمه بانو این روزا احساسات دوگانه ای داره.. گاهی خوشحاله و اشتیاق نشون می ده و گاهی احساس می کنم یه کم نگرانه..

تولدشو گذاشتم بعد از تولد تو بگیرم چون وقتی بیای حسابی توجه ها رو به خودت جلب می کنی و ممکنه اون احساس ناراحتی کنه.. اینجوری یه خورده تعادل برقرار می شه..

***

خیلی دوستتون دارم.. همین قدر که یه مدت طولانی نشستم و این پستو نوشتم معلوم می کنه که چقدر برام عزیزین..

امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشین..






تاریخ : جمعه 93/5/10 | 11:25 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی |
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.