سفارش تبلیغ
صبا ویژن

EMOZIONANTE
 
لینک دوستان

به نام خدا

سلام؛

چند وقته آقا علی اکبر صبح ها که از خواب بلند می شه شروع می کنه با خودش حرف زدن و سر و صدا راه انداختن.. با یه سختی ای همه ی توانشو به کار می گیره که یه آغون بگه.. کلی دست و پا می زنه نفس نفس می زنه تلاش می کنه که یه صدایی از خودش دربیاره.. کلی هم ذوق می کنه..

چند وقت پیش توی مراسم مادرجون سرما خورده بود و اولین آنتی بیوتیک زندگیشو دریافت کرد!

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0060.JPG

بعد هم واکسن دو ماهگی شو با تاخیر (به خاطر سرماخوردگی) زد که خیلی دردناک بود!

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0069.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0144.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0254.JPG

بابا حامد امسال هم ما رو قال گذاشت و خودش تنهایی تاسوعا عاشورا رفت کربلا!

هعیییی...

ما هم چند روزی تنها بودیم و با خاله آزاده اینا می رفتیم مراسم..

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0283.JPG

جمعه هم رفتیم مراسم حضرت علی اصغر (ع) تو مصلا:

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0304.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0309.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0325.JPG

فاطمه بانو می گفت مامان اینجا که علی اکبرو بقل کردم یهویی یه عالمه دوربین اومد از ما عکس انداخت.. چیک چیک.. چیک چیکجالب بود:

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0327.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0338.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0350.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0369.JPG

http://harruz.persiangig.com/93/Aban/DSC_0382.JPG

فاطمه بانو از مدرسه اومد.. وقتی ساعت دو و ربع می شه من همینجوری کنار پنجره وایستادم تا فاطمه بیاد.. گاهی پنج دقیقه طول می کشه.. گاهی ده دقیقه.. تا سرویسشو از دور می بینم می دوم درو باز می کنم.. چون خیلی نگرانه که حتی یه ثانیه تو کوچه معطل شه.. البته الان خیلی بهتره.. اوایل که بساطی داشتیم..

صبح که می خواد بره می گم من همینجا پشت پنجره منتظرت می مونم تا زود برگردیبووووس...

شکر خدا خودم هم به روال عادی برگشتم و البته خب سخت تر از گذشته اما در هر صورت سعی می کنم به برنامه هام برسم..

یه روز در هفته با آقا علی اکبر گل می ریم کلاس دکتر غلامی.. فاطمه بانو که از مدرسه اومد با هم می ریم خونه ی مامان جونی، فاطمه بانو رو تحویل می دیم خاله زهرا رو تحویل می گیریم بعد با هم می ریم کلاس.. بچه ها خیلی دوسش دارن و از این نظر زیاد تو کلاس اذیت نمی شم چون کمک زیاد دارم.. موقع نماز هم همیشه یکی هست که نگهش داره مؤدب

فقط ساعتش طولانیه و تا برسم خونه ی مامان جونی باید سریع یه شامی بخوریم و بریم خونه که فاطمه بانو زود بخوابه تا صبح راحت بتونه بره مدرسه..

فردا چهلم مادرجونه.. این مدته همش خواب می دیدم که می رم خونش می بینم جاش خالیه و همه دارن گریه می کنن.. باورم نمی شه.. فقط خدا می دونه ما چه گوهری رو از دست دادیم.. فردا می ریم سر خاک و جمعه هم خونشون مراسمه..

مامان جونی هم پاشو از گچ درآورده ولی هنوز خیلی درد داره..

خاله زهرا جدیدا می ره کلاس آرایشگری.. یه شب بالاخره موفق شدیم با کلی ترفند فاطمه بانو رو قانع کنیم موهاشو کوتاه کنه.. یه حدود یه ساعتی زیر دست خاله زهرا نشست تا موهاشو کوتاه کوتاه کرد.. اما بعدش خیلی ناراحت شد.. موهای قبلیشو بیشتر تر دوست می داشت.. منم همینطور.. اصلا دلم نمیومد موهای قشنگشو کوتاه کنم خیلی حیف بود..

خاله آزاده هنوز می ره دانشگاه کاشان و دو سه شب در هفته تهران نیست.. علی هم خونه ی مامان جونی می مونه.. به شدت همه امیدواریم که بتونه مهمان شه یکی از دانشگاه های تهران و از این وضعیت راحت شه.. خیلی بهش سخت می گذره و روحیش خراب شده..

دایی مهدی هم این روزها قصد ازدواج داره ظاهراجالب بود

فعلا کار ما شده با خواستگارای خاله زهرا بیرون رفتن و به دایی مهدی مشورت دادن! از اون طرف هم که مامان جونی اینا بنایی دارن..

خلاصه قاراشمیشیه واسه خودش.. فعلا همه چی در همه! یکی هم این وسط به داد من برسه احیانا خیلی سپاسگزار خواهم بود!

تولد بابا حامد یه وضعی بود.. دیدم نمی شه بچه ها رو بردارم برم بیرون خرید.. رفتم از سایت گل باختر گل سفارش بدم وامونده کار نمی کرد! هی ارور می داد!

اومدم کیک گوشتی برای شام آماده کنم که تازه یاد گرفتم و خیر سرم می خواستم سورپرایزشون کنم، همه کارشو کردم ریختم تو یه ظرف مربعی که قشنگ تر بشه مثلا اما اینقدر خسته بودم که فراموش کردم ممکنه تمام ظرف های شیشه ای پیرکس نباشن! دیگه می شه حدس زد تو فر چه فاجعه ای اتفاق افتاد! ساعت هشت شب زنگ زدم حامد جان لطفا یه چیزی برای شام بگیر!!

اومدم شیرینی قیفی درست کنم خامش معلوم نبود محتوی چه ماده ای بود که هرچی می زدم شکل نمی گرفت آخر با خامه ی وا رفته درستش کردم.. البته خیلی خوشمزه شد ولی خیلی قشنگ نشد..

دیدی یه وقتایی قراره کلا همه چی نشه؟! از اون روزا بود خلاصه..

فردا شبش وقت دکتر داشتم.. کیک گوشتو درست کردم و بعد رفتیم دانشگاه دنبال بابا حامد که با هم بریم دکتر.. رفتیم دکتر منشی اشون گفت یه کم معطلی داره.. گفتم چه کم؟! گفت یکی دو ساعت! چشمای گرد من و نگاه شرمناک منشی! ...آخه امروز خانم دکتر عمل داشتن یه خورده دیر شد!.. یه خورده؟!

هیچی دیگه برگشتیم خونه کیک گوشتمونو خوردیم! ولی خیلی خوشمزه شده بودا...پوزخند

عکساشو بعدا آپلود می کنم.. طفلی علی اکبر دیگه صداش درومد!


[ چهارشنبه 93/8/28 ] [ 2:52 عصر ] [ آگاهی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 74
بازدید دیروز: 100
کل بازدیدها: 571080