سلام امید زندگانی!
خوبی؟
امروز چه روز بدی بود. از صبح خونه بودی و حسابی حوصله ات سر رفت. دیروز هم که سرما خورده بودی و تب داشتی و بازم همش خونه بودی. عصری بردمت پارک ویلاآدا که یه کم تاب بازی کنی که جبران خونه موندنات بشه. تو هم کلی ذوق کرده بودی و بچه ها رو نگاه می کردی مخصوصا بابایی که پسرشو که یه کم از تو بزرگ تر بود آورده بود نشونده بود تاب کنار تو و داشت مثل بابایی خودت تابش می داد و می خندوندش.. حسابی شیش دنگ حواست پرت اونا شده بود و تو هم می خندیدی که یهو دهنت خورد به لبه ی محافظ تاب که جلوت بسته شده بود.. به روی خودت نیاوردی اما معلوم بود خیییییییلی دردت گرفته.. بعد از یه مدتی وقتی داشتی از ته ته می خندیدی یهو چشمم افتاد دیدم دهنت پر خون شده... اینقدر ترسیدم.. زود بغلت کردم اما نفهمیدم کجای دهنت داره خون میاد.. زود آوردمت خونه..
تو زود خوب شدی و دیگه خونریزی نداشتی اما دلم بیشتر از این سوخت که بعد از مدت ها مثلا رفته بودی دَدَ!!
الان نشستی و داری آروم آروم نون می خوری و منم هی برمی گردم نیگاهت می کنم که یه وقت تیکه ی بزرگ نکنی تو گلوت بمونه..
چقدر همه دلشون واست تنگ شده..
دیگه چیزی نمونده.. به زودی می ریم پیش مانا اینا...
هوا خیییییییییییییلی گرمه.. یعنی فاجعه هااااا...............
عکس عکس عکس:
بوس بوس بوس...

بازدید امروز: 69
بازدید دیروز: 162
کل بازدیدها: 594692