به نام خدا
از پنجره به بیرون نگاه می کنم.
نگاهم از میان گلبرگ های صورتی گل کاغذی که به حفاظ پنجره دخیل بسته اند پر می کشد لابلای درختان کوتاه و بلند پرتقال.
نفسم پر می شود از عطر بهارنارنج های آن طرف تر و در جوی زلالی که پای درختان است، روان می شوم.
به ساقه باریک قاصدکی دست می اندازم و در دست باد می افتم.
نفسم را پر می کنم از رطوبت دریایی که همین نزدیکی است.
صدای خروس همسایه است که با خروس های محل رقابت دارد و گنجشک هایی که روی پرچین جست و خیز می کنند.
عطر گل های محمدی را به سینه ام سرازیر می کنم و پنجره را می بندم.
از پشت شیشه های غبار گرفته، برج های خاکستری بلند را تماشا می کنم که میان نگاهم و آسمان دیوار کشیده اند. از اندک فضای خالی میانشان به سختی برج میلاد را می بینم: "چقدر هوا سنگین است!"
این را می گویم و چفت پنجره را محکم می کنم.
تاریخ : دوشنبه 95/5/25 | 5:58 عصر | نویسنده : زاهده آگاهی | >
درباره وب

آخرین مطالب
آرشیو مطالب
امکانات وب
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 70
کل بازدیدها: 593804