به نام خدا
افکارم در لابلای درختان آن سوی خیابان چرخ می خورد و با گنجشک ها از شاخه ای به شاخه دیگر می پرد. نگاهم گاهی دزدکی سر می کشد به ثانیه شمار لج بازی که آن سوتر چشمک می زند. دستم هم با دنده سر دوستی را باز کرده است و دست از سرش برنمی دارد.
با سبز شدن چراغ، انگار که دستی نامرئی پرچم مسابقه را بالا برده باشد، ماشین ها به سرعت از اطرافم محو می شوند و من اما مبهوت کله کوچکی می مانم که به زور خود را به کاپوت ماشین رسانده و تند تند بر آن بوسه می زند!
اصلا نفهمیدم این موجود کوچک از کجا پیدایش شد. تا بخواهم خود را جمع و جور کنم و تصمیمی بگیرم، صدای بوق ممتد ماشین های پشتی درآمده و من میان آینه و نگاهش مردد مانده ام.
هرچه هست همین موجود کوچک، باز هم مرا اسیر بدخلقی های ثانیه شمار می کند و نگاهم را به دنبال خود می کشاند کف خیابان آن هم پابرهنه!
چند ماهی هست که دست کوچکش در گچ مانده است و سراپایش رنگ نظافت به خود ندیده است. قدش به سختی به پنجره ماشین ها می رسد اما خوب بلد است چطور اسکناس های مچاله را از لابلای شیشه های نیمه باز بیرون بکشد. اسکناس هایی که خیابان گردی او را تمدید می کنند و انگیزه ای خواهند بود برای پیوستن هزاران کودک مظلوم دیگر به بازار مکاره خیابان ها...

بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 70
کل بازدیدها: 593805