به نام خدا
برای پیدا کردن استادانم خیلی به زحمت افتادم؛ چون هر چه فکر کردم دیدم پرواز پرندگان هم آموزنده است، تماشای دریا هم درس می دهد، حتی گاهی یک گفتگوی ساده با رهگذری غریبه پر است از نکات آموزنده.
هرچه نگاه کردم هستی را بنایی عظیم و پیچیده یافتم که هدفمند به آن راه یافته ام تا بیاموزم. مثل دانشگاهی که هیچ حد و حصری ندارد. پس چطور می توانم جزئی از این اجزای به هم پیوسته را جدا کنم و نگاهم را روی او محدود کنم؟
به لیست هفته گذشته نگاه می کنم؛ هر استادی که نام بردم در یک مجموعه علل و عوامل جدایی ناپذیر مرا در مسیری مشخص هدایت کرده است. هرگاه سوالی داشته یا در ابهامی وامانده ام بخشی از اجزای هستی مامور شده اند راه را روشن و ابهامم را برطرف سازند.
پس استاد حقیقی من پروردگاری است که «مِن حَیثُ لا یَحتَسِب» هدایت را به من رسانده و می رساند.
اکنون می بینم همان نااستادی که می خواستم از ظلم ها و کوتاهی هایش شرح مفصلی بنویسم هم جزئی از این هستی است. او نیز مامور بوده چیزی را در وجود من بشکند یا مسیری را بر من ببندد. حضور او نیز در زندگی من حکمتی بوده تا راهی دیگر بر من آشکار شود و آنچه درون من فرو ریخت و خرد شد این بار محکم تر و مقاوم تر بسازم.
راستش چیز دیگری می خواستم بنویسم؛ حتی جمله هایم را در ذهن چیده بودم اما بگذارید راحت بگویم؛ من در هستی «نااستاد» نمی بینم.
بازدید امروز: 134
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584922